۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

من موچم آقا



انقدر داغ کرد تا آخر جوش آورد
همیشه همین‌طوره مثل ایکاروس
انقدر بالا می‌رم که توقعم هم می‌زنه بالا. بعد گرمای زیادی خورشید بال‌های مومی رو آب می‌کنه و من با مخ می‌افتم پایین. همین‌طور که ستاره‌ها دارن دور سرم می‌چرخن، مخم هنگ می‌کنه و کل اطلاعات می‌پره
نمی‌دونم حسن، یا آفت؟
به گمانم حسن باشه، چون به سرعت پاک کردن هارد کل اطلاعات می‌پره و مثل امشب جیرون و سرگردون وسط ترافیک مدرس نمی‌دونم چکار کنم
می‌رم، برمی‌گردم، دوباره می‌رم. می‌آم خونه، دوباره می‌رم
گوشام کیپه و این آدم جدید که انگار از وسط عصر یخبندان سر و کله‌اش پیدا شده، نمی‌دونه حالا دیگه به چه باور و مرامی آویزون بشه
د، همینه بد مصب
شرطی‌مون کردن حتما حتما آویزون یه چیزی باشیم
من‌که امشب یهو ترسیدم
همون‌موقع بود که با مخ افتادم
مثل وقتایی که دچار آن حال یا جهان دیگر می‌شی و تا متوجه عجیب یا دیگر بودنش یا خروج از جسم می‌شی، ذهن فعال می‌شه و محکم برمی‌گردی پایین و اقتی توی جسم


من چه منی



حتما این‌ها خوبه
حتما خیلی هم خوبه
شاید به‌خاطر این بود که، از سن پایین این شاخه به اون شاخه پریدن رو یاد گرفتم. زود پوست می‌اندازم و با ماهیت جدید راه می‌افتم. چنان که از یاد می‌برم اون یکی کی بود؟
گو این‌که همگی به محض ورود به زمین همین‌کار را کردیم. پذیرفتیم من تازه باشیم و زحمت به خاطر سپردن هویت و ذات را از گردن باز کردیم
من‌که نه یادم هست و نه حوصله دارم زور بزنم به‌یاد بیارم کی بودم؟
چرا اومد؟ قرار بود چه غلطی بکنه؟
چرا نکرد؟
شایدم بیش از این قرار نبود کاری بکنه؟
کی می‌دونه چی درست، خوب، بد یا حتی .................................................. به توان، ان
شایدم بد باشه!
کرم، توی پیله از کجا بدونه یه روز پروانه می‌شه؟
چون، وقت رفتن می‌رسه و من آخرش هیچ شخصیتی را به تمام تجربه نکردم

می‌رم خودم رو خود کشی بدم، بیام




مادر بزرگ همیشه اول فیلم خوابش می‌برد و آخرش از خواب می‌پرید
بعد هم فتوا می‌داد:« عجب فیلم بی سروتهی »
بعضی از دوستان که بعد از مرگ هر پاپ اعظم سری به‌ما می‌زنند، فرموده‌اند
فقط دو تا مطلب خوب داری
باقی‌ش گرم نیست، البته افسردگی در سن شما طبیعی‌ست
خب این‌طوری که پسر، دلبندم من اگه لب بوم هم ایستاده بودم بی‌شک دیگه می‌پرم پایین
آدم افسرده رو ناامیدتر نکن
این درس اول
بعدم زود قضاوت نکن

مادره پسرش رو برد دکتر، گفت: دکترجون باز این غضنفر از درخت افتاده پایین و دستش شکسته
آخه چرا یه دوایی نمی‌دی تا خوب بشه
دکتر نگاهی به سرتاپای غضنفر انداخت و گفت: فقط می‌تونم دوا جونور بهش بدم. اگه کرم نداشت بالای درخت نمی‌رفت»
خلاصه که من خودم که می‌گم دارم ریپ می‌زنم شما دیگه یادآوری نکن
د، آخه قربونت برم نکنه منو با اهرام ثلالثه اشتب گرفتی که خالی از عشق‌ند و چندهزار سال پشت خم نکردن
من از بچگی ناقص متولد شدم و بی‌عشق افقم آب می‌ره

ادب آداب دارد. مرکب آب دارد





تازه این‌که چیزی نیست ، من تا مجبور نشم سجلداحوالم رو نگله کنم سنم یادم نیست
دلم هم که هنوز عشق رو خوب می‌شناسه فقط حاضر نیست عشق را بی‌اعتبار کنه و
مدتی فکر کنه شاید این خودش باشه دیگه خودم روگول نمی‌زنم
در نتیجه بعد از هر بار عبور ستارة هالی ممکنه گوشة ذهنم رو یکی اشغال کنه
و باور و درک این موضوع برای هم‌جنسان شما کاری بس دشوار و همیشه فکر می‌کنند ادا در می‌آرم
شاید زیر لب میگن، دو روز دیگه خودم می‌بینمت


۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

گلی و ابراهیم



مدیونی اگه فکر کنی من چنین جراتی داشته بوده باشم این متن را حتی به نزدیکی وزارت فخیمة از ما بهترون برده باشم.
مروری و یادی‌ست بر گلی و مناسبات به مناسبت عید قربان

یه چیزایی وارد فرهنگ‌ها شده که با زور نیزه هم نمی‌شه درش آورد. سننی که باعث افتخار و شکوه آدمی می‌شه که فقط برای بازی به این جهان آمده.

ديروز قرار بود خانم والده كه از این پس ملقب به مقام، حاجيه خانم شده؛ از سفر حج تشريف بيارن. منم كه دختر بزرگ طبق معمول جو گیر شدم و از شب قبل جهت تدارکات همراه بار و بنديل به منزل خانم‌والده كوچیدیم.
از صبح
سخت درگير تداركات هفتاد و هفت هزار رنگ بازگشت ودر نتيجه از گلي خانم غافل موندم
با اين سفر حج سالي يكبار عروسي پدر اين اهالي مكه مي شه و‌ دردسر خانواده‌های در انتظار

از عصر ابراهیم به بعد تجار به بهانه حج ابراهيمي، به مكه مي‌رفتن. خدا هم كه مي‌خواست هم اعراب راضي باشند و هم محمد. حج را هم چپاند لاي احكام اسلام. وگرنه يكي از اهالي مكه اسلام نمي آوردند. يك حركت مدبرانهء اقتصادي

حالا از نام نويسي و خريد فيش مكه به نرخ دلار، بگیر تا برو بيا و تظاهرات فخرفروشانة جامعةاهل چشم و هم چشمي كه با دادن انواع وليمه و بريز و بپاش بايد نشون بدن در اين سفر مقدس معجز شده و گنج‌ها سر باز كرده

من‌كه هيچ وقت از اين ارتباطات بزرگ انسان دوستانه سر در نياوردم، بهتره اولاد خوبی باشم و بگذريم

گلي خانم که از كله سحر رفت حمام و حدودای نه صبح تازه يادم افتاد، دو ساعت و نيمه در حمامه! بة‌قول طرف: چه خبر؟





چند ضربه به در زدم.
نخير طرف آنتن نمي‌داد. در را باز كردم. كف بازی می‌کرد!
گفتم : ذليل نشي گلي! اين‌همه كار داريم تو بازي‌ت گرفته؟

خيلي خونسرد بی‌اون‌که نگام کنه :
- دارم به جاذبه فكر مي‌كنم! اشكالي داره؟
- ديگه جاذبه زدهء كي شدي؟
- ببین، من هي ايي حبابا رو فوت مي‌كنم، می‌ره ه ه تا اون بالاها. ولی باز برمي‌گرده پايين . مگه اينام كه خالي‌ن هم باهاس مثل سيب بيان پايين ؟
- فكر نمي كني اگه كمك من كني شايد مشكل بزرگتري رو حل كني؟ زود جمع كن بيا بيرون تا روي .... بالا نيومده

با غضب حوله آوردم و بي آنكه متوجه بشه، شستم، آبكشي كردم. وسط حوله بود كه تازه فهميد چی شده.هر چي غر زد محلش نذاشتم. لباس تنش مي كردم كه يكي اف _ اف را زد

ماجراي « گوسفند زنده در محل بود » گفتم :‌ببندش به درخت دم در تا بيام
برگشتم ديدم، گلی تا كمر دولا شده تو كوچه و گوسفند رو نگاه می‌كنه. رفتم تا بقييه لباس را تنش كنم. كه گفت:
- كيميان، چرا گوفسند آورده؟


شب جلوی پای حاج خانوم سر ببرن
همين طور كه بينيش رو مي خاروند نگاهش بمن بود
- ايي گوفسنده هم سيب خورده ؟
- شاید. چطور؟
-
خب پس چی‌کار كرده كه باهاس سرش رو ببرن؟ حتمني يه تقصيري داره ديگه؟
- قرباني كردن از زمان‌هاي خيلي دور رايج بوده. از زمان آدم و بعد ابراهیم. یهودی‌ها معتقدن خون بريزه، بلا دور می‌شه
- باهاس ما زودتر سر يكي يه بلايي بياريم كه يه‌وقت يه بلايي سر خودمون نياد؟
خدا ناراحت نمي‌شه سر
، گوفسدنش رو مي‌برن؟
- خدا به ابراهيم نشون داد مي تونه سر قوچ را به رسم قرباني ببره
- مگه خود، خدا اونا رو درست نكرده؟ من كه دلم نمياد نقاشي‌هام خراب بشه، دوسشون دارم. چرا خدا دلش مياد؟ مگه اون خدای گوفسندا نيست؟
گلي! جون من، امروز رو بي خيال. كلي كار دارم. خدا که مثل تو براي ساختن جهان اذيت نشده، فقط اراده كرده و گفته باش؛ ما هم باشنده شديم. تو هم صبر كن، حاج خانوم كه اومد خودت اینا رو ازش بپرس

گلی: نكنه باز حرفای بد زدم كه باهاس ساكت بشم؟
همين‌طور به دست و صورتش كرم مي‌ماليدم و بي وقفه می‌گفت:
- چرا خدا يادش داد؟
- ابراهيم خواب ديد بايد سر پسرش روببره. وقتي داشت مي‌بريد خدا بهش قربانی کردن قوچ را ياد داد
- واي ! پس چرا، خدا يه كله ِبُبر رو پيغمبرش كرده بود؟ مگه نمی‌دونست؟
- ابراهيم از طرف خدا امتحان مي‌شد
- وای یعنی پیش خدانم باهاس بریم مدرسه؟
- نه عزیزم.
چشمم به کارهای روی زمین کهمی‌افتاد اتاق دور سرم می‌چزخید و گلی ترمز خالی کرده بود و امونم نمی‌داد.
- يعني خود خدا نمي‌دونست دوسش داره يا نه؟ پس چطوري خدا شده بوده؟

- امتحان‌ها هست، كه ما قوي بشيم و رشد كنيم
- حالا مطمئن بود كه خود خدا گفته سر پسرش رو ببره؟ شاید مثل اون شبایی که هی شیطون در گوشم می‌گه: گلی پاشو یواشی کیمیان برو یاهو چت کن‌ها! اگه شیطون خودش و عوضی جا زده بوده چی؟

- اگه نبود كه ابراهیم نمي رفت؟ بعدم، شیطون غلط کرد با تو
- اگه شام گشنه پلو خورده بوده و از ايي خواب چاخانيا ديده باشه. بازم الكي پلكي سر پسرش رو مي‌بريد؟
تازشم خدا دعواش مي‌كرد و مي‌انداختش تو جهندم چي؟
نمي دونم گلي
ابراهیم قبلا از روياش جواب گرفته عوض یکی، چون خودش خبر را باور نداشت به‌جای یکی صاحب دو پسر شد. ممكنه آدرس نامه غلط بوده، اما گيرنده وجود داشته و بالاخره نامه خونده شده.
- نكنه فيك مي‌كرده خدا بلد نيست همين‌طوري كادو بده، همه‌اش فكر مي‌كرده باهاس يه‌روزم پسش بده ؟
- نمي دونم. قربونت من بايد به كارم برسم. همين طور تا آشپزخانه دنبالم آمد
- آخه، از اولش که معلوم بود خوابانش الكي بوده. خدا كه ما رو دوست داره. تازشم بهمون همه چيزان خوب داده كه، نمي‌گه: باهاس پسرت رو بكشی؟ هان؟

می‌گه ؟
خدا همیشه ما رو از نقطه‌ضعف‌هامون امتحان یا شكار مي كنه
- چرا هي دوست داره امتحان بگيره؟ نكنه مي‌ترسه هي بازي كنيم خدا رو يادمون بره؟
وگرنه كه خدا باهاس خودش بدونه چي ساخته؟ عین اون‌باری که به اونا گفته بود سیب نخوری؟
نميشه كه هي، مثل خانوم ناظم با چوب بياد دنبال‌مون؟
پس كي خدايي كنه ؟
محل نذاشتم و مشغول شستن باقي ميوه‌ها شدم . كنار پنجره نشست و تو نخ گوسفنده مادر مرده بود
- ايي گوفسنده گناه نداره سرش رو مي‌برن؟ شايد بچه داشته باشه هان؟
تازه شايد عاشيق يه گوفسند ديگه باشه؟
اون‌وقت هم " يه گوفسند مرده" و"‌ هم يه گوفسند دیگه غوصه دار شده!" حالا خدا لازم داره اين همه كاران زشت بكنيم كه بگيم دوستش داریم

بیشتر اينها سنت و فرهنگ آدم‌هاست. به هر حال، روزي كلي از اينها براي شكم ما سر بريده مي‌شه
گلي : خب واسته اينكه خدا باهاس مردمش رو سير كنه. اما نباهس شماها گوفسند بيچاره رو بكشتونين كه نشون بدين خدا رو دوست دارين
تازشم، واسه چي اصلا دوسش داري؟
تو كه باور نداري خدا خودش مواظبته! چون مي‌خواي سر ايي بدبخت رو ببري که خودت تنهايي جلو دردسران رو با كشتوندن ايي گوفسند طفلي بگيري.
- گلي بسه ! كم مونده واسه يه جونور اشكم رو در بياري! چقدر حرف مي‌زني؟
- نخيرم؛ خودم الاني ديدم تو چشاش اشك بود اون‌وقتي كه منو نگاه مي‌كرد تو دلش بهم گفت:
« يه عشقي داره كه منتظرشه!» تازشم گفت:« پل صراط رو بستن، واسته‌اش دور برگردون گذاشتن و اونم همون‌جا جلوت رو مي‌گيره
ناخودآگاه رفتم كنار پنجره و مثل احمق‌ها از طبقه پنجم دولا شدم، بلکه چشم‌های گوسفند ببینم. از اين فاصله امکان نداشت حتي صورتش ديده بشه
گفتم :
گلي خجالت نمي كشي با وقاحت تمام تو روز روشن دروغ ميگي؟
- اه نخيرم خانوم. اون‌جوري كه نگام كرد، من خودم ديدم
نکنه از دل تو می‌گفت که تو فهمیدی؟
سكوت كرد و دوباره وارد ارتباط و تله پاتي با گوسفند زبون بسته شد. يهو طبق معمول ترقه‌اش تركيد كه
- واي كيميان! حالا اگه ایی ابراهيم خوابش الكي بود، هيچكي‌هم گوفسند راست راستي نمي‌فرستاد، بازم سر پسرش رو مي‌بريد؟
سكوت كردم
- پسرش يواشكي از زير دستش در مي‌رفت. اونم كه پير بود بهش نمي‌رسيد که. اون‌وقت آنفالاكتوس مي‌كرد و همون‌جا مي‌افتاد و چشاش اين شكلي مي‌شد
واي چه خوبه که خدا راست راستي خداست و به داد ايي پسر بيچاره رسيد. وگرنه كه من مطئنم شب گشنه پلو داشتن
آخه مگه می‌شه یه خدا، از کسی بخواد سر پسرش رو ببره که طفلی پسره هم از ترس زحله ترک بشه. تازشم دیگهاز باباشم بدش بیاد و ازش بترسه که چی؟
خدا خواسته امتحانش کنه؟
کیمیان، خدای اونا که گفتی، خون می‌مالن ها. با مال ما ها فذق دار؟
- خدا یکی‌ست. احد و واحد
- پس چرا از اولش همهچیزان و یه جا به همه نگفت که هی باهم فرق نداشته باشه؟ یکی خون بماله یکی نماله
- خدا نمی‌دونست یه روز تو رو می‌سازه. وگرنه فکری براش کرده بود













۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

خاله دختر



شیرین‌ترین شخصیت عروسکی دنیای کودکانة من هنوز پسر خالة کلاه‌قرمزیه
یعنی محبت گذشته، دلم براش ضعف می‌ره
دقیقا منو به یاد کودکی خودم می‌اندازه که قدرتی پروردگار
همیشه لب و لوچه‌ام زمین رو جارو می‌کرد و اگر احیانا بنا می‌شد لبخندی به‌خاطر دل پدر بزنم مواظب بودم نیشم زیادی باز نشه
البته بماند که تا حدود زیادی تا دم گور هم همینم هنوز. اما خب اینکه هر کاری رو با زور انجام می‌دادم و به چشم خودم یکی خیلی می‌اومد
مثلا از تنهایی بال بال می‌زدم و بی‌بی‌جهان دخترکان فامیل را به خط می‌کرد، قلبا راضی بودم اما نمی‌دونم چرا زورم می‌اومد اونا بفهمن از اینکه هستن و سگ خور که دارن وحشیانه با عروسکام بازی می‌کنند بازم خوشحالم
یک دو تاشون یه وقتی در بزرگی ها برام گفتن تا چه حد ازم متنفر بودن و به دلخوشی همون چارتا اسباب بازی پیشم می‌موندن


دم فیل




هر کدوم به یه‌جاش دست می‌کشید. تاریکی چنان بود که چشم چشم رو نمی‌دید و از این همه با بخت بلندی که دارم چشمش به‌من رسیده بود
می‌دونستم کمی مرطوبه و گریانکه. موهای زبرش لمس را برام دشوار کرده بود و پستی و بلندی پیرامونش تعادل را می‌ربود
تا هوا روشن بشه برای این یه چشم چه قصه‌ها که نساختم و تا می‌شد از تجسم خلاق استفاده ‌‌کردم
از بابت هر یک از تعاریف گاه می‌خندیدم و گاه می‌ترسیدم
این همون قصة فیل و اتاق تاریکه
شاید اگه از اول می‌دونستم توی اتاق یک فیله، این‌همه اذیت نمی‌شدم و لااقل تا صبح کنارش با خیال راحت می‌خوابیدم
تازه با اومدن سپیده بود که فهمیدم
از فیل به اون بزرگی چشمش به من رسید که کوچکترین بخش بدنش را تشکیل می‌داد
این قصة زندگی‌ست که همة عمر وقت منو برای شناسایی‌ش گرفت و تازه فهمیدم، همون فیل بوده
شاید اگه خرطومش به‌من رسیده بود چیزای بیشتری می‌فهمیدم؟

رولت روسی




رولت روسی
می‌دونی چیه؟
دو نفر دوسوی میز می‌شینند و در هر هفت‌تیر یک فشنگ هست، بعد شلیک می‌کنند. ممکنه تیر هفتمین شلیک باشه یا همون اولی باشه
مهم اینه آخرش یکی زنده می‌مونه. خلاصه یه‌ چی تو همین مایه‌ها.
منم یه اسباب بازی جدید، پیدا کردم
دیشب انگار که می‌خواستم خودم رو بکشم روی آب، از خواب پریدم
قلبم خدادتا می‌زد. باهاش نشستم، نگاهش کردم، از عقب می‌رفتم، ترسیدم دست و پا زدم و خودم رو روی آب کشیدم
اسپری رو از میز کنار تخت برداشتم و برگشتم
این اسمش رولت روسی‌ست
می‌خوام مرگ رو نگاه کنم، ببینم، نه که همی حالا می‌میرم
اما دوست ندارم دنبال یکی که بار اوله می‌بینم راه بیفتم و اختیار ورثه رو به دستش بدم

طفلی من




حسی که خیلی تلخ و ناگوار شده، احساس یک‌سری اتفاقات جدیدی‌ست که تو در آینده دور انتظار دیدنش را داری، ولی الان آچ‌مز می‌شی و برابرش قرار می‌گیری
یک حس تلخ
یه حس بی‌ربط و زهر و ماری
یه حس گس، دهن جمع کن بهم می‌گه
یه کسایی از تجربة اخیر " من "
کیف‌شون کوکه
شاید ایناس که نمی‌ذاره دارو بخورم یا سیگار نکشم
حالا با تمام وجود خودمم. انگار چیزی برای ترس یا از دست دادن وجود نداره و
" من " با این بازی تازه خوشم
البته تو هم راست می‌گی مادر، « شاید مازوخیزمی شدم »که از لمس تنه مرگ خوش‌خوشانم می‌شه؟
شاید هم کاظم راست می‌گه: افسردگی و این حرفاست
ولی کسی به کاظم یاد نداده، سعی کنه همون‌قدر که نباید به غیبت و زمان ظهور امام‌زمان کار داشت و اشاره کرد
در حیطة سن بانوان گرام هم همین‌قدر باید حذر داشت و به عبور وسیع‌ش اشاره نکنه

یه پنجره‌ست



کی؟
آخی! طفلی ! حیف شد
یه جور اینا رو می‌گه که انگار هیچ وقت نوبت خودش نیست. مرگ همیشه برای همسیه است
ذهن حتی لحظه‌ای به تو اجازة تفکر و یا تجسم مرگ را نمی‌ده
اون بهتر از من می‌دونه مرگ چیه
پایان او
پایان من
یا تو یا همگی با هم ما
تعاریفی دست ساخته و زمینی که به تو اعتبار داده. تو خاطر جمعی که قرار نیست حالا حالا بمیری و یا شاید حتی چه‌بسا نامیرایی


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...