هر کدوم به یهجاش دست میکشید. تاریکی چنان بود که چشم چشم رو نمیدید و از این همه با بخت بلندی که دارم چشمش بهمن رسیده بود
میدونستم کمی مرطوبه و گریانکه. موهای زبرش لمس را برام دشوار کرده بود و پستی و بلندی پیرامونش تعادل را میربود
تا هوا روشن بشه برای این یه چشم چه قصهها که نساختم و تا میشد از تجسم خلاق استفاده کردم
از بابت هر یک از تعاریف گاه میخندیدم و گاه میترسیدم
این همون قصة فیل و اتاق تاریکه
شاید اگه از اول میدونستم توی اتاق یک فیله، اینهمه اذیت نمیشدم و لااقل تا صبح کنارش با خیال راحت میخوابیدم
تازه با اومدن سپیده بود که فهمیدم
از فیل به اون بزرگی چشمش به من رسید که کوچکترین بخش بدنش را تشکیل میداد
این قصة زندگیست که همة عمر وقت منو برای شناساییش گرفت و تازه فهمیدم، همون فیل بوده
شاید اگه خرطومش بهمن رسیده بود چیزای بیشتری میفهمیدم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر