۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

چرا آمد، چرا رفت؟




یه وقتی یه آدمایی چنان عجیب وارد زندگیت می‌شن که تو می‌مونی حیرون، اومدن‌شون
هنوز نتونستی تعریف درستی برای تازه از راه رسیده پیدا کنی و ذهنت انقدر درگیر شده که دود از سرت بلند بشه
فقط باید مواظب بود که نه تو و نه اون دچار برداشتی‌های غلط نشیم
خلاصه تو وارد مرحلة شناسایی می‌شی و چنان می‌ری تو نخ طرف که به خودت می‌آی می‌بینی اوه ه ه چقدر وقت و انرژی صرف یه موجودی کردی که هیچ اطلاع درستی از شخصیت و یا ماهیتش نداری
که البته از این‌جا به بعد می‌شه با انشعابات مختلف تعریف کرد که چند حالت داره
1- وارد، توهم عشق می‌شی
2- وارد، توهم خود شیفتگی می‌شی
3- یا به فراخور حال و نیاز وارد، توهم طرف می‌شی
این خودش چند انشعاب پیدا می‌کنه باز
1- یا فکر می‌کنی
یه موجود فوق‌العاده به دست آوردی
2- منتظری یه موجود فوق‌العاده ازش بزنه بیرون
3- تو فکر کردی که اون فوق‌العاده است
4- یا از فرط فوق‌العاده‌ای تعریف نشده می‌ره و تو می‌مونی و توهم نوع فوق‌العاده‌ای
خلاصه که از یک آمدن تا رفتن هزار اتفاق می‌افته که فقط در ذهن و تجسم و باورت شکل می‌گیره
ولی تو به قدری بهش انرژی دادی که به هر شکل باورش کردی انقدر که وقتی رفت باز چند حالت داره
1- تو هنوز فکت چسبیده به زمین و فرصت نکردی جمعش کنی، کی بود و چرا رفت؟
2- پدر ..... فلان فلان شده حقه باز کلک
البته در این بخش نمی‌شه به هیچ وجه صادق بود. چون حتا اون هم خودش را تعریف کرده بود هم ما باز طبق عادت به باورها یا برداشت‌های فردی خودمون می‌چسبیم و اسمش می‌شه تعریف شخصیت یک آدم
3- یا تا مدت‌ها وقت داری از خودت بپرسی: حالا این دنبال چی اومده بود که رفت؟
ما در هر حالت داریم او را برسی می‌کنیم. چون من همیشه مبرا و بی‌گناهم و هر چه پیش آمده از طرف دیگری بوده
ما هیچ وقت نمی‌پرسیم:
1-من اشتباه فهمیده بودم؟
2- یعنی دوباره اشتباه حالیش کردم؟
3- زیاده روی شد؟
4- کم روی چطور؟
5- گیر چی؟ گیرت سه پیچ بود یا اهل هیچ گیری نیستی؟

شرمنده تمام قد



مامی شوشوی سابقم هرموقع بهش می‌گفتی: ببخشید
طوری می‌گفت: وا ! من چه کاره‌ام که ببخشم. خدا ببخشت که تو دلت می‌خواست آب بشی و از دم در زمین فرو بری
مثل حالی که من الان دارم
اگر امروز امید به این داستان کامنت دونی من کلید نمی‌کرد کاشف سی‌هفت کامنت پنهان از نظر نمی‌شدم
فکر کن
مثل همه موهبت‌های خدایی دیگه که هست و تو نمی‌بینی
و حتا گاهی توی دلت یه نقی می‌زنی که چرا از دوستان خبری نمی‌بینی
مثلا خانه دوست کجاست؟ یا کو دیواری که می‌شد بهش تکیه کرد یا خدای مسیح
و خدا منو نبخشه اگر قضاوت بدی بیش از این کرده باشم
ولی با جهل می‌شه تا کجاها که نرفت

خلاصه که جمیع رفقا شرمنده بیسواتیه تلخ کامنت‌ها پنهان شده بود
من فقط و فقط
بی‌گناهم
می‌گی نه؟
از خانم والده ......نه. از یکی دیگه بپرس

یکپارچگی




وقتایی که چلک هستم و فکر می‌کنم دیگه الان آخر تنهایی‌ست و من خط آخر بودا رسیدم

همیشه در دورترین نقطه‌ حتا می‌شد نور چراغی
کلبه‌ای
سقفی یه چیزی دید و با اون ارتباط پیدا کرد
اون به تو می‌گه: نگران نباش. تو تنها نیستی. یکی اون‌جاست که حتما اونم فهمیده که تو این‌جایی
آسمان آبی
و من دوباره بودا وار در طبیعت نفس می‌کشیدم و راه می‌رفتم و فکر می‌کردم من یک آدم توپ و تنهام
در واقع اجازه باور تنهایی تو رو به سمتی می‌کشونه که حس کنی هستی، ولی تنها
مجبوری با خودت رودر رو بایستی و جرئت کنی باور داشته باشی هر چی هست همینی
اینی
یه‌خورده که ادامه پیدا کنه موارد مشکوکی می‌بینی که مورد دار می‌شی
و اگه بیشتر کش اومد تو با خودت و وجدان و سهم زندگی زمینی و آسمونی و خلاصه هر چی که می‌دونی مواجه می‌شی
درست همون موقع است که ابرو بادو مه و خورشید و فلک دست به دست هم می‌دن تا تو دوباره ساک ببندی و راهی تهران بشی
کاری که به شکل دیگری این مدت می‌کردم
سرگرم نت‌لاگ بازی و فارغ ازخود
غرق به به و چهچه بی‌مالیات و دوباره داشت غده‌های منم متورم می‌شد
و حالا
چه حس آزادی خوبی در بی‌کرانگی، کران تا کران سیب تلخ
و دوباره برگشتن به جای من
من عاشق این‌طور پر صدا آمدن و این‌طوربی‌صدا رفتنم
آی حالی می‌ده
خودمم می‌فهمم آویزون چیزی نشدم. عادت دوباره نساختم
چرخی در شهربازی زدم و برگشتم
زندگی یعنی همین

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

جمعه با پای سیب



گوش کن
باد تو را می‌خواند
گوش کن
زمزمه گویان
تو را می‌خواند
و من می‌ترسم
می‌فهمم
وای
چه زندگی هنوزم زیباست
و چه خوشبختم که این‌طور چارچنگولی بهش چسبیدم
دیگه باید از خودم شرم کنم بگم خسته‌ام
من
هستم



نمی‌دونم شاید اینم ترفند جدید این جمعه باشه
فعلا بهترین مرحم شنیدن صدای خولیو است
و طعم گس قهوة نه تلخ و نه شیرین
تعویض لباس و تغیر نور اتاق
خب خوشبختی
به همین سادگی هاست
خوشبختی
طعم زندگی دارد
و زندگی زیباست

چو بندازیم، خدا عاشق شده



اگر خدا این طوفان‌های بی‌ربط عصر جمعه را از برنامه‌های جوی زمین برداره من یکی شخصا ممنونش می‌شم
ما که یه عمره خراب وحشت از باد و طوفانیم
اینم می‌ذاره عصر که می‌شه یادش می‌افته بزنه دنده هوایی و فاز بترکونه


جان خودم عصرای بهاری حوصله‌اش سر می‌ره. بخصوص آخر هفته‌ها که همه مشغول عشقولانی‌اند اکس می‌زنه و فاز می‌پرونه و هی دکمه رعد و برق و طوفان رو می‌زنه

اگه بشه یک فکری برای عاشق شدن خدا بکنم
به خودش قسم که همه مشکلات گیتی حل می‌شه و می‌زنه دیگه به کار تولیدات عشقولانه
ندیدی؟
وقتی فکر می‌کنی عاشقی چه مهربون می‌شیم؟
دنیا قشنگ می‌شه و جواب سلام همسایه‌ها پر خنده است
تو به عبور بشر از آفرینش تا امروز که نگاه کنی، فقط پس رفته. جنگ‌ها بیشتر و به‌جاش عشق
گم گشته
زمینم کم آورده و قاطی کرده. بیچاره تا کی تحمل این‌همه فاز منفی و مثبت این بنی بشر باشه؟
خدا کنه فقط اون هوس نکنه بلرزه
که من اصلا کشش ندارم
خب بریم کشف کنیم این غروب جمعه رو چطور تلخی‌ش رو شیرین کنیم؟

اهدنا صراط المستقیم



از پشت شیشه عبور و زمان را درک می‌کردم. حرکت از تهران مقصد مشهد. مدت سفر یازده ساعت
این تعریف وقتی است که برای رسیدن به مشهد صرف کردم و تصویرم در شیشه رو به غروب رفته قطار می‌دیدم که مثل کودکی و با تازگی به دنیای تازه‌ای نگاه می‌کرد
کافی بود کمی جابه‌جا بشم. تصویر پشت شیشه تفاوت می‌کرد
گاهی قدم می‌زدم و گاه مثل منقلی‌های بدبخت اون پشت ایستاده سیگار می‌کشیدم و باز از پشت شیشه به شب و تابلوهایی که گاه از کنارشان می‌گذشتیم نگاه می‌کردم
تا وقتی هنوز خیلی تاریک نبود و می‌شد دید ارزش نگاه کردن داشت
دامغان، سمنان، نیشابور
نماز مغرب و ..
نزدیک مشهد بیدار شید وقت نماز صبح
وای یاد فیلم اخراجی‌ها افتادم تیک تیک می‌لرزیدم و با پررویی تمام به هم کوپه‌ام گفتم. التماس دعا و دوباره زیر پتو قایم شدم
نه خواب و نه بیدار
فقط یخ کرده بودم. لرز تنهایی بود
لرزة همیشة بی‌کسی
از شیشه‌های این قطار همیشه همین‌قدر سهمم بود

چه‌قدر در این راه رفتم و مثل پریشب شبانه برگشته باشم خوبه؟
خطا در لوسی من و عدم تحمله؟ یا در انتخاب مسیرها
یادش بخیر سال هفتاد سه هم یکبار از تبریز شب دوم فروردین به بدبختی فرار کردم به تهران و چطور از خودم ترسیده بودم که من این‌جا در این اتوبوس بین این آدم‌ها که حتی هم‌زبانم نیستند، چه می‌کنم؟
منی که صبح با هواپیما تازه آمده بودم
همه حکایت زندگی مااز همین دست بوده و هست. کاش بالاخره روزی بفهمم از کدام پنجره باید به زندگی نگاه کنم؟

فارسي زبانان ساكن هيماليا




حسين خندان، فيلمساز مهاجر ايراني كه دو دهه است در آمريكا اقامت دارد دست به كار توليد مستندي از زندگي فارسي زبانان ارتفاعات چهارهزار متري هيماليا شده است.

چهارده سال پيش براي اولين بار، رضا دقتي عكاس مجله نشنال جياگرافيك زندگي تاجيك هاي چيني منطقه تاشكرگان در ناحيه سين كيانگ در شمال غربي چين را به تصوير كشيد.

حسين خندان كه چندي است در چين ساكن شده است با در درست داشتن عكس هاي رضا دقتي در اولين روز بهار و همزمان با جشن هاي نوروزي 27 هزار فارسي زبان ساكن اين منطقه به ارتفاعات هيماليا صعود كرده و با آنها همزبان شده است.

آسمان كاشگر اندكي قبل از فرود هواپيما، نشان از غروبي قريب الوقوع دارد در حاليكه ساعت محلي ۹:۳۰ شب است. دولت چين سعي دارد سياست ساعت واحد را از غرب تا شرق اين كشور پهناور، همچنان حفظ كند

آمدن تا كاشگر كه آن را پايتخت جاده ابريشم مي نامند، در مجموع ۶ ساعت پرواز از پكن وقت لازم دارد. تا اينجا مشكلي نيست ولي همين كه در هتلم صحبت از رفتن به تاشكرگان ويافتن روستاي بلدير مي كنم، مرا به اداره پليس ارجاع مي دهند تا مجوز عبور به آن مناطق را دريافت كنم. مجله اي چيني همراه با روزنامه اي را كه در باره ام مطلبي دارندرا به آنها نشان مي دهم ومي گويم كه به عنوان فيلمساز قصد ديدار بامردم منطقه را دارم. بعد از نيم ساعت و پرداخت مبلغي، گذرنامه آنجا را براي ۴ روز دريافت مي كنم




قبل از راهي شدن در لابلاي كوههاي تاشكرگان، در چند خانواده تاجيك به عيد ديدني رفتم. داخل اكثر خانه ها بسيار آراسته وزيبا مي نمود. مردم تاجيك اين مناطق همگي نوروز را به جشن مي نشينند ولي از هفت سين خبري نيست، در عوض سفره اي مي گسترند كه آن
را رنگارنگ مي نامند و در آن انواع نان هاي محلي، شكلات وحتي گوشت كله و پاچه گوسفند يافت مي شود








يكي ازاولين كارهايي كه ميزبان نوروزي براي مهمانانش انجام مي دهد، اين است كه از كاسه آردي كه از قبل تدارك ديده، مشتي آرد بر شانه راست مهمانش مي پاشد كه به منزله اميد بركت در سال نوست. سپيدي شانه، علامت خوبي براي شناسايي تاجيك ها در خيابانهاي تاشكرگان بود





در طي مسير تاشكرگان به بلدير، بارها و بارها به معماري هايي چنين آشنا برخوردم كه متاسفانه اكثرا مخروبه اي بيش نبودند





توصيف بلدير را اول بار از زبان رضا دقتي عكاس شهير ايران شنيدم كه ۱۴ سال پيش در آنجا عكاسي كرده بود. مسجد بلدير اولين نمايي است كه به مسافر از راه رسيده سلام مي كند. اين مسجد تنها براي كمتر از ۵۰ خانوار دربش باز مي شود. مردم اين روستا سني مذهب فرقه اسماعبليه هستند




بلديري ها گرچه تدريجا زبان فارسي را دارند فراموش مي كنند اما فرهنگ مهمان نوازي و بزرگداشت نوروز و بهار از خاطره تاريخي شان به اين زودها محو نخواهد شد






پيرزني بلديري كه خطوط گذر عمر را به چهره دارد، از اينكه مي شنود اين همه راه آمده ام تا تبريك نوروزي ام را به فارسي پاسخ بگيرم، خندان مي شود






همه تاجيك ها نان هايي دايره شكل مي پزند كه طبعا آن را نان مي نامند. اين نان ها در نانوايي هاي هر كوي و برزن ديده مي شود. اين عكس در شهر قديمي كاشگر گرفته شده است









دوشنبه بازار، معروفترين بازار سنتي و محلي كاشگر است كه به قول مردمش به غير از جان آدميزاد و شير مرغ، هرچيز ديگر در آن يافت مي شود






نمايي از شهر قديمي كاشگر كه به دليل قدمت تاريخي اش، مكان مناسبي براي ساخت فيلم هاي تاريخي محسوب مي شود. آخرين فيلمي كه در اين شهر ساخته شده، فيلم بادبادك باز است كه بر اساس داستاني به همين نام نوشته خالد حسيني نويسنده افغان بر پرده نقره اي سينماهاي جهان رفت



جدا از نانوايي ها، نان فروشي هايي ازين دست در هر خيابان شهر قديمي كاشگر به وفور يافت مي شوند










استفاده ازرنگ هاي طبيعي كه از پودر سنگ هاي معادن مختلف منطقه تهيه شده، محبوبيت خاصي دارد









استفاده از الفباي زبان فارسي كه در زمان جاده ابريشم يكي از زبان هاي كلاسيك و رسمي داد و ستد محسوب مي شد كماكان در همه عرصه هاي هنري، فرهنگي و تجاري مورد استفاده قرار مي گيرد تنها با اين تفاوت كه به دليل آميزش با زبان اويغور ها كمي رسم الخط ديگري بكار گرفته مي شود

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

هوو سالار







یک کارگر بلوچ اون‌جا رو اداره می‌کنه با دو همسر جوان
اولی عاقل تر و به فکر اقتصاد خانه و دومی جوانتر و وردستی بزرگتره که سه تا بچه داره
دومی یه بچه شیر خوره داشت و از بچه‌ها و کارهای خونه مراقبت داره
بزرگتره پا به پای حسین توی زمین کار می‌کنه
حالا نمی‌دونم مفهوم وفاداری و عشق کدومه؟
اونی که داره به دوربین لبخند می‌زنه زن جوانتر و دیگری بانوی بزرگ یاد یعقوب نبی بخیر و شادمانی
چه معجزی این حسین داره؟ الله و اعلم

با بهمن چونه می‌زد: اون کاری که می‌خوای بدی سیزده نفر انجام بدن
بده من، در دو روز تحویل بگیر









یه جوری به سمت آفتاب می‌دویدن که تو گویی
همه سهم زندگی‌شون رو می‌گیرن

















چه شقایق باشه
یا نه
اون دود کش زمستان‌ها
می‌گه
یکی این‌جا هست














و این آخرین نسترن مانده بر شاخة
امروز


فرار و قرار بزرگ




خیر و شر دو واژة بی‌معنا و تعریف شدة ذهن است
تصاویری خیر گونه که به مفهوم شر می‌شینه و اشراری که به طعم شیرین رطب و اعتماد می‌رسونه
هیچ موقع متوجه نمی‌شم که چی کجا و برای چی بوجود می‌آد؟
حتما اون می‌آد تا آینه‌ای برابرم باشه؟
شاید من قراره آینه باشم؟

شاید قراره یک اسباب کوچک یاشیم؟
و گاه وقوعی عظیم!!
هر چه می‌گذره بیشتر با خودم مواجه می‌شم
درست آخرین باری که من به دشت شقایق‌ها برای پیدا کردن خودم پناه برده بودم خیلی سال پیش بود
اون دفعه هم همین اتفاق افتاد.
من مونده بودم و یه استاد خشن و کله خر و یه دشت بی‌انتها و ترسی که از حلق‌م هم گذشته بود
به عبارت بهتر جونم جلوی چشمم داشت در می‌رفت
این اون لحظه من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود بود
کذا کذا نتیجه این‌که صبح زود با اولین پرواز یک‌سره به تهران بازگشته بودم
دوباره همان اتفاق افتاد
حالا از غروب از خودم می‌پرسم
دوباره فرار کردم؟
دوباره فرارم داد؟
اصلا بیخود رفتم؟
باید می‌موندم و با وحشتی مواجه می‌شدم که صرف، رفتن به استقبالش از سر شب قلبم رابه درد آورده بود؟
نمی‌دونم چرا این بهمن هم از کل کتاب‌های کاستاندا فقط استاد بازی و ترسوندن تا مرز مرگ را آموخته؟
یک چیز فقط فهمیدم

استاد یعنی مرحم. یعنی امام، هادی رهبر. استاد چل دیوونه یا غایب و دور از دسترس مفهوم استادی را دگرگون می‌کنه
در این مواقع این استاد هم چته هم غایب و هم خل و دیونه است
من واقعا دنبال چی هستم؟

عبور از تونل وحشت؟ نیاز به ترس؟ کرم دارم؟
آخرش با خودم گفتم: اگر بنا نبود
علی هم بی‌موقع پیداش نمی‌شد
هواپیما تاخیر نمی‌کرد
که منم ببره؟
این بهترین نشانه‌هایی‌ست که من را به جواب و با من روبرو می‌کنه

در گلستانه


تا شقایق هست
زندگی باید کرد





در گلستانه
چه بوی علفی می‌آید


















تکامل کاه‌گل












دست آفتاب را ببین
چه نوازش‌ها می‌کند
این لحظة عشق













این‌جا ایستادم و
زندگی رادر رنج ثانیه شمار
به عشق
به تماشا ماندم









باور کن
لحظه‌ای شک کردم

این‌ها نگاهم می‌کنند؟










ببین درخت را که چه قد کشیده؟
طفلی از بس‌که در تنهایی سرک کشیده

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...