۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

طفلی‌ها








آخی، نازی
طفلی دختره که لابد الان سرکلاس درسه
ولی این پسره ازش می‌باره از اون گرگ‌های دندون تیزه که فقط منتظره یه جای خالی است
اصلا معلومه اولاد شخص بانو لیلیته
ولی طفلی‌ها خب چه کنند؟

 فرمایشات هورمون وقتی جواب نگیره،
 عشق هم می‌شه

نشونی

عشق حسی است به لطافت این نوای موسیقی
با صدای تک تک این کلاوی‌ها که با هم شناور می‌شن
هارمونی رقص زندگی هم با عشق ایجاد می‌شه که غیر از اون می‌شه نوایی ناهنجار خش دار و خسته کننده
نرمی این کمانچه

 لحظه آسایش را به یاد میاره 
سیگاری بین دوانگشت پشت شیشه، لحظه‌ها را نخ می‌کنی
وای خدا تا جنون راهی نیست
به خودم دلداری می‌دم« حتما یک قرار بزرگی در پیش است!» به قول شیخ
جا خالی کن که، شاه به ناگاه آید
چون خالی شد
شه به خرگاه آید
یه چیز تو مایه همون‌هایی که همه این سال‌ها بارها گفتم
اما هیچ‌موقع اینطور خالی نشده بودم
هست اندر پرده بازی‌های پنهان غم‌مخور
دیگه وقت گول مالیدنم نیست

شاید یک فرصت خوب باشه؟
همیشه تغییرات می‌تونه وحشتناک به‌نظر برسه
به رنج کهنه خو می‌کنیم و انواع بیماری‌هایش را یاد گرفتیم
اما جرات شادی ناشناخته کمی دل می‌خواد

..................................

یادم می‌آد هنوز کودکستان نرفته بودم . 
شاید سه یا چهار سال داشتم
توی یک بازار قدیمی دست مادرم رو گرفته بودم و شیفته چراغ‌های ریسه شده در سقف بازارچه و روایح متنوع انواع عطریات تا ادویه جات و صد البته مهم تر از همه ویترین‌های اسباب بازی فروشی بود
حتی چه بسا این بازار در شاه‌عبدالعظیم بود
چون یادم نمی‌آد دیگه به اونجا رفته باشم.

 به هر حال اگر صد بار هم رفته باشم هیچ‌وقت نمی‌تونم با اون ابعاد غول‌آسای مدل کودکی پیداش کنم
خلاصه که مفتون زیبایی نفهمیدم مامان چرا منو تنها گذاشت و رفت؟
من‌که معلومه قرار نبود بتونم مواظب باشم. پس من گم نشده بودم. 

مامان گم شد
نشستم و زدم زیر گریه تا یه پاسبون اومد طرفم و دیگه یادم نیست چی شد
 

دوباره وسط بازارچه گیر افتادم. 
 نه نقشه و نه هیچ حساب کتابی که به کسی آدرس  بدم

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

عید مبارک

فلسفه


وقتی ذهنم خالی می‌شه فکر می‌کنم الان که بمیرم و زود با یک چیز دیگه پرش می‌کنم
از دیشب تا حالا همه چیز به زیر سوال رفته و فکر می‌کنم واجب شده جواب سوال‌های زیادی را پیدا کنم. شاید برای نقطه پرش بد هم نباشه
مثلا اینکه واقعا چی باعث می‌شد کبری کتابش رو زیر درخت جا بذاره؟
بازی گوشی؟
شاید از چیزی ترسیده و کتاب و بی‌خیال شده و رفته؟
یا دهقان فدا کار، آیا چیزی که به زندگی وابسته‌اش کنه نبود کعه تونسته بی محابا جانش را به خطر بندازه؟
حسنک طفلی باید می‌رفت بازیگوشی و از درخت بره بالا. چرا طفلی باید همه‌اش به فکر جا کردن گاو و خروس‌ها می‌بود
چوپان دروغگو که هیچ وقت مطمئن نشدم که آیا واقعا گرگ می‌اومد و فریاد می‌زد؟
شاید گرگ پدر سوخته هربار قایم می‌شد؟
مهمان‌های ناخوانده هم که حدیث اکنونه همه است
پیر زن بیچاره از فرط بی‌کسی هر جک و جونوری را پناه می‌داد. حالا اگه یه بچه داشت. محال بود با وجود این‌همه بیماری یکی از اون‌ها را به خونه راه بده
زاغ هم که از بس خود پرست بود همیشه سرش بی کلاه می‌موند
ولی ما همیشه با روباه بد بودیم
همین‌جوری کج و کوله بزرگمون کردن دیگه

جمعه بی ما



شکر که نمردیم و یک جمعه خنثی یا متفاوت هم دیدیم
جمعه‌ای که نه یادی از پیشینه درش هست و نه هوسی که تو را
به گذشته بند زده باشه
از بوی گلابی و گردو گرفته تا
عطر عبای پدر و خان گسترده جمعة مادر
دیگه طلبه هیچ کدوم نیستم
حس رهایی از همه بندهای تاریخی وجودم رو گرفته.
دیگه الان مشکل اینه که نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟

از همه وابستگی هایی که بندهاش از جانم گسسته شد؛
هنوز گلدان‌های ایوان نگهم داشته
بعضی را اصلا نمی‌شه جابجا کرد
تنها مسئولیتی که در حال حاضر دارم
مثل آبشار طلای محبوبم یا
پیچ امین الدوله که نرده‌ها را گرفته و رفته
این‌ها زنده‌اند

کسی هم مثل خودم حالش و نداره روزی دوبار بهشون آب بده
باز جای شکرش باقی است که بندهای نامرئی گسسته شد
بی آنکه متوجه باشم باغ خاطرات پدر را کشاندم اینجا و حالا درش گیر
افتادم
باید فکری بکنم
این جمعه نه تلخ و نه شیرین؛ بلکه بی‌مزه است
اما نه تعریف و انتظاری نه برای فردا و نه از دیروز درم جا نداره
این یعنی آزادی

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

تولد



همیشه ذهنم درگیره رنج و جمله معروف بوداست که
می‌گه« تا وقتی وابستگی هست، غم هم هست» ولی با چاله چوله‌های عصر جهالت که بنام مسئولیت گردنم بود؛ نمی‌دونستم چه کنم
شاید بیشتر رنج‌ها از همین اجبار معنی پیدا می‌کنه؟
هر معنی که داشته باشه، دیشب در اتاق زایمان دوباره خودم را زائیدم
انگار همه چیز دست به دست هم داد تا این بار هزار ساله را زمین بذارم
حالا دیگه می‌خوام از فرصت دوباره استفاده کنم. از همه چیز بکنم . از نام و تاریخچه احمقانه گذشته که همیشه باری بوده بر شانه‌های خسته‌ام
تاریخچه‌ای که تو را وادار به حفظ نقشی می‌کنه که برای ذات تو نیست. ا از اول هم انتخابم نبوده، واردش شدم
این تازه اول ماجراست. هنوز در بستر زایمان زخمی و مجروح افتادم و نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم؟
فقط می‌فهمم باید خیلی زود برم
نمی‌دونم کجا
جایی که با یک هویت جدید بشه شروع کرد؟ جایی که کسی تو رو نشناسه و مفهوم دروغ از یادها بره
جایی که خودت باشی. خود خودت
همونطور بخندی که در خفا. وقتی هم زار می‌زنی کسی چشمهاش گرد نشه که، تو دیگه چرا؟ از تو انتظار نداشتم کم بیاری
حالا کجایید که ببینید چطور کم و زیاد آوردم؟


۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

بیا فیل هوا کنیم


با کمال خجالت و خفت و خواری؛ ذهن سلطان بزرگم شده
چه دیر چه زود یا بی‌موقع، همه از فرمایشات و اوامر ذهنه
هر کاری بناست انجام بشه، کار شکنی می‌کنه. اونی هم که قرار نیست به طرفش برم. هولم می‌ده به سمتش
همیشه سه کرده
یک کتاب قطور تر از عهد عتیق و جدید روی هم زیر بغل گذاشته که درش همه سنوات و شاهکارهای گذشته ثبت شده. هر راه که به آینده می‌ره، ایشون به قیددوفوریت یک پرونده از ه گذشته درمی‌آره که از ترس خشکم می‌زنه
ببین چند روزه لالم؟
اما، امروز که از صبح خیلی خیلی جدی قراره و باید کار کنم.
روضه دو طفلان مسلم و زلیخای ناکام و مجنون در بیابان مانده بگوشم خونده که کار نکنم
تازه اینها خوبه . انقدر پرچونگی کرد تا مجبور شدم بیام و بنویسم بلکه از شرش راحت بشم. حالا اگر به هر دلیلی در خیابان مانده یا مریض رو به مرگ بودم، لاکردار چنان کارش می‌گیره که بچه وقت سفر در جاده
تنگش می‌گیره
باورم می‌شه دارن فیل هوا می‌کنند و من جاموندم

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

نرسیده



همه عمر یا دیر رسیریم
یا زیادی زود
گاه هم بی‌موقع
شاید یه‌جا هول زدیم که به تاخیر نیاز داشت
اونجا که سرعت می‌خواست، ما عقب موندیم
یا یه‌موقع رسیدیم که هنوز،
وقترسیدن ‌نبوده. کافی بود یکماه دیرتر رسیده بودیم
همه این بالا پایین برای این بود که خودم رو قانع کنم. هر چی که رسیده
مثل سیب رسیده که وقتش شده که رسیده
اونی هم که نرسیده، مثل سیب کال وقتش نبوده که نرسیده و دو دستی به شاخه‌اش چسبیده
زوری می‌شه
، ترش و دهن جمع کن
خلاصه که اونی که باید برسه رسیده یا می‌رسه

سهمیه بندی

و
اس ام اس یا پیامک برگزیده هفته
بانوان گرام برای صرفه جویی در مصرف بنزین
لطفا با اولین بوق سوار شوید

واقعا که
تمام فکر و ذکرشون تیله بازی است
از اینهمه فواید و مضرات سهمیه بندی. یا بفکر بازر سیاهند و یا یه‌قل‌دو‌قل بازی
البته به دختران حوا برنخوره که منظور دختران بانو لیلیت است ک،ه بعد از چهار یا پنجمین بوق، آخر سوار می‌شن
دیگه باید به همه زندگی سرعت داد. کارت تلفن، سبد خرید
و در آخر
نسوان هوشمند
ای خدا می‌شه اون‌روزی رو هم ببینیم که این اولاد ذکور بانو لیلیت هم، سهمیه بندی شدن؟
مثلا، کوپن جهان‌گیر تا جهانشیر روز پنجشنبه
آی بخندیم

دل و قلوه


نه دیگه، این واسه ما دل نمی شه
از انواع صافکاری رنگ تا تعویض روغن بردمش. اما، فایده نداشت
وقتی دل بلرزه، دست آدم هم می‌لرزه. وقتی دلی نلرزه، می‌ماسه
دل ماسیده هم که نه به درد دیدن می‌خوره نه شنیدن
دل ماسیده نمی‌دونه زیبایی چیه؟
خدا اون بالا چکار می‌کنه؟
دل گرم و پر حرارت دنبال یه خنکای کوچیک می‌گرده تا کمی آتش درونش وخنک کنه
ما که نه از دل سوخته‌ چیزی فهمیدیم، نه از دل ماسیده
خدا حلال کنه، دل گوسفند بد نیست
به شرطی که حسابی کباب بشه


۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه

یادت بخیر، خان جون


دو ساعت پیش نشستم پشت میز که یه متن پیدا کنم. غیر ارادی رفتم و در صندوق‌خانه خاطرات گیر افتادم
" امروزیش می‌شه، " فولدر" یا " آرشیو" یا حتی خودمونی ترش "بک‌آپ سال گذشته
وای خان‌جون؛ قربون اون صندوقچه‌ت که این‌همه کار برد داشت
بعضی از خاطرات به‌قدری گرم و معطر و تازه بود که منو باخودش برد و از زمان گذروند
خیلی خوبه آدم پشت سر یه صندوقچه اصیل داشته باشه. اما، آخرش شاکی " داکیومنت" کذایی را بستم. حالا از کی شاکی بودم؟
یحتمل از خودم یه جورایی لجم گرفت
حالا چراش رو نفهمیدم! شاید از نوشته‌های روزهای حال خرابیم که خیلی ساده همه پشت سر رو ویران کردم و دیگه منم برنداشته برگردم؟
یا روزهایی که از ترس از دست دادن، ترجیح دادم از اول نخوام
این زن عجب موجود غریبی است! حتی زمانی که از خودش بد می‌گه

اندر مرض ما


باز من می‌گم، آی عشق چهره آبی‌ات پیدا نیست
شما نگید، وای دوباره شروع کرد
بیا ! شدم موتور بی‌آب و بنزین و روغن
یا تلفن همگانی بی کارت. که ارتباط وصل نمی‌کنه
البته بعضی درجریانند که این مرض تا حدود زیادی به عوامل ژنی و بومی قبیله من ارتباط داره و از امراض نژادی به‌حساب میاد
از بد یا خوب روزگار؛ در بعضی نقاط ولایت این بیماری چنان شایع می‌شه که از شدت علائم بالینی دنیا خبر می‌شن
پس خیلی هم دست من نیست
غلط نکنم بعضی‌ها هم که نمی‌گم، کی! به این بیماری دچارن ولی به روی خودشون نمیارن
همه‌اش تقصیر این آب و هوای کوهستانی است
وگرنه منکه می‌دونید، فقط بی‌گناهم

توهم جهان


وقتی می‌پذیرم، باورهای من جهان را تعریف تجربه‌اش می‌کنم. تازه یاد ‌گرفتم بیش از هر چیز مواظب خود و احوالاتم باشم
البته اگر قصد تغییر در اوضاع باشه
منم که اصولا با هر تغییر موافق و هستی هم که در حال حمایت از رشد
تنها کاری که از دستم برمیاد، مواظبت از ذهن فریبکار خودمه. که از یک سکون طبیعی؛ بلا یا فاجعه نسازه
به حد کافی بازار من بیچاره و منه حیوونی بدبخت، داغ هست
سایه و خنکی رو بیشتر دوست دارم و از بازار و داغی به‌دور می‌مونم تا
یک قدم از جهنم دور باشم

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

انجماد فکری


زنده‌ام و نفس می‌کشم. البته نه. زنده و هستم
مشکلی نیست جز انجماد مغزی. شاید پریشب کالبد انرژیم در جهان موازی مونده و من خالی راه می‌رم و نفس می‌کشم
بی هیچ تفکر و احساس. به هر حال هر چی فکر می‌کنم حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کنم
نمی‌شه که همیشه ، پی‌سی هنگ کنه. گاه خودمون هم هنگ می‌کنیم
مثل حالای من
بد حالی نیست. فقط اینکه هیچ‌گونه حسی درم نیست کمی نگرانم کرده
بی‌حس که نمی‌شه نوشت. یا من که بلد نیستم با مغزم بنویسم یعنی از بچگی یاد نگرفتم دور از حسم قدمی بردارم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...