تلخی, این جمعه را نه با فنجانی قهوه ی تلخ می شه قورت داد نه با بادام تلخ
یه جور تلخی گس و دهن جمع کنه که بیشتر منو به یاد سیانور می اندازه
به صد ترفند متوصل شدم بلکه یه نموره کانون ادراکم جابه جا بشه و به سمت حال خوب بره، راه نداد
نه با شیر قهوهی شیرین و نه موزیک خوب
لباس عوض کردم، خودم را در آینه دیدم، نماز خوندم ، عود سوزوندم و ........... باز راه نداد
اندیشهام سرریز است از یک سوال
چرا ما تنها موندیم؟
چرا من تنهایی را برگزیدم؟
این گزینش اختیاری هیچوقت جواب نمیده حتا به ضرب و زور تلقینها هفتاد رنگ
ولی دروغ چرا ما در بچگی شاد بودیم، پس دنیا هنوز مکان زیباییهاست
شاید من باورها و چشم زیبا بینم را از دست دادم؟
حتا صبح میخواستم بزنم به جاده و برگردم چلک
ولی از همین ترس حس غروب تلخ جمعه نشستم سر جام
ما چرا تنهایی؟
چرا جرات نداریم به چشمی خیره بنگریم
دستی را دوستانه بگیریم و راهی را با هم طی کنیم؟
شاید چون دستهای پیشین سرد بودند، سردی تلخی مثل مرگ
شاید چون باورم را از آدمها از دست دادم؟
و شاید از روزی داستان تلخ شد که تصمیم گرفتم با خودم خلوت کنم، بزنم به جنگل و با همه قطع رابطه کردم؟
ولی نه
خداییش دوست ندارم در جمعهای شلوغ باشم و از مد روزی بگم و برای درآوردن چشم دختران حوا وارد مسابقه و مبارزه بشم
شاید چون همدلی، هم زبانی ندیدم؟
این هم از اعترافات هفتاد رنگ
ایهنم حالم را تغییر نداد
برم یه موزیک بهتر بذارم
خدا رو چه دیدی؟ شاید ناگه معجزه شد