خیر و شر دو واژة بیمعنا و تعریف شدة ذهن است
تصاویری خیر گونه که به مفهوم شر میشینه و اشراری که به طعم شیرین رطب و اعتماد میرسونه
هیچ موقع متوجه نمیشم که چی کجا و برای چی بوجود میآد؟
حتما اون میآد تا آینهای برابرم باشه؟
شاید من قراره آینه باشم؟
شاید قراره یک اسباب کوچک یاشیم؟
و گاه وقوعی عظیم!!
هر چه میگذره بیشتر با خودم مواجه میشم
درست آخرین باری که من به دشت شقایقها برای پیدا کردن خودم پناه برده بودم خیلی سال پیش بود
اون دفعه هم همین اتفاق افتاد.
من مونده بودم و یه استاد خشن و کله خر و یه دشت بیانتها و ترسی که از حلقم هم گذشته بود
به عبارت بهتر جونم جلوی چشمم داشت در میرفت
این اون لحظه من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود بود
کذا کذا نتیجه اینکه صبح زود با اولین پرواز یکسره به تهران بازگشته بودم
دوباره همان اتفاق افتاد
حالا از غروب از خودم میپرسم
دوباره فرار کردم؟
دوباره فرارم داد؟
اصلا بیخود رفتم؟
باید میموندم و با وحشتی مواجه میشدم که صرف، رفتن به استقبالش از سر شب قلبم رابه درد آورده بود؟
نمیدونم چرا این بهمن هم از کل کتابهای کاستاندا فقط استاد بازی و ترسوندن تا مرز مرگ را آموخته؟
یک چیز فقط فهمیدم
استاد یعنی مرحم. یعنی امام، هادی رهبر. استاد چل دیوونه یا غایب و دور از دسترس مفهوم استادی را دگرگون میکنه
در این مواقع این استاد هم چته هم غایب و هم خل و دیونه است
من واقعا دنبال چی هستم؟
عبور از تونل وحشت؟ نیاز به ترس؟ کرم دارم؟
آخرش با خودم گفتم: اگر بنا نبود
علی هم بیموقع پیداش نمیشد
هواپیما تاخیر نمیکرد
که منم ببره؟
این بهترین نشانههاییست که من را به جواب و با من روبرو میکنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر