خسته شدم.
انگار مغزم ورم کرده! انگار نه درستش همینه که، باد کرده
از محملات و ذهنیات بی در و پیکر.
آدم وقتی کسی در کنارش نباشه، هی خودش را بیشتر میشناسه و باز بیشتر مجبوره به خودش گیر بده
اسم این بیماری رو که هنوز نفهمیدم. اما باز جای شکرش باقی است با این ذهن وراج و بی گلنگدن نگران من و همة تردیدهای بشریاش که هویتش را برای من به زیر سوال برده ؛ کارم به یکی از این امراض نوظهور" چیزوفرنی" و " فازپرونی " و اینا نکشیده، سجدة شکرش برم واجب است
اما، نفسم یهجایی همین دور و ورها گیر کرده.
نه میاد نه میره.
نمیتونم بفهمم اینرا که، تو هستی.
چون واقعا وجود داری و خلقت و آفرینش از ارادة توموجود شده پس قادر بر سرنوشتی؟
یا منم مثل دیگران فکر کردم باید سرم زیر بال یکی باشه، اسمش شد خدا
خب اگه واقعا نباشی و ما هم کترهای همینطوری بیایم و بریم که آگاهی هستی چی میشه؟
اما اینها اصلا مهم نیست
من از کی فهمیدم تو رو میفهمم؟ از وقتی یک نیروی عجیب منو به جهان دوباره پیوند داد؟
از نیرو. یا از من بودنم؟
اهمیت من در من. به باور بزرگی تو خالق بیشتر است
چرا انقدر بهتو احتیاج دارم؟
چرا نمیتونم مثل بز تو علفها بچرم و مثل گاو از دنیا برم
چرا قوانینم گم شده و قدرت تشخیص خیر و شر . زشت و زیبا و خلاصه کلهم دنیا را ندارم؟
چرا نمیشه دقیقهای کلی سوتی بدم.
پریا بشمره ضربدر بزنه و پریسا از خنده از حال بره؟
این خیلی وحشتناک میشه که من نه از باب درک واقعیت تو، که وصف ناپذیره.
بلکه به قاعدة وحشتهایی که از جهان درونم هست به حضور و باور تو احتیاج داشته باشم
نه از باب زیبایی که درک کردم.
که از باب حقارتی که در برابر عظمت تو احساس کردم؟
احتیاجی که بدل به نقطه ضعف شد
نقطهای که لذت زندگی در جمع را از من گرفته. چون نمیدونم کجا آرامش دارم.
این یعنی چی؟
من از چیزی شاد نمیشم. فاجعه
چه درونم تنهاست
انگار مغزم ورم کرده! انگار نه درستش همینه که، باد کرده
از محملات و ذهنیات بی در و پیکر.
آدم وقتی کسی در کنارش نباشه، هی خودش را بیشتر میشناسه و باز بیشتر مجبوره به خودش گیر بده
اسم این بیماری رو که هنوز نفهمیدم. اما باز جای شکرش باقی است با این ذهن وراج و بی گلنگدن نگران من و همة تردیدهای بشریاش که هویتش را برای من به زیر سوال برده ؛ کارم به یکی از این امراض نوظهور" چیزوفرنی" و " فازپرونی " و اینا نکشیده، سجدة شکرش برم واجب است
اما، نفسم یهجایی همین دور و ورها گیر کرده.
نه میاد نه میره.
نمیتونم بفهمم اینرا که، تو هستی.
چون واقعا وجود داری و خلقت و آفرینش از ارادة توموجود شده پس قادر بر سرنوشتی؟
یا منم مثل دیگران فکر کردم باید سرم زیر بال یکی باشه، اسمش شد خدا
خب اگه واقعا نباشی و ما هم کترهای همینطوری بیایم و بریم که آگاهی هستی چی میشه؟
اما اینها اصلا مهم نیست
من از کی فهمیدم تو رو میفهمم؟ از وقتی یک نیروی عجیب منو به جهان دوباره پیوند داد؟
از نیرو. یا از من بودنم؟
اهمیت من در من. به باور بزرگی تو خالق بیشتر است
چرا انقدر بهتو احتیاج دارم؟
چرا نمیتونم مثل بز تو علفها بچرم و مثل گاو از دنیا برم
چرا قوانینم گم شده و قدرت تشخیص خیر و شر . زشت و زیبا و خلاصه کلهم دنیا را ندارم؟
چرا نمیشه دقیقهای کلی سوتی بدم.
پریا بشمره ضربدر بزنه و پریسا از خنده از حال بره؟
این خیلی وحشتناک میشه که من نه از باب درک واقعیت تو، که وصف ناپذیره.
بلکه به قاعدة وحشتهایی که از جهان درونم هست به حضور و باور تو احتیاج داشته باشم
نه از باب زیبایی که درک کردم.
که از باب حقارتی که در برابر عظمت تو احساس کردم؟
احتیاجی که بدل به نقطه ضعف شد
نقطهای که لذت زندگی در جمع را از من گرفته. چون نمیدونم کجا آرامش دارم.
این یعنی چی؟
من از چیزی شاد نمیشم. فاجعه
چه درونم تنهاست
من یه دوستی دارم که پزشک هست و داره یه دکترای ژنتیک هم می گیره به من می گه بابا اینقدر با دنیا و چرایی اش ور نرو . علم به این نتیجه رسیده که ما فقط برای تولید مثل در دنیا هستیم و هیچ رسالت دیگری وجود نداره.ا
پاسخحذف