پام که میرسه به تهران، امراض یکی یکی میان
از انواع بیماریهای،
البته شکر خدا به غیر از مقاربتی
تا .......... هر چی که راه داد
دست و سر و کله تا قلب، جنس جور
شاید همهاش زیر سر چشم باشه؟
وقتی میبینه سرانگشتی دو دوتا چهارتا میکنه که تو چی داری؟ چی نداری؟ چی داشتی که دیگه الان نداری
یا چیها ندشتی که فکر میکردی در آینده داری
اما چلک که هستم، از جایی که چشمم فقط به جنگل و کوه و دشت میافته، و از جایی که می دونم همهاش
یعنی همهی همهاش در اون لحظه مال منه، دلخوش برای خودم ول که میزنم هیچی
تازه باورم میشه دنیا را هم سه طلاقه کردم
شاید سی همینه که عرفان مدرنیته به غار نشینی راه نمیده
باید در مرکز همین پایتخت دود گرفته بشینی و چیزی هم نخوای
و چون من خیلی هم اینکاره نیستم و همهی عمر زور زدم که باشم
ترجیح میدم سر به جنگل گذارم و آخر شب هم با دلی خوش به بستر برم که:
چنی من باحالم! توپ داغونم نمیکنه. ببین
من هیچی نمیخوامجز اینکه کسی نکشونتم به تهران
خب سی همین بوده که قدیم قدما عرفای توپتری داشتند تا ما و حالاها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر