۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

آفتاب و مهتاب



ما مجموعی از نخواسته‌ها و نکرده‌هایی هستیم که به عرف نجابت یا خوبی نام گرفته
از بیشترش باخبریم. اما نمی‌دونم چه اصراری به حال خراب و استمراش داریم. اگه قرار باشه به هر مناسبت از راه رفتن سوسک روی دیوار تا بد خوندن ضبط خونةهمسایه ما دلیلی بای حال خرابی بسازیم
هیچی از عمر آمده و رفته نمی‌فهمیم
هندی‌ها عمر را با معیار نفس شماره می‌کنند. راه کار یافتن که چطور عمیق و از شکم نفس بکشن که بیشتر زنده بمونن
همون هندی‌های کثیف و گرسنه
خوش و شاد و عاشق رنگ
با خودشون که قهر نیستن
چه ریتم‌هایی وای پناه برخدا
ریتم
صوت
زندگی
مرگ را با سپیدی بدرقه می‌کنند
چه اصراری به این‌همه بدی؟ بد موندن و چارپنگول چنگولی به این حال خراب چسبیدن
طعم عشق هنوز یادت هست
گرمی عاطفه مهر، تو را در یاد هست
بیا و بخواهیم که در هر سن و نقطه که هستیم، زندگی کنیم
پس این همه داعیه انسان خدایی و چمی‌دونم پاش برسه همه یه پا فیلسوف پیغمبر از کار در می‌آیم که فقط منتظر متجلی شدن به سبک باب شیرازی نشستیم که بگیم
باب، منم
رشته رشته حرف‌های مسلسل
تمیز و مکرر
در پی هم آویخته
ریخته
به گردن
منم
همه باطل و پوچ
نکردن هنر نیست
بیا بکنیم
بی‌تربیت
زندگی بکنیم
قشنگ، مهربون، عاشق
زندگی بکنیم

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

معذرت می‌خوام



قول می‌دم خود خدا هم نفهمید چه برسرم آورد
من فقط نیم خط اشتباه نوشتم، چرا این‌همه سال جریمه نویسم؟ نیم خطی به بهای عمر
این بزرگترین شکار امشبم بود
دائم نگرانم یه‌جا زیادی باشم. شاید برای همین هیچ‌کجا رو متعلق به خودم ندونستم مگر غار بلورین تنهاییم. نقطه‌ای در جغرافیای شناور هستی که در طول عرض افق زمان به‌نام امن من نام گرفته
خونه
این حس خونه رو توی جنگل بیشتر دارم. شاید چون خودم ساختم؟ شاید اینجا نه چون حضور خانواده رو در اطرافم می‌فهمم و تنها نیستم. شاید از بچگی فرار می‌کنم؟
شاید، از مزخرف‌ترین بهانه‌های زندگی است که بر مزار هر خبطی می‌نشانیم
شاید
آره شاید تا امشب نمی‌دونستم که تنهام چون به خودم اجازه نمی‌دم تنها نباشم. شاید از نقد، از مراقبت عواطف و تعلقات. از هزار بیماری و مانیای پیش و بعد از تولد
اومدم بگم کریم نشونم دادی که از ترس نخواسته شدن از پیش فرار می‌کنم؟
یا شاید، از ترس بی‌حوصلگی از بازی‌های یه حبه انگور تو یکی من؟
شاید از داوری شدن؟
کاری که با یک بیگانه هم در یک بلاگ کردم. راست می‌گفت حق نداشتم نقد کنم. وقتی قرار نبود نقد بشم
و دچار عذاب وجدان شدم
در اوج این عذاب بود که دوباره با خودم روبرو شدم
من خیلی می‌ترسم کار بدی بکنم

کسی قراره منو دعوا بکنه؟ نمره بده؟ ترسیدم؟ مغرورم؟ قاضی؟ تو هم خودت رو می‌جوری؟ یا
به‌قول گلی« اون‌وقت باهاس تا صبح خوابان خطرناک جهندم
Devilو اینا ببینم که ایی شیطون هی می‌گه، گلی، بیا.Sleeping اومدم بندازمت تو آتیش جهندم.
چرا اون‌روزی یواشی پسر شمسی خانوم و ماچ کردی؟
On The Cheek هان ؟
فکر کردی خدا ندید؟
بعدش هی می‌خواد منو بندازه همون جهندمی بود که بی‌بی جون می‌گفت« توش آتیش داره، مار داره، یه چیزان بدی داره ها؟
Lava Lamp
این سرکار خانم والده من و جناب معبر و ..... اعظم ایشان کجان تا احوالم را با ترس‌های‌شان پس از این‌همه سال و ادعا ببینند؟
کلی
جون کندم تا یاد گرفتم به همین سادگی از مردم با صدای بلن. نه سگ خوری و با ایما اشاره معذرت بخوام
از ناشناسی که شاکی کردم.
از کریم که آدرس خانة دوست کجاست را بهش دادم؟
از خودم که هنوز می‌ترسم

رسالت، میدان نبوت




از وقتی آمار بلایای طبیعی وغیر طبیعی‌م رفت بالا و به‌جای این‌که واخورده و درمونده به گوشة عزلت پناه ببرم، روز به روز خواست بودن و مبارزه درم قوت گرفت
به تدریج به فکر افتادم که، به‌قول خانم والده که آخرش ما چیزی نمی‌شیم و هر چه می‌کنیم، از دم خطا و
محاله کار درست و درمونی بکنم
برای این‌که شب بتونم راحت بنویسم، گفتم شب‌ها با جبرئیل به مناظره و مشاعره و فالوده خوری سرگرم و عشق را سه تلاق به خانة پدر فرستادم
خب آخه من خیلی ماه‌ام. چرا باید این‌همه بلا سر من که انقده خوبم، تنا تنا بیاد؟
از اون‌جا که خودبزرگ بینی اجدادی مادرحوا در منم هست، از اون به بعد هرچه برسرم آمد به سبک عمو جان ایوب گفتم، آزمون و خطای نبوت است
توقع‌ام از خودم بالا می‌رفت و سطح زندگی انسانی و زنانه‌ام روزبروز آب می‌رفت
شدت توقع‌ام از خدا هم بالا رفته بود. فقط مونده بود جای من کارهای روزمره را همه ردیف کنه
حالا دست از همه شستم
و فقط زن شدم
نشستم
و می‌خوام زمینی و زن گونه زندگی کنم. تو می‌گی چیزی یادم مونده باشه؟


سیاست مدارانه


من نمی فهمم چرا ما جماعت ایرونی از سبزی پاک کردن تا عاشقی مون تابع سیاسته
یعنی راستش رو بخوای جواب نمی‌ده
به مرد ایرونی بی دلیل و مدرک بخندی، یه‌وری می‌ره
به زنش زیادی نگاه کنی، کولی می‌گیره
در هر حال هیچ کدوم، اولی‌ش من
از عشق ساد و بی‌دردسر خوشم نمی‌آد. دوست داریم درد بکشیم، زحمت و فراق و اینا .........تا وقتی یارو رو می‌بینی همچی گوشت بشه به تنت بچسبه. اگر یکی مثل بچه آدم بیاد جلو می‌گم:« ای پدر سوخته! ببین چه خوابی دیده ؟»
مردهام که قربونشون برم اکثرا از نژاد بانو لیلیت ارث بردن و یه دنده راست تو تن‌شون نیست. البته حقم دارن. از وقتی زن رو از یک دنده آدم ساخت، همچی یه نموره ترازش بهم خورد و مثل پیزا فرانسه یه‌وری میره
داره می‌ره سرکوچه سیگار بگیره، می‌گه: عیزم، من برم تا این‌جا و برگردم.
این چند دلیل داره
1- ممکنه یکی از رفقا رو سر راه ببینه، دنبالش بخواد بره
2- ممکنه یکی از دختران حوا بی‌اراده گیر کنه به دکمه کت آقا، دنبالش بره
3- از همه مهمتر، جلسه
از این جلسات غافل نشو که مدار هستی بر محور این جلسات بی‌وقته می‌گرده
خلاصه که به هر دلیل می‌ره تا این‌جا و برگرده
باور کن مغرضانه نمی‌نویسم. من از همه بدتر
داستان ساده عاشقم نمی‌کنه

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟



انشای یک دختر ده ساله

" من مي‌خواهم فاحشه بشوم " خوب نمي‌دانم که فاحشه‌ها چه کار مي‌کنند ... ولي به نظرم شغل خوبي است.
خانم همسايه ما فاحشه است. اين را مامان گفت. تا پارسال دلم مي خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم هميشه مخالف است. حتي مامان هم ديگر کار نمي کند. من هم پشيمان شدم .

شايد اگر مامان هم مثل خانم همسايه بشود بهتر باشد او هميشه مرتب است. ناخن هايش لاک دارند و هميشه لباس هاي قشنگ مي پوشد. ولي مامان هميشه معمولي است. مامان خانم همسايه را دوست ندارد. بابا هم پيش مامان مي گويد خانم خوبي نيست.
ولي يک بار که از مدرسه بر مي گشتم بابا از خانه آن خانم بيرون آمد.
گفت ازش سوال کاري داشته.
باباي من ساختمان مي سازد. مهندس است. ازش پرسيدم يعني فاحشه ها هم کارشان شبيه مهندس هاي ساختمان است؟ خانم همسايه هنوز دم در بود. فقط کله اش را مي ديدم.
بابا يکي زد در گوشم ولي جوابم را نداد. من که نفهميدم چرا کتکم زد. بعد من را فرستاد تو و در را بست . ...

من براي اين دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر مي کنم آدم هاي مهمي هستند . مامان هميشه مي گويد که مردها به زن ها احترام نمي گذراند .ولي مرد ها هميشه به خانم همسايه احترام مي گذارند مثلا همين باباي من . زن ها هم هميشه با تعجب نگاهش مي کنند ، شايد حسودي شان مي شود چون مامانم مي گويد زنها خيلي به هم حسودي مي کنند .

خانم همسايه خيلي آدم مهمي است. آدم هاي زيادي به خانه اش مي‌آيند. همه شان مرد هستند. براي من خيلي عجيب است که يک زن رئيس اين همه مرد باشد. بعضي هايشان چند بار مي‌آيند. بعضي وقت‌ها هم اين قدر سرش شلوغ است که جلسه هايش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار مي کند.
همکارهايش اينقدر دوستش دارند که برايش تولد گرفتند. من پشت در بودم که يکي از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا مي خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسايه است.
گفت «مي داند. » !!!!!! آن روز من تصميم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هيچ وقت يادش نمي‌ماند. تازه خانم همسايه خيلي پول در مي‌آورد.
زود زود ماشين هايش را عوض مي کند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که مي آيند دنبالش. اين‌ور و آن‌ور مي‌برند.
من هنوز با مامان و بابا راجع به اين موضوع صحبت نکردم. اميدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند

marelang blog

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

بی همگان به سر شود بی تو؟


سبب گر بسوزد، مسبب تو هستی
سبب ساز این جهان تویی
مثل سبب ساز بیداری من در این سحرگاهانی که هنوز به سپیده نرسیده
به این لحظات می‌گن، ایام پیش از سحر
تاریک‌ترین لحظات، پیش از صبح است
به هر شکل و به هر عنوان هنوز نخوابیدم و همه‌اش زیر سر این جناب داریوش اقبالی و ترانة ازتو ست که من و با خودش برد به ایام نوجوانی
نمی‌دونم چه حکمتی بود که هر کی عاشق می‌شد، داریوش گوش می‌کرد
یعنی اصولا داریوش و عاشقی می‌طلبید
البته نه برای عشق‌های این زمانی. مال همان‌زمانی هاست که در اوج عشق گوگوش و جادة چالوس
در هجر و سوز داریوش و پشت شیشه بارون تماشا کردن
حالا یادم نیست در فصول غیر بارانی ما چه گلی به سر می‌گرفتیم
خب دیگه یادی تازه کردیم از شباب و آن‌چه گفتد و دانی
آقا بدجوری دلم عشق می‌خواد
غلط نکنم اگه چندروز دیگه این شیدایی ادامه پید کنه
نه گمانم دیگه آدم بشم

تقدیم با عشق



پشت میز سرگرم کار بودم که بعد از وزوزی مرموز لامپ چراغ کار سوخت
هرچی گشتم لامپی که پیدا کردم 150 بود. مجبوری زدم تا بعد که لامپ ضعیف‌تر بگیرم
رفتم آشپزخونه و با لیوان چای تازة عصرگاه برگشتم که کشف بزرگی کردم. مدت‌ها بود به نور کم این چراغ عادت کرده بودم.
وقتی مجبور به نور بیشتر شدم
با لیوان چای به اتاق برگشتم، همه‌چیز فرق کرده بود و تازه شده. خوشم اومد
دوستش داشتم
از یک‌نواختی
حزن
ناامیدی
یاس
سردی، غروب
از مرگ دور بود
زندگی بود
حالا می‌خوام کمی ولتاژ برق دریافتی خودمم ببرم بالا
حتی زوری زوری
اومدم بگم، تازه شدم برای عاشق شدن
راستی، بلدی برقصی و حسابی، کیف کنی
بعد تو آینه ببینی که چقدر تازه شدی؟
یه موزیک خوب. یه‌دونه عود، لامپ 150 چنده؟

دیوار آتش



با این‌که تا کنون دو بار هارد پاک کرده‌ایم و داده‌ایم ویندوز از خارجه آورده تا ماخودمان شخصا و به دست مبارک نبوغ به‌خرج داده و عوض کرده‌ایم و دو دفعه کل سیستم ریکاوری کردیم
باز نمی‌دانیم چرا این سیستم پدرسوختة مان بعضی از اطلاعات قدیمی را چارچنگولی چسبیده و ول نمی‌کند
کامپیوترهم بود کامپیوترهای زمان مادر جان.
رفتیم از راه کنترل پنل حذفش کینم.
دییدم اثری از این شیطونک بدکردار نیست، اما یه‌جای، هاردمان پنهان شده
تا موزیک عاشقانه پخش می‌شود
تصویری، خاطره‌ای، زود
سروکلة اطلاعات موزی قدیمی پیدا می‌شود و هاردمان را دوباره قمسور می‌سازد. عیش‌مان، مخمور و راه بر هر تازه واردی بسته می‌دارد، پدر سوخته
دادیم یکی از این تحصیل کرده‌های بورسیة دولت رضاخان که در فرنگ به مدارج علمی بالایی رسیده ببینند. که ایشان هم فرمودند، تا این موزی در هارد ماست، ما نمی‌توانیم ی نرم‌افزار تازه‌ای نصب کنیم
حالا هکر از کجا بیاوریم تا این خاطرة قدیمی را پاک نماید؟
حتی اگر شده با جراحی خارج کنه، بلکه بشه، عاشق بشم
باور کنید ما خودمان به تنهایی و در خفا خیلی تلاش می‌کنیم. اما در این قسم مکافات خود وامانده‌ایم.
العجب از این نرم‌افزارهای پدر سوخته!!!!!!!!ا

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

ویارانة دربار




خدایا شکر که نمردیم و اولین فول‌مون، سال 2009 میلادی را بر فراز آلپ رویت نمودیم

خدایا در این سال نو منو تعمیرگاه لازم نکن. وای به روزی که سوزنم روی یه چیزی گیر و درجا بوکسوات کنه.
دیگه مگه با جرثقیل بیام بیرون
مثل این احوالات غریب چند روزیه در حال گذرانم
راستش روی تخت سی‌سی‌یو همین‌طور که چشمام رو سقف راه گرفته بود یه حسنک کجایی رو حاضر غایب کردم و با یک تصمیم جدی کبری با خودم گفتم: گور بابای چوپان دروغ‌گو. مردک احمق نمی‌دونم چند سال قبل از تولد ما دروغ گفته تا هنوز که وقت نوه‌های ما رسیده. بسه دیگه از اولم فکر نمی‌کردم بخوام دنیا را در مرز پنجاه هم تجربه کنم. خب مگه چیه؟ آدم خواجه؟ مگه می‌شه؟ من‌که عباداتمم در جوانی کردم
سناریو به پایانش رسیده، بی‌خیال. بهتر نباشم چشم به این بی‌ناموسی‌ها باز بشه.
اما اندر احوالات اخیر دوباره انگاری سیستم به‌روز شده و افکار عشقولانه و کلمات عاشقانه و قری عارفانه و اینا دلم می‌خواد
نه که از اول مثل جدة بزرگوارم بانوحوا از جنس نکن بدترکن بودم. هرچی آزاد و دم دست بود نمی‌خواستم. هم‌چی که نفس کشیدن کوپنی شد و سیگار ممنوع دلم از همه‌اش می‌خواد
آخه اینم شد زندگی؟
به‌قول مجید ظروفچی: آدم ............. شب خوابش نمی‌بره. تازه بعدش....................... صبح کله‌ صحر باید بری............؟
1- کله پاچه‌ای؟
2- پارک بدوی؟
3- تا لنگ ظهر بخوابی؟
4- اصلا نخوابی و پای چشمت سیاه بشه؟
هرچی حال می‌کنی بذار.اندر پیچ‌و‌خم این عالم ناشاد
هرچه حال می‌کنه دلت، بگذار


۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

تولد گلی در، نشر ژرف




دوستی گفت: داستان این کتاب که با جنگ و جدل بعد از سه سال آزاد شد چی بود؟
گفتم: به محض این‌که قدم به اولین پنجرة اتاق رسید و آسمان را دیدم؛ از خودم پرسیدم: « حالا ایی خدا کجای ایی آسموناس؟»
وقتی به زیر آسمان رسیدم، شنیدم، خداوند همه جا با ماست.
از هرکه پرسیدم :« بالاخره این خداوند کجاست؟ »انقدر لب گزیدند و اخم کردند که فهمیدم، خداوند خود، ماجراست و از قرار اصلا به بچه‌ها مربوط نیست.
در بزرگسالی ناگهان و خیلی جدی با خروارها قوانینی که از چرایی آن‌ها آگاه نبودم سروکله‌اش پیدا شد.
چون نگفته بودندم که برای چه معجزی به زمین آمده‌ام
دیر فهمیدم، نه بالاست، نه اون‌جا، همین‌جاست و باید تازه شناخت خودم را آغاز می‌کردم چون، تازه به خود رسیده بودم
گلی مباحثة مداوم کودک درون و سوالات اوست که در پشت گره‌های ابروی بزرگسالی کم رنگ و شکلش را از دست می‌دهد و تا همیشه گنگ خواهد ‌ماند.
پرسید گیر کار کجا بود که ممنوع چاپ بود؟
گفتم: انسان خدایی
ما باید همان‌قدر بدانیم و فکر کنیم که برای‌مان قبل تر گفته شده. نه بیش و نه کم
مگر احزاب از ما بهترون که از بهشت مدارک عالیه برای تفکر به خداوند خالقی دارد که از رگ گردن به ما نزدیک تره
و به قول آقای ممیز، ما حق نداریم بیش از آنچه آقای قرائتی بلده و گفته در این باره تفکر کنی
م

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...