۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

غروبانه جمعه



این همون باران معروفی‌ست که شاملو می‌گوید:
آخ... اگه بارون بزنه
و من چقدر غمگینم
نمی‌بینی نمی‌نویسم ؟
چون می‌دونم کسی این روی سکة منو دوست نداره و مود دیگران را هم کج می‌کنه
دلم گرفته. نه از دیروز و پریروز . دلم از بچگی گرفته تا حالا
عقده‌های هزار ساله و بوی نا گرفته، دمل‌های رسیدة آمادة انفجار
و حزن غریبانة دردها
و من چقدر تنهام
و باز باران می‌بارد آرام آرام
صدای سرخوردن چرخ‌ها روی آسفالت خیس و هر هر خندة برگ‌ها
همه این‌ها محزون‌ترم می‌کنه. چترها را ببندیم که سرما بخوریم؟
بستن این همه چتر، خواستن این‌همه تفاوت و مثبت اندیشی، از من آدم خوشحال‌تری نساخت
همونی شدم که همه عمر ازش فراری و بیزار بودم
یا دارم مثل ...چیز کار می‌کنم یا یه چیزی می‌خونم یا می‌نویسم. خب اینم شد زندگی؟
نگام کنی یکی از این کارمندای قدیم ثبت رو می‌بینی که پشت عینک فقط منقل و وافورش پیدا نیست
لابد بزودی قوزی می‌شم با یک ساعت زنجیر دار که یادگار جد بزرگووار پدری‌ست و از جیب جلیقه‌ام آویزون
این مدل زندگی رو دوست ندارم.
خب احکام گرفته شد ولی در اجرای احکام من کم می‌آرم. دنده ندارم راه بیفتم زور گیری و طرفم زور بگیره
در نتیجه به ته چاه رسیدم
و حتا دقیقة پس و پیش برام معنا نداره. چون فهمیدم هیچی مهم نیست جز جوهره و ذاتت که اگه تا اینجا برنده بودی؟
تا آخر همین‌طوری می‌ری. اگر تا حالا نتونستیم غلطی بکنیم چیزی نمونده برای غلط کردن
باید رو به قبله دست و پا را دراز کردن

اینم یه مدل دیگه از غروبانة جمعه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...