۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

دو روز به عید مانده



قدیم ها که شاگرد مدرسه‌ای بودیم از اول اسفند هر صبح آمار روزهای مانده به عید روی تخته سیاه کلاس نوشته می‌شد. با کم شدن فاصله ما هر روز دلیل بیشتری داشتیم برای خوشحالی بیشتر
این تاریخ ها هزار قصه ناگفته داشتند که تمام ساعت کلاس به ما آرامش می‌داد
آرامش حس حضور عید در خانه. بوی عود. گل‌های لاله و سنبل. ظرف های میوه و شیرینی که عطر و بوی یک شب تولد را به خاطر می‌کشاند. بازی رنگ و نور در همه‌جا
ذوق سیزده روز بخور و بخواب. داشتن دلیل برای خنده. لباس نو و ذوق به رخ پری و زری کشیدن گل‌های طوری لب یقه‌اش. کفش‌های براق ورنی که ده دقیقه یه بار با پشت پا برقش می‌انداختیم
شادی گرفتن پول‌های لای قرانی و صد بار شمردنشون وقت خواب. نیمه شب از دل درد از خواب بیدار بشی و به خودت و خدا صد بار قول بدی فردا دیگه لب به آجیل نمی‌زنی
حالا نمی‌دونم گذشتن روزها رو لازکه بشمارم؟

درود به پارسال


خداحافظ دیروزها ، خداحافظ ترس‌ها، امیدها. 
خداحافظ همه وحشت‌های بی‌جایی که داشتم. 
خدا حافظ شیرینی‌ها و لذت ها
سپاس از تمام زیبایی‌های سال گذشته.

از تمام خنده‌ها و بازی‌های سال گذشته که باعث شدن کلی یاد بگیرم
سپاس از آمدن‌ها رفتن‌های مکرر که یادم دادند ما و همه رهگذرانی هستیم که تا هستیم باید قدر لحظات‌مان را بدانیم. از ظرف دیروز نمیشه امروز خورد
خدایا شکر برای همه آنچه که در سال گذشته دادی و یا صلاح ندیدی که بدی. 

شکر بابت همه چیزهایی که یادگرفتم. شاید دردم اومد، شاید یکسال به عمرم اضافه شد.
ولی شکر که خوب گذشت و تو همه جا با همه لوس بازی های من حاضر بودی
شکر بابت این اداره از مابهترون که ماهیگیری یادم داد و استاد بداخلاق که انگشت لای انگشتم گذاشت.

شکر که از عبور سیصد و شصت و چند روز گذشته از خودم شاکی یا طلبکار نیستم
یعنی از هیچ کس نیستم. که فقط من مسئول تصمیماتم هستم
پس درود به همه سه و تک کاری های ضایع من که مال خودمه فقط



تو ثروتی

حال نو

آخر سال رخت چرک‌ها شسته می‌شه. 
خونه از بیخ و بن تکونده می‌شه.
البته جیب‌ها از این تکان تکان در امان نخواهند بود
آت و آشغال اضافی دور ریخته می‌شه
اما افکار اضافی و مزاحم.

کینه‌های زیرخاکی هزارساله.
پدر کشتگی های موروثی و همه و همه همان‌جا که هست می‌ماند و قرار هم نیست کاری برایشان انجام بشه.
چون ما آن‌ها را به عنوان بخشی از تاریخچه شخصی‌مان پذیرفتیم. 
برگ به برگ بر اوراقش افزوده و پشت ما که حمالش هستیم زیر بار آنها هر روزه خم
ما تا می‌شویم. 

چون مغروریم و نمی‌تونیم ببخشیم
ما از تشنگی می‌میریم چون عادت به خواستن جرعه‌ای آب نداریم.

دنیا ارث پدرمان است که ناتنی‌ها حق‌ما را خورده اند و از همه
طلبکاریم
تا سبک و تازه نشیم هیچ سال و ماه و هفته‌ای نو نخواهد بود
تا نتونی سر بالا بگیری و بهاری که مقابلت نفس می‌کشد را ببینی عید بودن را نمی‌فهمی.
من‌ها را دور بریزی
عالیجنابان را خاک گیری و احترام را از احساسات خودمان آغاز کنیم



نگاهش کن



چقدر ما ناشکریم؟
فکر کن


خوب نگاهش کن. چشماش و می‌تونی ببینی؟
یک روح پشتشون نشسته، می‌بینی؟
یک مرد. یک انسان. اما بدون حق لذت از زندگی






خوب نگاش کن


با همه اینها، شاکره
!!!!!!!!! نماز می‌خونه
خدایی رو ستایش می‌کنه که، او را ناقص خلق کرده
این یعنی استاد بزرگ در قالب کوچک

کدوم ما ظرفیتش رو داشتیم؟
حتما اول از همه، منه زر زرو؟



وقتی عاشقی

مرا ببخش


سال گذشته
آدم‌ها و آشنایی‌ها و رفتن‌های سال گذشته ،بدرود که رد پایتان بر صفحه ذهنم تا بیش از انتهای سال نمی‌گنجد. پس
اگر خطا کردم، مرا ببخش
اگر نابجا و ناروا بودم، مرا ببخش
اگر تو را ندیدم یا نفهمیدم، مرا ببخش
اگر تو را آزردم، مرا ببخش
اگربا بی‌توجهی، تو را رنجاندم؛ مرا ببخش
اگر گاهی کم آوردم، مرا ببخش
اگر آنقدر عشق نداشتم که بپردازم، مرا ببخش
اگر گاهی نالیدم و کدر بودم، مرا ببخش
اگر در تو بذر تردید افشاندم، مرا ببخش
اگر کم بودم، مرا ببخش

ناتمام‌ها



خبری نیست، جز فعالیت دوبله آخر سال و خستگی تا حد مرگ و جنازه روی تخت.
نمی‌دونم چرا آخر سال دور زندگی تند می‌شه؟ امروز اوجش بود.
از صبح جنگ و معادله و محاسبه ظهر درست در نقطه جوش بودم و از خدا ... می‌خواستم
با فاصله چند دقیقه جهان عوض شد.

 یک دوش گرفتن و زیر آفتاب چای تازه دم خوردم. 
انرژی آفتاب تطهیرم کرد و کمی آروم شدم
زندگی به همین سادگی است
می‌شد هم تا شب انرژی منفی رو با خودم حمل کنم و همینطور خسته و خسته تر بشم. چیزی درست نمی‌شد. 

فقط من مقدار زیادی انرژی از دست می‌دادم
کاش می‌شد همه نیمه تمام های سال گذشته را تمام کرد و نه تو و نه دنیا ناتمام تجربه نمی‌شد

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

تو ،هستی



ندیدی؟


فکر کن به هزار و یک دلیل محال ثابت بشه، جایی که همه به زیارت امام رضا می‌روند خالی است و از اول هم اونجا چیزی نبوده
مهم نیست. به‌فرض از شمال میره جنوب. اما! فکر کن چی به‌سر باور همه اون‌ها که هزاران حاجت و شفا گرفتند میاد؟
شاید باعث می‌شد گروهی پی ببرند .شفا
از باور و انرژی خودمان اتفاق می‌افته
اما از اونجا که جماعت ایرانی از عصر آریایی وابسته به کسی بیرون از خود بوده. بیچاره می‌شن
ا مثل من. این باور و ارتباط تنگاتنگ و لب تو لبم با خدا، از صبح مفقود شده. فکر کن، اگر واقعا چنین چیزی نباشه، پس چی؟
تکلیف همه نکرده ها و کرده ها با کیست؟
از قرار همه عمر برای خودم زندگی نکرده بودم و احساس بازنده آخر بازی برم داشت
حالا جان مادراتون اگه کسی این باور در رفته را دید لطفا گوش کشان به من برگردانیدش

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

اگه گفتی؟




چهارساعت گذشته و همچنان ذهنم گیر مطلبی افتاده است که نه می‌توانم جوابی برایش بیابم و نه مرا توانی است بر مکاشفه‌اش. رازی عظیم و بزرگ که می‌تواند سال‌ها من را به خود حیران نگه‌دارد
اگر می‌شد به سادگی از تمامی سوال‌های کوچک و بزرگ اینچنینی گذشت، هیچ اختراع و اکتشافی در جهان انجام نمی‌گرفت
از سنین نوجوانی بارها انواع این مسئله مرا چنان به خود مشغول داشت که گاه از کلاس غافل و افتضاحاتی بس عظیم به‌بار ‌آورده‌ام. اما مگر می‌شد از کنار مسائل به این مهمی یکسره عبور کرد؟


تا حالا به این فکر کردی، این جناب خر که بود و داشت برای خودش کاه و یونجه‌اش رو می‌خورد
چه اتفاقی باعث شد پروردگار عالم خط خطیش کنه که بشه گورخر؟ یا شاید هم برعکس
گوره خره چکار کرد که خط‌هاش ریخت و شد جناب خر؟
نخند خیلی مهمه. من با همین خنده‌ خنده‌ها هنوز سر در نیاوردم و نه گمانم هر گز سر در بیارم که، آیاجنس پوست تخمه از چوبه؟
یا اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ؟
حتی هنوز نمی‌دونم یک کیلو پنبه سنگین تره یا یک کیلو آهن؟

سهم تو

کجایید؟



کجایید عشق‌های من؟
آهای کجایید؟
کجایید کسانی که باور عشق را در من شکستید؟
کجایید که ببینید، چطور از عالم و آدم فراری و وحشتزده‌ام؟
کجایید تا ببینید سن رو به بالاست و باور عشق به قهقرا می‌نشیند؟
کجایید که قرار بود بی من بمیرید.

 هنوز زنده‌اید؟
کجایید تا ببینید جرات قدم گذاشتن به هیچ جمع و نگاه کردن در چشم‌ها را از من گرفتید؟
کجایید تا ببینید چطور همه‌تان را خاکستری کدر به‌یاد دارم
آی عشق‌های تلخ و شیرین دور و نزدیک.

با این‌همه سه‌کاری هنوز عشق را در یاد دارید؟
آهای اونایی که تو چشمام نگاه کردید و گفتید « دوستت دارم » و در دل‌هاتان بی حیا خندیدید، کجایید ای همه کسان گذشته‌ام تا ببینید چطور تنها به‌جایم گذاشته‌اید و جسارت یک نگاه دیگر، حتی ندارم؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

تنهابا من



گاهی مجبورم در تنهایی با خودم ملاقات کنم. از اون وقت‌ها که گریزی نبوده و برابر خودم ایستاده‌ام. همون وقت‌هایی که از همه وجود از خودم و جسارت‌های احمقانه یا حیرت آوری که داشتم وگاهی هنوز دارم وحشتزده می‌شم بعضی میگن شیک بازی. من میگم با چشم بسته روی بند راه رفتن
سایه و رد پای من در تمام اشتباهات قدیم حضور داره. این همون موقعی است که، وحشت می‌کنم و از خودم فرار . حتی اگر شده به اینجا پناه بیارم. اما مواجهه با من، هرگز
از تنهایی بیزارم. چون مجبور به تحمل خودم می‌شم
هنوز زخم‌های دیروز برروحم حضور داره، باید بپزیرم این شلاق‌ها را خود به خود زده‌ام. ولی نمی‌تونم خودم را ببخشم و دیگه بهش اطمینان کنم. دچار احساس عدم امنیت از خود شدمخدایا این باورهای ساده لوحانه و کودکانه را از من بگیر که دیر زخم‌ها خوب می‌شود

پروانه

پشت سر




هر بار که به پشت سرم نگاه می‌کنم،
 آسمان آبی، آواز قناری جاری.
 بی دود و سرو صدا.
آفتاب ظهر حقیقی بود و شب ستاره بارانش رویایی.
 علف بوی خنک عشق داشت و زمین زیر پاهای برهنه‌مان می‌تپید
پشت سر دوران آهستگی بود.
 دوران ترک خوردن انار و فهمیدن یک محله.
دیوارها کوتاه و گلی و درختان از کوچه سر بیرون داده.
قهرمان فیلم کلارک گیبل بود و مد روز آقایان. چهارساعت فیلم می‌دیدیم پنج دقیقه مونده به پایان آرتیست مرد تازه موفق می‌شد بانو ستاره اول را ببوسه
اما حالا وقت تنگه. فیلم از اتاق خواب شروع می‌شه تا تماشاچیان عزیز آرام‌شان بگیرد بعد دنباله داستان. 

مردم رمان جنگ و صلح دوست ندارند.

این رمان برای پر کردن ساعات بسیار بیکاری انسان‌های قدیم بود. بی ماهواره هونگی و اینترنت. الان زمانه سرعته. تکون نخوری عقب موندی. دیگه چه اهمیت داره کدام نقاش کدام سبک می‌کشد؟
فقط نباید درک مطلب وقت گیر باشه. 

یا حداقل مجموعه رنگی گردآمده باشد تا احساس رضایتی نیش تو را اندکی باز کند
موسیقی خسته کننده و طولانی دوست ندارند.

همه در پی نتیجه هستند. باید زود انتهای راه را فهمید، مبادا که زمان از دست برود. مردم، حوصله ندارند

ادبیات عشق


آدم‌ها از عشق می‌ترسند. می‌گریزند. گمش کردن
عشق صداقت و زلالی لازم داره. در عشق باید خود واقعی بود. که سخت است. اما! در رویاهای طلایی و در همسایگی صندوقچهء تابو‌ها جایش دادند
در جماعت انسانیه امروز عشق امری بعید و گاه خنده‌آور می‌شه که شاید بهتره راجع بهش حرف نزنیم
بعضی متعجب هستن که چرا انقدر عشق عشق می‌کنم؟
عزیزم همه شما به قدر من وجودی سرشار از عشق داری. بعضی باورندارید
بعضی خسته شدید
بعضی جستجو کر و برخی هم مثل آزاده جسور
اگه از عشق ننویسم از چی بگم؟ ادبیات ما سرشار از این واژگان عاشقانه است و به باور من ادبیات مولود عشق بود. ما که خیلی با ادب نیستیم. اما از عشق که می‌شه گفت؟ بی‌پروا و بی‌ریا؟ مگر اینکه از ذات و وجودمون در نهان شرمنده باشیم؟
یا خودمون رو مستحق عشق ندونیم؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...