۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

می‌مونه مریم مجدلیه



فکر کن من اگر عمر نوح داشتم عاقبتم قرار بود چی بشه؟
حدود پانزده شانزده سال پیش مستندی در بی‌بی‌سی دیدیم دربارة مسیح. می‌گفت:
مسیح در غیبت صغری به سمت خاور میانه حرکت می‌کنه و بعد از مدتی توقف و تعلیم در پرسپولیس به سمت هند می‌ره
یه‌سری نقوش قدیمی هم نشان داد که روی سنگ نمی دونم کجا نقش مسیح را رسم کرده بود
بعد از یه مدت هم شنیدیم:
کنسول روم که دست از داوری برای مسیح می‌شوره، فقط مشخص می‌کنه مسیح چه زمان مصلوب بشه. شب، شنبه
از ساعت دوازده شب مردم یهود به خونه‌ها و بیرون نمی‌آمدند. او هم بعد از نیمه شب مسیح را پایین می‌آره و تا عید پاک پنهانی بین یارانش بود و بعد حالا.... با طی‌الارض، یا با جسم ...حالا ....می‌ره، فلسطین هندوستان، تبت، ایران، یونان، مصر.
هند که همه از پیش از تولد استادن و استاد به دنیا می‌آن
کسی این استاد نوظهور را تحویل نمی‌گیره و بالاخره در شهر یهودیه به یک موفقیت‌هایی می‌رسه
در حد این‌که یکی از تجار بزرگ اجازه می‌ده عیسی را در مقبرة خانوادگی‌ش دفن کنند.
لعنت به هر کی دروغگوست. ولی می‌گن هنوزم مقبره و سنگ مسیح اون‌جا هست
داوینچی کد هم که معرف حضور همگی هست و لازم به اشاره هم نیست
و می‌رسیم به دیشب و حکایت تازة‌مسیح
دکتر آزمایش، در یکی از این تی‌وی‌های نکبتی اون‌ور آبی می‌گفت:
نمی‌دونم چه وقت؟
احتمالا 1940- 1950b مقبرة خانوادگی مسیح در بیت‌المقدس از زیر زمین کشف شد
با سه سنگ قبر.
یکی یوحنای جوان. از طریق آزمایش
مطمئن‌ند که یوحنای مقدس نبوده. سن کم وdna یکسان با مسیح داشته
دومی ، مریم مادر مسیح
در سومین تابوت که هر سه سنگی‌ست دو اسکلت پیدا شده. روی این سنگ قبر نوشته، مریم و مسیح
با آزمایشdna مطمئن شدن که این مریم اون مریم مادر مسیح نیست
می‌مونه مریم مجدلیه که به احتمال زیاد همسر مسیح و یوحنای نوجوان هم یحتمل پسر این دو
نه صبر کن، تازه مونده
ایناش که به‌من مربوط نیست
اینش به من مربوطه که
بعضیا گفتن که : ما امر به مردم مشتبح ساختیم ، آن‌که بر صلیب می‌رود عیسی پسر مریم. و در حقیقت ما عیسی را به آسمان و نزد خود بردیم
حالا تو فکر می‌کنی اول مرغ بوده؟
یا تخم مرغ؟


ایزدان وآسمون قرمبه





امروز بهشتی بود. نبود؟
هوا خدایی و نیمه انسان خدایی بود، ابر بهم پیچید و در هم تنید و بهم کوبید و
گفت: ب......و.....م و به این فکر کردم، انسان اولیه که خیلی اولیه بود و مثل گضنفر امکانات نداشت
چه می‌کرد با این رعد ها و آسمون قرمبه‌ها ؟
اون که نمی‌دونست چی به چی می‌رسه که ایی‌طور می‌شه
البته تجربه یادش می‌ده که بعدش باران می‌آد
اما خود این چرایی‌ها و چگونگی‌ها با تعابیر دم دستی می‌شد همان خدایان
آسمان و کوه و دریا
که ابعادی چنان غریب داشتند که تو گویی مادر جان حوا
حالا تو بگو: یکی بود یکی نبود. مهم اینه که اسطوره‌ها همین‌طوری ساخته شد
و وابستگی بشر به نیروهای برتر و مافوق بشری هر روز بیشتر
نیرویی که به‌تو کمک می‌کنه راحت‌تر زندگی کنی
حواله غصه‌هات را به آدرسش ایمیل و دلت را به این خوش کنی
نیروی برتر نشسته تا فقط از تو محافظت کنه یا حال هر کی که حالت رو گرفت بگیره
و تو در نهایت نمی‌تونی شاکی باشی چون از پیش از ایوب رسم بوده خداوند انسان مورد توجه‌ش را بیشتر عذاب می‌ده
می‌گی نه؟:
امام حسین
عیسی‌ی مصلوب
اوه !گفتم عیسی یه چیزی یادم افتاد
فعلا برم شام بخورم برگردم یه صفحه‌ای بذارم



۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

غروبانه جمعه



این همون باران معروفی‌ست که شاملو می‌گوید:
آخ... اگه بارون بزنه
و من چقدر غمگینم
نمی‌بینی نمی‌نویسم ؟
چون می‌دونم کسی این روی سکة منو دوست نداره و مود دیگران را هم کج می‌کنه
دلم گرفته. نه از دیروز و پریروز . دلم از بچگی گرفته تا حالا
عقده‌های هزار ساله و بوی نا گرفته، دمل‌های رسیدة آمادة انفجار
و حزن غریبانة دردها
و من چقدر تنهام
و باز باران می‌بارد آرام آرام
صدای سرخوردن چرخ‌ها روی آسفالت خیس و هر هر خندة برگ‌ها
همه این‌ها محزون‌ترم می‌کنه. چترها را ببندیم که سرما بخوریم؟
بستن این همه چتر، خواستن این‌همه تفاوت و مثبت اندیشی، از من آدم خوشحال‌تری نساخت
همونی شدم که همه عمر ازش فراری و بیزار بودم
یا دارم مثل ...چیز کار می‌کنم یا یه چیزی می‌خونم یا می‌نویسم. خب اینم شد زندگی؟
نگام کنی یکی از این کارمندای قدیم ثبت رو می‌بینی که پشت عینک فقط منقل و وافورش پیدا نیست
لابد بزودی قوزی می‌شم با یک ساعت زنجیر دار که یادگار جد بزرگووار پدری‌ست و از جیب جلیقه‌ام آویزون
این مدل زندگی رو دوست ندارم.
خب احکام گرفته شد ولی در اجرای احکام من کم می‌آرم. دنده ندارم راه بیفتم زور گیری و طرفم زور بگیره
در نتیجه به ته چاه رسیدم
و حتا دقیقة پس و پیش برام معنا نداره. چون فهمیدم هیچی مهم نیست جز جوهره و ذاتت که اگه تا اینجا برنده بودی؟
تا آخر همین‌طوری می‌ری. اگر تا حالا نتونستیم غلطی بکنیم چیزی نمونده برای غلط کردن
باید رو به قبله دست و پا را دراز کردن

اینم یه مدل دیگه از غروبانة جمعه

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چه خوبه که عادت می‌کنیم




عادت می‌کنیم
یعنی، همیشه عادت می‌کنیم
به هر زهر ماری که پیش بیاد عادت می‌کنیم
به رفتن‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نخواستن‌ها و..................همه
ها های دیگر
هر چند دشوار بالاخره عادت می‌کنیم
مثل عشق که به نبودش عادت کردیم
از اونم مهمتر
مثل تنهایی که اول باور کردیم
و بعد با زنجه موره و درد بهش عادت کردیم
پذیرفتیم، ما گشتیم
تو هم نگرد نیست
پذیرفتیم و عادت کردیم
با عادت به پیری رسیدیم و با پذیرش پیری
به مرگ لبخند می‌زنیم
چون به هیچ بودن هم عادت کردیم
خوبه که ما آدمیم و عادت می‌کنیم



۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

حُب



سوپاپ اطمینان زمان بندی شده به‌نام انشالله


از بچگی پر از خواست ، آرزو خواب خوش ، رویا بودیم
اصلا عشق‌هم مجموعة همین‌ها بود بهترین بومی که می‌شد تمام این بازی‌ها را درش کرد
بله آدم عاشق حسودی هم می‌کنه، گاه تردید هم داره، آدم عاشق خیلی چیزهای دوست نداشتی را دوست داره
همین خشم و حسدها خب اینا یعنی مجموعة حب. البته با اجازه فرهنگستان ادب پارسی
حُب را به تعلق خاطر، دلدادگی، عشقولانه.......... ارجح می‌دونم. زیباست از درون قلب ادا می‌شه
حُب
همون حسی‌ست که باعث می‌شه صبح با حال بهتر از تخت بکنی و شب با آرامش بیشتری به بستر بری
و ما مجموعة پازلی که حب را تعریف می‌کرد از سر راه عادت‌هامون برچیدیم
حال‌مونم بد می‌شه و فکر می‌کنیم درستش همینه
می‌گی نه؟ یکی‌ش من
سال‌ها پیش شبی همة حب موجو و باورهای رنگین کمونی‌م از سوراخ زنبیل پلاستیک یادگار بی‌بی سُر خورد و افتاد تو جوب پر از لجن و نفهمیدم
بس‌که را به راه از پسه هر آرزو به خودم گفتم انشالله
من می‌خوام، بچگی از سرم افتاد
اشتیاق سادگی از یادم رفت و یکی یکی باورهای زیبا باطل و
اسمش دل شد
یه روز هم به‌خوم اومدم دور هر چی حُب را خط کشیده بودم و موجود نا مطمئن، مشکوک به هر سایه ازم به‌جا مونده که در محیط جغرافیای زندگی‌ش از شرق‌ها تا غرب‌ها، حتا یک وجب هم جایی برای باوری تازه یا ذوقی تازه نمونده و
در حاشیه این خط همه زندگی‌م وجب می‌خورد.
از این آرزو تا اون شوق دیدار یا حس خوب، بودن
و باور آدم
حس حیات، زنده بودن، امید و خواست برای آینده، دوست داشتن زندگی و رضایت از خود
ایهالناس، حُب‌م را گم کردم.
رویا نمی‌بینم و بی آرزو و سرد
در سرداب تنهایی می‌میرم




۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

خودمونی،‌ساده و پاک



کاش اینجا بودم
انگاری تب دارم، یه‌جور تب حزن
اونجا باشم و اجازه بدم بارون روحم، بدن انرژیم،

 جسم فیزیکی‌ را پاک کنه شاید دوباره متبلور شدم،
پر از باورهای ناب و بلوری رنگی، شفاف، 
خودمونی،‌ساده و پاک چرا انقدر تار و کرد شدم انگار عورام تاریک شده.
شاید مجراهای انرژیم بسته و ارتباطا قطع شده؟
شاید راز کشف شده
ما همه تنهاییم.
تنهای تنها.
حتا بین صد نفر آدم
ما حزن غریبی و ترک خشن تنهایی را بر روح‌مون حمل می‌کنیم
ما باورهای کریستالی عشق را از یاد بردیم ما همه ترسیدیم آخ اگه بارون بزنه


سوسکم بکن راحت بشم



سرم درد می‌کنه
شایدم تب دارم
یعنی چند روزی‌ست که تب دارم، یحتمل مغزم عفونی و توهم زده باشه
حالم خوش نیست
اکثر شما همیشه انتظار دارید خوب باشم و مایة انرژی و این خیلی بده که هیچ‌وقت جرئت ندارم به سادگی بگم،خوب نیستم
درحالی‌که در زندگی هم ندارم کسی را که بتونم براش حرف بزنم
بگم چقدر خسته ام. چقدر تنهام ،‌امروز این‌طور شد
اون‌طور شد، بعد اونم بگه: خب تو هم این‌طور می‌کردی ، اون‌طور می‌کردی
انقدر در سالن سرد و بی‌روح شهرداری از ترس اقدام اشتباه نلرزم
خب چیه؟ شما هم مثل من کسی رو ندارید که طی هفته حتا یک‌بار به فورمت mp3 برای دردل کل هفته را بگید؟
هیچکی؟ پس واقعا که ما ول معطلیم
نه
من که منم و هیچی نیستم اون گنده‌هاشم کم می‌آوردن و سر به چاه می‌کردن
زار هم می‌زدن از نوع زنجه موره
باید صادقانه بگم یه‌چیزی درونم گم شده،‌سر جای همیشگی نیست
همون‌که اسمش ایمان محض و از جنس الست باید باشه
تازه من و اونا که سر به چاه نعره می‌زدن هم هیچی
پیغمبر خدا هم کم می‌آورد و می‌گفت: خودت رو نشونم بده تا باورت کنم
خب با این آشفته بازار روحی و روانی و اجتماعی و هر کی هر کی روزگار، چطور می‌شه با کله نرفت تو دیوار؟
دیوار باورهایی از قرار نه خیلی مطمئن و حال جا آور
حالم خوب نیست.
خسته ام.
خستة نافرم .
حساب کتابام بهم ریخته که زیر سر کیهان و فرا و ورا و این چیزاست
ترک هر عادتی کردم
اول نماز و دوم آویزونی از خدا
کم آوردم می‌تونید گروهی برام سینه بکوبید خدا و چند صد هزار اولیاش سوسکم کنن
ولی سوسک بهتر از دوپایی‌ست که از بس دیشب تا حالا
حتا توی خواب بلند بلند فکر کرده، مغزش تا بیگ‌بنگ فاصله‌ای نداره
سوسک سوسکه نه فکر و نه احساس نه شک و نه ایمان فقط سوسک
اما نه در گذر همیشگی از صراط ایمان
خوشا روزگار سوسک‌ها


۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

دماوند



نگاهم خیلی بی‌ربط روی لیوانی نشست که سه چهارمش چای بود و بخار خودش را به سمت پنجرة باز اتاق می‌برد.
فاصلة لیوان تا لبم به این فکر کردم اگر
این لیوان روی میز کار چلک بود، چه تفاوتی داشت؟
قند در دلم آب شد.
بی‌دل‌خوشی چه بی‌انگیزه و ناتوان می‌شیم
نه ببخشید منظورم من بود شما به خودت نگیر. منی که می‌بینی مثل یو‌یو دایم بالا و پایینم
مکان خوردن یک لیوان چای تا کجا می‌تونه جهانم را هم تغییر بده! طفلکی دلم برای خودم یه‌نموره و نیم‌بند می‌سوزه
نه گوشت رو بیار. نیم‌نه تمام‌ می‌سوزه. یعنی خیلی می‌سوزه
چند روزه که این‌طوری می‌سوزه. می دونم داری با خودت می‌گی: ای آدم رو دار. همین دیروزا بود که تکیه‌اش به عرش خدایی بود ها!!
فکر کردی چی؟ تازه همون خدا هم اگه حوصله کتی و هیچی و خماری داشت، ر به ر امریه به باش صادر نمی‌کرد
حالا این‌که چی تو جیبش می‌ره ما تنها باشیم خودش نباشه اونم لابد باز خودش بهتر می‌دونه
ما که اصولا هیچی بهمون مربوط نیست و هر چه هست در حیطة ارادة توست. باید بگم یه‌نموره .......... آره
خب دیگه وقتی یکی رو دایم سرکوب کنی می‌شه آتشفشان، هر از چندی یه گازی و غره‌ای و دودی بعد دوباره به‌خواب خوش سکوت می‌ره. تا بالاخره یه روز پاشنه دهنش‌رو ورمی‌کشه و حالا تو برو و من بیام به فرار
کی می‌تونه این سیل مذاب را کنترل کنه؟
یه چی شبیه همون قیامت اما کو صبر شما تا جغرافیای شرق تا غرب صبر من؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

ولنتانک 1388 هم تموم شد


می‌دونی باز ولنتانک شد و من هنوز تنهام؟
اگه با انگشتام بشمرم هم بیشتر می‌شه. از اون سالی بود که آقا قندلی سروکله‌اش پیدا شد و گفت:
ایی چیه هی می‌گی، آی عشق عشق.
Heart Glasses راسی راستی مام شدیم، دل بی‌عشق
همه‌اش تقصیرا زیر سر، ایی کیمیان خانوم بود. نه که خودش هر چی عشق پیدا می‌کرد کارتن خواب بودن، منو درآورد که دیگه عاشق ایی کارتن‌خوابا نشه
خب به من چه؟
من که مثل کیمیان از عشق نترسیدم. تا یاد عشق می افتم قرص خواب بخورم که یادم بره؟
نه که شدم ؟ هان؟ خوب فکر کن؟
تازه از عشقم هیچی‌هم نخواستم. نه موفال نه عروسک نه لباس نه، ددر
هیچی، من هیچی نمی‌خوام فقط عشق نمی‌دونستم کسی دل خالی رو نمی‌بینه که بخواد عاشقش باشه
تا وقتی تو سینه ایی کیمیان بودم،Heart Shell همه برام بوق می‌زدن، بهم کادون می دادن، تازه سرم دعوا هم بود
اما از وقتی نه ماشین ندارم نه اسم و لباسان قشنگ و گرون گرون دیگه تهنا موندم
موندم دیگه.
حساب کن.... اولش که کیمیان نمی ذاشت از خونه برم بیرون.
تازه،.... یه‌سالم که با اون کتاب بدا افتاده بودیم زندون
وای یکی‌شون بود که هی می‌گفت:
گلی بیا ایی کیمیان همه‌اش چاخان پاخانی بهت گفته این کتابا رو خدا گفته. همه‌اش رو خودم تهنایی گفتم. ببین حالام منم مثل تو انداختن زندون
می‌شناسی؟
همون فامیلان شاهرخ خان اینا بود که می‌گفتDevil این آیه‌ها مال شیطون ایناس‌...تا؛ .. رشتی؟ روشتی؟ رشته چینی ؟ یا هندی؟ همون
حالا منم که می‌دونم می‌میریم، استخون می‌شیم و می‌ریم اون دنیا تازه می‌گن: اونایی بیان تو که رو زمین عشق رو فهمیدن
باقی برن برزخ، اصن برن گم‌شن.Couples بهشت که جای آدمای بی‌عشق نیست.
اون‌وقت جواب خدا رو بدم یا شیطون؟
اینجام که تا می‌گیم عشق:
زودی کیمیان و فامیلاشون چش غره میرن که آی
گلی ... الان می‌ری تو جهندم
خب به‌من چه که دلم هی دلش عشق می‌خواد
خب اگه دل هی تنگ نشه گشاد نشه Wink چطوری اصن کار کنه بگه: بوم، بوم، بوم...؟ هان
خب همین‌طور آنفالاکتوس می‌شه آدم باهاش از این باطریان کیمیان بذار به‌جای قلبش
تازه اونم اگه یهویی اتصالی نشه بزنه همه‌اش رو بسوزونه
فکر کن دلای چینی این‌طوری باشه.
نه که چینیه، نازکه و زودی می‌شکنه. نمی‌بینی همه جا همه چیزان چینی شده؟
از لف تاف تا دل
خب، شماها چه‌کار کردین؟ گل گرفتی؟ Be Mine شوکولات چی؟
عروسک؛ .... از اونا که دل داره؟ آخی،.... خوش ...... بحالت
من‌که همه‌اش تهنای تهنا بودم
هیچ‌کی‌ام بهم کادون نداد. تازه حتا زنگم نزد بگه گلی ولنتانک شده تو چطوری؟
کاشکی خودم یادم بود به خودم یه کادون می دادم ها؟ نه؟
شاید اصن واسته همینه که کسی به آدم کادون نمی ده؟Duh
چون خود آدم که به آدم کادون نده
می‌خوای بی‌بی‌جهان از اون دنیا طفلی با اون پاهاش که قد خیک باد شده و درد می‌کنه بیاد بهم کادون بده
باشه حالا که من هیچ‌کی، هیچ‌کی رو نداشتم بهش کادون بدم، ازش کادون بگیرم
هیچ‌کی نبود بهم بگه دوستم داره، بگم دوسش دارم
از لج کیمیان به بی‌بی می‌گم:


بی‌بی تا همیشه،Blow Kiss
تا همة زندگیام دوستت دارم که تو فقط دوسم داشتی که زودی رفتی



گفتند عشق مرده‌است


گویند که عشق مرده است
آری زشتی، انسان
عشق را کشت


خیلی خسته و تازه رسیدم خونه
خدا رو شکر این غربی‌ها یه مدایی رایج کردن که گاهی این شهر بوی عشق بگیره
خلاصه که بعد از چند روز سوت کوری تهران حسابی امشب شلوغ
و ابزار تئاتر عاشقی بر سر هر کوی و برزن به‌راه
کاشک به‌جای این‌همه ادا و اصو
ل یه ذره تمرین مهر ورزی می‌کردیم، بی مایه تیله
همین‌طوری خشک و خالی، ولی از یاد نبریم که از عشقیم و موتور وجود بی‌مهر جونی نداره
خب، بی‌عشق بیدار می‌شم؛ بی‌عشق راه می‌رم؛ نفس می‌کشم؛ اما نه نفس عمیق
همین‌طوری کتره‌ای، باب انجام وضایف انسانی‌
و ولنتاین هم می‌آد و می‌ره و دیگه حالش نیست یه کارت بذاری تو وبلاگ و بگی آی عشق
آی عشق
چهرة سرخت را دیدم
شاید کمی اندک، بی‌رمق اما بودن بهتر از نبودن نیست؟
یا
تو بگو:
بودن یا نبودن؟ مسئله این‌ است بی‌عشق نشاید به تمام انسان بودن
روز و هفته و ماه و سال و هر لحظه‌تان پر عشق

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...