هر چیز که بشه خرید، حتی به گرانترین بها، باز ارزانه. چون شد خریده بشه
فقط قیمت مشخص نبود.
باور کن بعضی وقتها خبر نداریم، چند میارزیم
همیشه فقط شنیدیم.
یا دیدیم.
حتی به ذهن راه پیدا نمیکنه ما هم مرزی داشته باشیم
مرز وسوسه، مرز خیال و رویا. آرزوهای بشری که هیچش پایانی نیست.
جایی که تو با خود واقعیت مواجه میشی. خودی پر از آرزوهای ناشناخته.
اونجاست که تو میایستی.
فریب آغاز و تو توجیح میشوی که این شاید همان شانسی است که همیشه منتظرش بودی
مرزی که بارها ازش گذشتم.
با تمام نقاط ضعفی که درش داشتم. حالا برابر آینه ایستادم
فردا در راه است.
من از چه میترسم؟
از چه میگریزم؟
این تکرار هر روز ملال آور را دوست ندارم. حوصله ندارم. هاوکینگ هم خوب میشناسم.
اما اونم بعد از سی سال اعتراف به خطا کرد. پس شاهنامهای نمیمونه برای بغل گرفتن و نه بر طاقچه نهادن
این خواست زندگی است که در ماست.
نه واقعا دوست داشتنی یا زیبا بودن جهان با همة کیمیای بینظیرش
سهم من در این لحظه، هر کجای دنیا که باشم.
بیش از این یک متر زمین و آسمون نمیتونه باشه. باقی اسباب مزاح است و فخر
از صبح تا نزدیک عصر حالم بده که، چطور باید این لحظات را تحمل کنم؟
از وقت خواب نگرانم که باز باید صبح بشه و ندونم چطور دوستش بدارم؟
خدایا ارزش من کجا بود؟
اینهمه حرفهای رنگین کمونی زدم شنیدید. کیف کردید، انرژی گرفتید.
حالا را هم ببینید.
این منم وا دادة تردید و همه باورهام
این لحظة نزدیکی دو سوی تاریکی و نور است
شاید این حال خراب ارثیة ماه کاملی است که اکنون مرا با خود به جنون میبرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر