۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

از من تا من تو چقدر؟

نه همشهری اونی که شما و جناب دوست می‌گید، شهوته. نه عشق
عشق در جسم جا نمی‌گیره
درک نمی‌شه
فرایند مغزی نیست
استدلال و تصمیم نیست
اتاق کار من با فاصله یک حیاط مشرف به چند پشت بام پایین دسته که مرکز آیند و روند و انواع لاس‌جات کبوترهای محل است
وقتی خانم کبوتره یک گوشه ول می‌زنه و کسی باهاش کاری نداره. خانم وقت داره همچنان زیر آفتاب چرت بزنه
تا یه جناب کبوتر خانم را کشف می‌کنه. 

یهو می‌بینی از در و دیوار کفتر می‌باره و سر خانم دعوا می‌شه
نشون به اون نشون که چنان جنگی در می‌گیره که خانم بی‌خیال همه‌اش می‌شه و می‌ذاره می‌ره.

ولی اینا هنوز دارن دعوا می‌کنند
در هم‌جنسان شما هم همینه
حالا این گونه عواطف هم به مغز، ذهن و هم به هورمونجات ربط داره؛ الی به اونجا که عشق مربوطه
هم‌شهری، خدا عشق را به تو و اون دوستت حادث کنه.

که بیهوده نگشته باشی
عشق تجربه‌ای از من برای من است که تا آن‌زمان نشناخته بودم
توچطور؟

هورمون

روز طلایی

خدارا شکر این تکنوآلرژی هست. وگرنه چی می‌شد. چند روزه بلاگر آنفولانزا افغانی گرفته و اینجا باز نمی‌شه. در نتیجه من مجبورم از برنامه ورد بنویسم
خلاصه اگر ایرادی بود شما ندید بگیرید
هنوز با این برنامه خیلی راحت نیستم
اما
اما اینکه امروز یکی از اون روزهای طلایی بود. از روزهایی که یکی انقدر بهت انرژی مثبت می‌ده که دلت می‌خواد داد بزنی، آهای نفس‌کش. یا
می‌تونی هم بگی: قربونت برم خدا
حتی آفتابش با روزهای دیگه فرق داره. زندگی یعنی به همین سادگی
چهارتا تائید باعث می‌شه با نیروی تازه آستین بالا بزنی و وارد میدون بشی. یه حال منفی هم می‌تونه تو رو تا ته جهنم برسونه
طعم قهوه تازه می‌شه و صدای موسیقی، از کیهان می‌رسه، تو رو دور می‌زنه
عبور می‌کنه و می‌ره
با آفتاب دوشی بگیری و با باد خودت را خشک کنی
و چه لذتی داره این‌مواقع، سجده
خدایا روزگار ما رو آفتابی نگه‌دار





۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

آی، مردم

حالا ماشالله شما که اهل کمالات و موطن نوابغ هستید ،چرا؟
در تمامی برگ‌های دنیا می‌شه علتی برای به دنیا آمدن ‌و ز‌ِندگی نوشت، اما این‌هم مانند خداوند خیلی شخصی و شبیه به خود ماست
این اصل زاد و ولد رو گربه که هیچی
لاکردارها این کفتر چایی‌های محل ما هر موقع وقت می‌کنند در حال جفت‌گیری‌اند
وامصیبتا که من در رسالتم از کبوتر جا مانده باشم
بعضی از ما فطرتا برای بچه دار شدن و یا حتی همسری آفریده نشدیم
بعضی فطرتا مجردیم
هستیم یا کردیم، چون همه می‌کردند
من که خیلی دیر فهمیدم برای هیچ‌کدام ساخته نشده بودم. در نتیجه در هیچ‌یک موفق در نیامدم
ما آمدیم آنچه که هستیم و در توان داریم تجربه کنیم
این اسم‌ا‌عظم ماست. ذات الهی و نام هر یک از ما کلید گشایش همه درهاست
جان من! افت کلاس همشهری. ما رو با مرغ و خروس‌ها یکی نکن
ما عشق داریم
عشق
ای دل‌هاتان پر رویا
عشق دارم
عشق
عشق‌هاتان کو؟

خوشبختی و پنجره


مردیم بس‌که نذاشتن خوشبخت باشیم. 
مثلا این وقت شب منه غریب و بی‌گناه حیوونی چرا نباید یکی را پیدا کرده باشم تا خوشبختم کنه؟
هر کی هم که رسید سدی شد برابر خوشبختی‌های عالم. نمی‌دونم این چه سیستمی است.

وقتی دست‌ها را زیر چونه گذاشتی و از کنار پنجرة انتظار جُم نمی‌خوری. 
حتی یک باد برای جابه‌جا کردن یک برگ نمی‌آد. 
وای از وقتی به هر دلیل پشت این پنجره نباشم
از پسر پادشاه و اسب سفیدش که تازه از تعویض پلاک آمده تا اسپایدر‌من 3 از دم پنجره می‌ره و من مثل همیشه نیستم که شانسم را بردارم
آخه اینم شد زندگی؟
حالا باز من‌که نمونه خوشبختشم. این بدری خانم‌حیوونی تا حالا دو تا سر شوهر خورده و سه‌تا هم جدا شده و باز هنوز به این خوشبختی نرسیده
اما این مش‌سیف‌الله آقای‌پاکی محلة مبارک ما هر موقع می‌بینم نیشش با اون دو دندون نیش طلا تا بناگوش حیرونه و چشم‌هاش تو آسمون کفتر ِپر می‌ده
رباب دختر ماه‌طلعت هم که شیش سال این کتاب کنکور به بغل پشت بوم و متر می‌کنه، همچنان تو نخه ابره که بارون بزنه
چرا که نزنه. 

شش سال خودش یک عمره
پای هرچی بذاری جواب می‌ده
راستش مشکل ما اینه که نه می‌دونیم پامون رو باید پای چی بذاریم
نه بلدیم این خوشبختی از کدوم دسته و تبار است
خوراکی است؟

پوشیدنی و شاید نوعی شیرینی خانگی است که تنها در اتاق‌های سبز و در تنورهای داغ دل‌هاشون پخت می‌شه؟
راستش من‌که می‌بینی هنوز نشدم. مال اینه نمی‌دونم باید منتظر چی باشم که اگر اومد بفهمم خودشه
یا باید دنبال چی را بیفتم
راستش تا تجربه نشه و در لحظة خوشبختی قرار نگرفتیم که نمی‌دونیم چیه؟
از کجا فهمیدیم خوشبختی اینی که ما هستیم، نیست؟








من فقط بی‌گناهم

نویسنده: سیب تلخ

چهارشنبه 7 آذر1386 ساعت: 16:43

سلام فرشید جان
زمان زیادی نیست که از هر لحظه به لحظه ات با خبر می شم ولی برای من سایتت پر از تجربه است .
تجربه که می گم نه سرگذشت و زندگی شخصیت بلکه صداقتی که هیچ جا نبود و ندیدم .
روزی خودم رو بهت معرفی می کنم ولی زمانش معلوم نیست .
من دیوانه ام و بین بچه ها به سیب دیوانه معروفم اگه اینه حرفای تو ((: دلمشغولي‌هايي كه دارم و آنچه بر من گذشت و اين فرداي نا پيداي من...
اينها نوشته‌هاييست براي دل خودم، قلبي كه به قول نادر خان ابراهيمي: آه از اين قلب كه جز درد در آن چيزي نيست)) برای من تنهاییهاییست که در پی اش دل مشغولی نیست.
دوست دارم هر روز بانیروی بیشتر و شادابتر مطلب بنویسی چون کلمه کلمه حرفات امیدن.
یه مطلب هم می خوام بهت بگم من و تو محرم هزاران کلمه ایم مبادا نامحرم از کلمات ما بدزده چون نوشتن تنها کوچه ای که سقف آسمانش واسه من و تو بن بست نیست.
در پناه حق



ببین وقتی می‌گم بعضی از ما اولاد لیلیت هستیم نگو نه. خب یعنی که چی؟
من در این دهکدة بی‌ در و پیکر جهانی بی‌کلاس با کلاس بیش از یک آیدی هستم؟ اینه. ما بیماریم
بیماریم چون از آزار دیگران لذت می‌بریم. فکر کن در این پنجشنبة ارغوانی بی‌ بو و بی‌خاصیت من کجای دنیا را باید تنگ کرده باشم که کسی چنین شوخی چیپی با من بکنه؟
لابد به تجربه‌اش احتیاج داشتم. خدا را چه دیدی؟

یک از خدا بی‌خبر در وبلاگ نمی‌دونم کی، فقط صفحه کامنت باز می‌شه. از قول من کامنت گذاشته
اول که اگر کسی منو بشناسه. هم به چگونگی تحریر، محاوره و حتی ریتم ناقص و بریده‌ام کاملا آشناست. من با همین غلط غلوط نوشتنم محبوب شدم
مثل گلی که با غلط غلوط حرف‌زدن تو دل‌ها جا می‌شه.
این واژگان حق و یاهو هم در دکانم هرگز جا نمی‌شه. حتم دارم همه‌تون می‌دونید
بعد جونم واست بگه، اوه
از همه مهمتر، هر کس با این جناب شوخی داشته از سن و سال من بی‌اطلاع و خبر نداره که اینجا از بیشتر شماها بزرگتر و دور و ور موزة ایران باستان ول می‌زنم. بزودی می‌ریم روی یکی از سکو‌هاش
تازه، از همه مهمتر؛من از ترس گلی که در دستان طایفة از مابهترون گرفتاره. مهمونی نمی‌رم. میام کامنت مکش مرگ‌ما بذارم؟ تازه من اصلا کی با کسی کامنت بازی دارم؟
کو حال. من انقدر وقت کنم تهاجمات ناگهانی مغزم رو سروسامان بدم
امروز بیشترین ورودی من از وبلاگ مذکور بود. خدا می‌دونه کی به کیه
آدم باید خودش عاقل باشه

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

جاودانگی

لطفاً پخش سریال «حلقه‌ی سبز» را متوقف کنید!
الله اکبر
این‌همه مکاتب و مذاهب متنوع و رنگارنگ همین‌طوری پدید آمد دیگه. این جماعت از خود هیچ اختیار و تفکری ندارند. ببخشید مثل بز نشستیم ببینیم اولی چه می‌کنه و چه می‌گی ما هم همان را تکرار کنیم
مثل انقلاب
صبح خبری خواندم راجع به تاثیر منفی و اعتراض آمیز سریال حلقة سبز جناب حاتمی‌کیا و اعلام انصراف بسیاری از اشخاصی که قبلا کارت اهدا گرفتن
این جماعت می‌خواهند ادای آدم خوبة داستان را در بیارن. اما چون فقط ادا در میارن خودشون هم نمی‌دونن چی می‌خوان
من می‌گم کاش بعد از مرگ جسدم را بسوزونند که هیچی بعد از من از من بر زمین باقی نمونه
این جماعت وحشت بعد از مرگ هم امونشون نمی‌ده
هیئتی با دو تا مراسم جو گیر شدن، ان‌ژیو تشکیل دادن و کارت گرفتند که اگر مرگ مغزی شدن اجزا سالم اهداء بشه
چون در ایران سوزاندن نداریم، منم ترجیح می‌دم تا جایی که بشه خیرم به گیتی برسه؛ حتی بعد از مرگ
می‌دونم بعد از مرگ هیچ چیز حتی جسم برام مهم نخواهد بود که حتی نگاهش کنم
نازی حیوونی‌ها ترسیدن بعد از مرگ از اهدا پشیمون بشن.
چقدر ما چارچنگولی به این دنیا چسبیدیم
کاش راهی داشت همه یکبار تجربه‌اش می‌کردن. عدم وابستگی به جسم و تعلقاتش بعد از مرگ زندگی را راحت می‌کنه
البته حلقة سبز را هم قبول ندارم
کاش بلد بودیم خودمون راجع به همه چیز فکر کنیم و تصمیم بگیریم. دیگه به این سادگی متوحش نمی‌شدیم
واقعا چه اهمیتی داره بعد از مرگ چی بر سر جسدت بیاد؟
وقتی بیهوشی چی می‌فهمی؟ تنت رو پاره می‌کنن نمی‌فهمی. مرگ که جای خود داره
نازی، نازی، نازی اینها با عزرائیل چطور کنار میان؟
همیشه بر جهل ما حکومت شده

۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

کنم شانه سرت



خسته شدم. 
انگار مغزم ورم کرده! انگار نه درستش همینه که، باد کرده
از محملات و ذهنیات بی در و پیکر.

آدم وقتی کسی در کنارش نباشه، هی خودش را بیشتر می‌شناسه و باز بیشتر مجبوره به خودش گیر بده
اسم این بیماری رو که هنوز نفهمیدم. اما باز جای شکرش باقی است با این ذهن وراج و بی گلن‌گدن نگران
من و همة تردیدهای بشری‌اش که هویتش را برای من به زیر سوال برده ؛ کارم به یکی از این امراض نوظهور" چیزوفرنی" و " فازپرونی " و اینا نکشیده، سجدة شکرش برم واجب است
اما، نفسم یه‌جایی همین دور و ورها گیر کرده.

نه میاد نه می‌ره. 
نمی‌تونم بفهمم این‌را که، تو هستی.
چون واقعا وجود داری و خلقت و آفرینش از ارادة توموجود شده پس قادر بر سرنوشتی؟
یا منم مثل دیگران فکر کردم باید سرم زیر بال یکی باشه، اسمش شد خدا
خب اگه واقعا نباشی و ما هم کتره‌ای همین‌طوری بیایم و بریم که آگاهی هستی چی می‌شه؟
اما این‌ها اصلا مهم نیست
من از کی فهمیدم تو رو می‌فهمم؟ از وقتی یک نیروی عجیب منو به جهان دوباره پیوند داد؟
از نیرو. یا از من بودنم؟
اهمیت من در من. به باور بزرگی تو خالق بیشتر است
چرا انقدر به‌تو احتیاج دارم؟
چرا نمی‌تونم مثل بز تو علف‌ها بچرم و مثل گاو از دنیا برم
چرا قوانینم گم شده و قدرت تشخیص خیر و شر . زشت و زیبا و خلاصه کل‌هم دنیا را ندارم؟
چرا نمی‌شه دقیقه‌ای کلی سوتی بدم. 

پریا بشمره ضربدر بزنه و پریسا از خنده از حال بره؟
این خیلی وحشتناک می‌شه که من نه از باب درک واقعیت تو، که وصف ناپذیره.

بلکه به قاعدة وحشت‌هایی که از جهان درونم هست به حضور و باور تو احتیاج داشته باشم
نه از باب زیبایی که درک کردم. 

که از باب حقارتی که در برابر عظمت تو احساس کردم؟
احتیاجی که بدل به نقطه ضعف شد
نقطه‌ای که لذت زندگی در جمع را از من گرفته. چون نمی‌دونم کجا آرامش دارم.
این یعنی چی؟ 

من از چیزی شاد نمی‌شم. فاجعه
چه درونم تنهاست


حاجی ارزونی


هر چیز که بشه خرید، حتی به گرانترین بها، باز ارزانه. چون شد خریده بشه
فقط قیمت مشخص نبود.

باور کن بعضی وقت‌ها خبر نداریم، چند می‌ارزیم
همیشه فقط شنیدیم. 

یا دیدیم.
حتی به ذهن راه پیدا نمی‌کنه ما هم مرزی داشته باشیم
مرز وسوسه، مرز خیال و رویا. آرزوهای بشری که هیچش پایانی نیست. 

جایی که تو با خود واقعیت مواجه می‌شی. خودی پر از آرزوهای ناشناخته. 
اون‌جاست که تو می‌ایستی.
فریب آغاز و تو توجیح می‌شوی که این‌ شاید همان شانسی است که همیشه منتظرش بودی
مرزی که بارها ازش گذشتم.

با تمام نقاط ضعفی که درش داشتم. حالا برابر آینه ایستادم
فردا در راه است.
من از چه می‌ترسم؟
از چه می‌گریزم؟
این تکرار هر روز ملال آور را دوست ندارم. حوصله ندارم. هاوکینگ هم خوب می‌شناسم. 

اما اونم بعد از سی سال اعتراف به خطا کرد. پس شاهنامه‌ای نمی‌مونه برای بغل گرفتن و نه بر طاقچه نهادن
این خواست زندگی است که در ماست. 

نه واقعا دوست داشتنی یا زیبا بودن جهان با همة کیمیای بی‌نظیرش
سهم من در این لحظه، هر کجای دنیا که باشم. 

بیش از این یک متر زمین و آسمون نمی‌تونه باشه. باقی اسباب مزاح است و فخر
از صبح تا نزدیک عصر حالم بده که، چطور باید این لحظات را تحمل کنم؟

از وقت خواب نگرانم که باز باید صبح بشه و ندونم چطور دوستش بدارم؟
خدایا ارزش من کجا بود؟
این‌همه حرف‌های رنگین کمونی زدم شنیدید. کیف کردید، انرژی گرفتید.

حالا را هم ببینید. 
این منم وا دادة تردید و همه باورهام
این لحظة نزدیکی دو سوی تاریکی و نور است
شاید این حال خراب ارثیة ماه کاملی است که اکنون مرا با خود به جنون می‌برد




۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

پس کجا برم؟

انقدر اینجا شعار دادم که حتی اینجا را هم از دست دادم
آخه یکی نیست بگه: بشین زندگیت رو بکن و وقتی تو کار خودت واموندی، برای دیگران میتینگ نده که حداقل اینجا را داشته باشی که بگی
نمی‌خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
نمی‌تووووووووووووووووووووووووو نم
از صبح باید ذهنم را ریز ریز کنم بلکه انگیزه‌ای برای حیات پیدا کنم
قدیم‌ها با خودم دایم تکرار می‌کردم، من مسئولم
گند این مسئولیت بازی هم که درآمد. ارشاد هم که بدتر از بچه‌هام حس زندگی و نفس کشیدن را ازم گرفته. از هر چه کارگاه و هنر هم دچار دلزدگی مزمن شدم
عشق هم که فریبی بیش نبود که خدا خواست با خیالش دست و پامون رو بند کنه. اول و آخر خوشی و اندوه دنیا هم که تکرار پذیر و بی‌مزه شدنی است
خانواده برام از مفهوم بری و تنها حکایت مقدسش مردی است که در تفرش آرمیده
راستی پدر؛ فکر کرده بودی که در چند سالگی داری سفارش من را می‌دی؟
فکر می‌کردی نباشی حتی بزرگ شدنم را ببینی؟
ما که سه کردیم، اصولا موجودات سه‌ای بودیم. شما چرا ؟
فکر نکردی بی تو باید کجا دنبال مفهوم پدر و خانواده بگردم در حالی که یک شهر هنوز تو را پدر می‌نامند؟
حتی از اون شهر و آدم‌هاش بیزارم که همیشه تو را از من جدا کردن
حالا بیا ببین نزدیک به تو رسیدم و از دنیا و لذتش هیچ سهمی نبردم. 
فقط دنبال محبتی گشتم که تو با خودت بردی
من این دنیای زشت و پر از حقه و کلک را نخوام کی را باید ببینم
روزی که از مرگ برم گردوندی فکر کردم چه تاجی سرم زدی.
نمی‌دونستم در واقع مرگ واقعی بازگشتم به این جهان بیگانه و زشتی بود که در مرگ درک کردم
ببخشید اینجا همان جهنم معروف تو نیست؟
حالم خیلی بد و بیماری همه وجودم را گرفته. 
دکتر می‌گه همه‌اش بخاطر بحران‌های عاطفی است.
ذهن قراره دهن جسمم را صاف کنه
حالا کی رو پیدا کنیم برای مدیریت بحران
یعنی هیچ‌کی هیچ‌کی نیست. 
شه عاشقش شد؟


