وقتایی که چلک هستم و فکر میکنم دیگه الان آخر تنهاییست و من خط آخر بودا رسیدم
همیشه در دورترین نقطه حتا میشد نور چراغی
کلبهای
سقفی یه چیزی دید و با اون ارتباط پیدا کرد
اون به تو میگه: نگران نباش. تو تنها نیستی. یکی اونجاست که حتما اونم فهمیده که تو اینجایی
آسمان آبی
و من دوباره بودا وار در طبیعت نفس میکشیدم و راه میرفتم و فکر میکردم من یک آدم توپ و تنهام
در واقع اجازه باور تنهایی تو رو به سمتی میکشونه که حس کنی هستی، ولی تنها
مجبوری با خودت رودر رو بایستی و جرئت کنی باور داشته باشی هر چی هست همینی
اینی
یهخورده که ادامه پیدا کنه موارد مشکوکی میبینی که مورد دار میشی
و اگه بیشتر کش اومد تو با خودت و وجدان و سهم زندگی زمینی و آسمونی و خلاصه هر چی که میدونی مواجه میشی
درست همون موقع است که ابرو بادو مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا تو دوباره ساک ببندی و راهی تهران بشی
کاری که به شکل دیگری این مدت میکردم
سرگرم نتلاگ بازی و فارغ ازخود
غرق به به و چهچه بیمالیات و دوباره داشت غدههای منم متورم میشد
و حالا
چه حس آزادی خوبی در بیکرانگی، کران تا کران سیب تلخ
و دوباره برگشتن به جای من
من عاشق اینطور پر صدا آمدن و اینطوربیصدا رفتنم
آی حالی میده
خودمم میفهمم آویزون چیزی نشدم. عادت دوباره نساختم
چرخی در شهربازی زدم و برگشتم
زندگی یعنی همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر