۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

جمعه‌های دور کودکی




صدای بانو ملوک ضرابی در خانه پیچیده بود که من غلت خوران از بستر کندم
عطر اسفند و کندور جانم را سرشار و صدای کاسه بشقاب از مطبخ بی‌بی‌ به گوش می‌رسید
احساس کردم در بهشت بیدار شدم 
با شوق از اتاق بیرون زدم
سفره‌ی ترمه‌ی بی‌بی‌جهان روی میز و بشقاب‌های تمیز گلسرخی خبر آمدن میهمان را اعلام کردند
با ذوقی ناب و نوک پنجه تا مطبخ بی‌بی رفتم
دیگ قورمه سبزی روی چراغ سه شعله نم نمک قل می‌زد و بی‌بی‌با کفگیر مسی دیگ را هم می‌زد
دوباره سرشار شدم
سرشار از امیدهای بسیار، آرزوهای در راه و مادر که دخترکی نوزده بیست ساله بود و در حیاط رخت‌های شسته را از بند برمی‌داشت
بی‌بی‌ برگشت و نگاهی کرد. گفت:
ساعت خواب. ماه پیشونی. بدو دست و روت رو بشور که الانه است دایی‌جان ها از راه بیان
و من هنوز متحیر که در کدامین جهان از خواب برخاستم؟
فریاد نان خشکی که همراه الاغ سفید رنگ از تو خیابان سلسبیل رد می‌شد به من گفت: در دیروزهای دور
دوباره کودک بودم و این خود معجزه بود







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...