چرا منه حیوونی؟



دیشب دیگه از شدت حیوونیت داشتم پرپره می‌زدم. آخه، خدا چرا منو انقدر حیوونی آفریدی که جرات نمی‌کنم وسط آدم‌ها برم؟ 

من‌که حلالت نمی‌کنم. گفته باشم
من می‌مونم و اون پل صراط و اون خدا که تو باشی. نه فکر کنی از اول این بودم. نه به خدا
این چندسال اخیر این‌طوری و روز به‌روز به ریشترش افزوده می‌شه. کاش الان چلک بودم آخی. 
اینم از اون هوس‌های ماه‌رمضونی پیش از افطار بود که چون نباید، من دلم می‌خواد
مثل زندگی. شاید چون مثل باقی زندگی درست و پیمونی ندارم دلم می‌خواد؟
شایدم نه واقعا اصلا چیزی دلم نمی‌خواد
یعنی از صبح که بیدار می‌شم همه‌اش به این فکرم، خب حالا که چی؟
یک روز دیگر هم شروع شد. 
بعد چی؟
از بچگی نمونة کامل و یکه‌تاز نژاد اصیل آدم و ننه و حوا بودم. فقط همانی را می‌خواستم که نباید می‌خواستم که هیچ. 
حتی نباید فکرش را در مخیله‌ام راه می‌دادم
مثل آقای شوهر کردنم. اصلا نمی‌دونستم به چه درد می‌خوره؟
همه می‌کردن و منم هاج و واج بین چه کنم و انقلاب فرهنگی پل می‌زدم که در اولین موردی که اعلام مخالفت شد . 
گفتم حتما یه چیز خوبیه. این‌ها دلشون نمی‌خواد من برم با چیز خوبم مثل فیلم هندی شازده و گداها خوشبخت بشم. 
وقتی سارا دیوی تونسته، چرا من نه؟
پام و کردم توی یک کفش که« اتفاقا من آره»دنیای من همیشه همین شاهکارهای فردی بوده که آخر شب خودم رو گول بمالم که : ببین ، اگه غلطی نکردی.
خدا رو شکر کن غلط دیگران را نکردی و همه‌اش گند و سه‌های فوق‌العاده و استثنایی خودت بوده که هر یک در نوع خود بی‌نظیر و منحصر به تواست
در لحظة آخر عمر هم به خودم می‌گم: خوب شد؛ مثل دیگران نبودیم
بقول حکیمه خاله: 
مادر تو از اولشم دری دیوونه بودی
اون‌موقع همه عاقل بودن مال تو به چشم بود.
الحمد الله دیگه الان همه مثل هم‌ شدن و دیگه تو به چشم نمیای زندگیت رو بکن
اما کدوم زندگی؟
بیا پایین

اگه



اگر بدونی چقدر بده؟
نمی دونی دیگه.

چون باید جای من باشی تا بفهمی چقدر بده تجربه هزاران ساله فراعنه را در این هرم سرد و بی روح زمزمه کردن
نه اینکه فکر کنی خودم را حبس کردم. 

اتفاقا دلم هم می خواد برم بیرون اما کجا؟
لابد با این ترافیک؟
کی ارزش تحمل این سرسام را برام داره؟
هیچ‌کی باور نکن به من چه. 

اما هیچ‌کس این اطراف انقدر هم‌سن و هم‌زبونم نیست که با هم فنجانی قهوة کوچک بخوریم
نه به موزة ایران باستان تعلق دارم، نه به هنر های معاصر و نه هم‌سن پست مدرنم
اهل مهمانی و شلوغی هم نیستم چون مغزم از تنوع افکار و نگاه‌های جورواجور ورم می‌کنه و منو از پنجرة بالا سر می‌بره بیرون
دوستان را هم که به فراخور آیند و روند گذر زمان و تغییر در احوالات شخصی به تلاقی مبسوط آزاد و رها کردیم
یار هم که بر نخیل و دست ما از آن کوتاه
چی می‌مونه؟
تجربة زنده بگوری همراه فراعنه مصر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...