وقتی با قصد آزادی از تهران رفتم، واقعا قصد کردم یکبار هم که شده جدی باشم
منم جدی شدم بیش از اونی که در خودم سراغ داشته باشم
در این مدت مرور کردم
تمام سالهای پشت سر را نفس کشیدم، گرفتم و پس دادم
معجزه هم داشت؛ خالی شدم
خالی از همه اونچیزهایی که این سالها بر دوش حمل میکردم
خاطراتی که نه میتونستم ببخشم و نه فراموش کنم، خاطره پشت خاطره را دیدم و به خاطرهای جدید رسیدم
خلاصه که کلی لیست خاطره ساختم که یه روز همینجا، وقتی که حس کردم تمام شد، لیست رو سوزوندم و خاکسترش را چال کردم
از اون به بعد سبک شدم، سبک تر از چیزی که حتا در نوجوانی بودم
چیزی شبیه کودکی
پا بر زمین که نه، شناور شدم
ولی اون وسطا هر چه عادت بود زمین گذاشتم، اولیش نماز و راز و نیازها مخلوق و خالق
خلاصه که من بودم و طبیعت، بیاونکه لحظهای به پشت سر برگردم
ولی
امروز بهناگاه حس کردم، چیزی کم دارم
یه چیز خیلی بزرگ، نمیتونم حجمش رو وزن کنم
همینقدر بگم بزرگ
یهو دلم برای نمازم تنگ شد، که نه دلم برای خدا تنگ شده بود
نه اون خدایی که بناست هوام رو داشته باشه و یا منو بپاد
خدایی که خودم میشناسم و بس
پاشدم و نماز خوندم، خیلی خئب بئد
اینبار نترسیدم نکنه باز از در و دیوار چیزی بباره و من معجزه لازم بشم
فعلا برم رشته پلوی باحالی که دم کشیده بخورم تا برگردم و بگم ، چی شد که اینطور شد