نگاهم خیلی بیربط روی لیوانی نشست که سه چهارمش چای بود و بخار خودش را به سمت پنجرة باز اتاق میبرد.
فاصلة لیوان تا لبم به این فکر کردم اگر این لیوان روی میز کار چلک بود، چه تفاوتی داشت؟
قند در دلم آب شد.
بیدلخوشی چه بیانگیزه و ناتوان میشیم
نه ببخشید منظورم من بود شما به خودت نگیر. منی که میبینی مثل یویو دایم بالا و پایینم
مکان خوردن یک لیوان چای تا کجا میتونه جهانم را هم تغییر بده! طفلکی دلم برای خودم یهنموره و نیمبند میسوزه
نه گوشت رو بیار. نیمنه تمام میسوزه. یعنی خیلی میسوزه
چند روزه که اینطوری میسوزه. می دونم داری با خودت میگی: ای آدم رو دار. همین دیروزا بود که تکیهاش به عرش خدایی بود ها!!
فکر کردی چی؟ تازه همون خدا هم اگه حوصله کتی و هیچی و خماری داشت، ر به ر امریه به باش صادر نمیکرد
حالا اینکه چی تو جیبش میره ما تنها باشیم خودش نباشه اونم لابد باز خودش بهتر میدونه
ما که اصولا هیچی بهمون مربوط نیست و هر چه هست در حیطة ارادة توست. باید بگم یهنموره .......... آره
خب دیگه وقتی یکی رو دایم سرکوب کنی میشه آتشفشان، هر از چندی یه گازی و غرهای و دودی بعد دوباره بهخواب خوش سکوت میره. تا بالاخره یه روز پاشنه دهنشرو ورمیکشه و حالا تو برو و من بیام به فرار
کی میتونه این سیل مذاب را کنترل کنه؟
یه چی شبیه همون قیامت اما کو صبر شما تا جغرافیای شرق تا غرب صبر من؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر