گاهی مجبورم در تنهایی با خودم ملاقات کنم. از اون وقتها که گریزی نبوده و برابر خودم ایستادهام. همون وقتهایی که از همه وجود از خودم و جسارتهای احمقانه یا حیرت آوری که داشتم وگاهی هنوز دارم وحشتزده میشم بعضی میگن شیک بازی. من میگم با چشم بسته روی بند راه رفتن
سایه و رد پای من در تمام اشتباهات قدیم حضور داره. این همون موقعی است که، وحشت میکنم و از خودم فرار . حتی اگر شده به اینجا پناه بیارم. اما مواجهه با من، هرگز
از تنهایی بیزارم. چون مجبور به تحمل خودم میشم
هنوز زخمهای دیروز برروحم حضور داره، باید بپزیرم این شلاقها را خود به خود زدهام. ولی نمیتونم خودم را ببخشم و دیگه بهش اطمینان کنم. دچار احساس عدم امنیت از خود شدمخدایا این باورهای ساده لوحانه و کودکانه را از من بگیر که دیر زخمها خوب میشود
چرا خودت؟؟؟
پاسخحذف