صدای بانو ملوک ضرابی در خانه پیچیده بود که من غلت خوران از بستر کندم
عطر اسفند و کندور جانم را سرشار و صدای کاسه بشقاب از مطبخ بیبی به گوش میرسید
احساس کردم در بهشت بیدار شدم
با شوق از اتاق بیرون زدم
سفرهی ترمهی بیبیجهان روی میز و بشقابهای تمیز گلسرخی خبر آمدن میهمان را اعلام کردند
با ذوقی ناب و نوک پنجه تا مطبخ بیبی رفتم
دیگ قورمه سبزی روی چراغ سه شعله نم نمک قل میزد و بیبیبا کفگیر مسی دیگ را هم میزد
دوباره سرشار شدم
سرشار از امیدهای بسیار، آرزوهای در راه و مادر که دخترکی نوزده بیست ساله بود و در حیاط رختهای شسته را از بند برمیداشت
بیبی برگشت و نگاهی کرد. گفت:
ساعت خواب. ماه پیشونی. بدو دست و روت رو بشور که الانه است داییجان ها از راه بیان
و من هنوز متحیر که در کدامین جهان از خواب برخاستم؟
فریاد نان خشکی که همراه الاغ سفید رنگ از تو خیابان سلسبیل رد میشد به من گفت: در دیروزهای دور
دوباره کودک بودم و این خود معجزه بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر