یه وقتی یه آدمایی چنان عجیب وارد زندگیت میشن که تو میمونی حیرون، اومدنشون
هنوز نتونستی تعریف درستی برای تازه از راه رسیده پیدا کنی و ذهنت انقدر درگیر شده که دود از سرت بلند بشه
فقط باید مواظب بود که نه تو و نه اون دچار برداشتیهای غلط نشیم
خلاصه تو وارد مرحلة شناسایی میشی و چنان میری تو نخ طرف که به خودت میآی میبینی اوه ه ه چقدر وقت و انرژی صرف یه موجودی کردی که هیچ اطلاع درستی از شخصیت و یا ماهیتش نداری
که البته از اینجا به بعد میشه با انشعابات مختلف تعریف کرد که چند حالت داره
1- وارد، توهم عشق میشی
2- وارد، توهم خود شیفتگی میشی
3- یا به فراخور حال و نیاز وارد، توهم طرف میشی
این خودش چند انشعاب پیدا میکنه باز
1- یا فکر میکنی
یه موجود فوقالعاده به دست آوردی
2- منتظری یه موجود فوقالعاده ازش بزنه بیرون
3- تو فکر کردی که اون فوقالعاده است
4- یا از فرط فوقالعادهای تعریف نشده میره و تو میمونی و توهم نوع فوقالعادهای
خلاصه که از یک آمدن تا رفتن هزار اتفاق میافته که فقط در ذهن و تجسم و باورت شکل میگیره
ولی تو به قدری بهش انرژی دادی که به هر شکل باورش کردی انقدر که وقتی رفت باز چند حالت داره
1- تو هنوز فکت چسبیده به زمین و فرصت نکردی جمعش کنی، کی بود و چرا رفت؟
2- پدر ..... فلان فلان شده حقه باز کلک
البته در این بخش نمیشه به هیچ وجه صادق بود. چون حتا اون هم خودش را تعریف کرده بود هم ما باز طبق عادت به باورها یا برداشتهای فردی خودمون میچسبیم و اسمش میشه تعریف شخصیت یک آدم
3- یا تا مدتها وقت داری از خودت بپرسی: حالا این دنبال چی اومده بود که رفت؟
ما در هر حالت داریم او را برسی میکنیم. چون من همیشه مبرا و بیگناهم و هر چه پیش آمده از طرف دیگری بوده
ما هیچ وقت نمیپرسیم:
1-من اشتباه فهمیده بودم؟
2- یعنی دوباره اشتباه حالیش کردم؟
3- زیاده روی شد؟
4- کم روی چطور؟
5- گیر چی؟ گیرت سه پیچ بود یا اهل هیچ گیری نیستی؟