۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

با من بیا


روزی که گفت باش
شاید هیچ نمی‌دانستم؟
شاید به اسرار ازل واقف بودم؟
شاید خود خدا بودم؟
شاید هیچ‌کس نبودم؟
یک اسم؟
هزاران اسم؟
یک عشق، هزاران عشق شکستم و خریدم
پشت نامم سیب تلخ پنهان شدم.
نه نام بودم،
نه خودم بودم.

با من بیا، با هیچ‌کس
دستم را بگیر، دنیایم ببین
شب‌هایش ستاره باران است و من بر این بلندا گیسو به باد می‌سپارم و از پی ابرها می‌روم

و دل

به شب می‌سپارم

با من بیا
اینجا سرزمین من است.
نامش عشق!
نانش مهر!
بامش لطف!

با من بیا

دستم را بگیر
دست خالی
ولی، گرم!
زنده!
ولی، میرا

دنبالم بیا
شاید، این
سفر آخر بود؟
شاید، این نقاب آخر؟
شاید، تازه سفر اول بود؟!

فاصلة بودن اولین تا آخرین شاید، وسعت پوچ توهم بودنم
در زمین باشه؟

با من بیا
دنبال یک رویا
دستت را به‌من بده
نامم از یاد ببر.
به نقابم نگاه نکن.
به پیکره‌ام نیاندیش
با من بیا و صدای قلبم شو
کسی نیستم اما،
من؛
در اینک
هستم

نان جمعه


از هر چی بگذریم جمعه، جمعة آقام و شنبه شنبة آقامه
امروز هم جمعه‌است و روز مقدس من
جمعه‌ها همیشه عطر خوش کودکی رو به خونه می‌آره و تو فراموش می‌کنی به نزدیکی رفتن رسیده‌ای. جمعه یعنی، بستنی زعفرانی و گلاب و کیک یزدی. یادم نیست اون زمان هنوز شیرینی دانمارکی یا ناپلئونی به زندگی‌مان راه یافته بود یانه
من هنوز دلم کلوچه‌های خانوم جان را در سرتنور تفرش می‌خواهد
جمعه یعنی امنیت و عشق
جمعه یعنی بالای درخت بید مجنون تاب خوردن و ترس افتادن و تازه شدن
. جمعه یعنی آزادی
جمعه نه یعنی، امام زمان. جمعه یعنی ، شخص پدر
به‌من چه کی از کجا برای چی قراره بیاد؟
من‌که همیشه بالای صراطم و مواظب صف‌ها. پس باقی را زندگانی کنیم
دلم می‌خواست امروز یه عالم مهمان داشتم و خونه از صدای مهربانی پر می‌شد. بنان بخواند و من نوک پنجه و سبک عشق را میان جمع پخش کنم
بشقاب مهر را بردارم و تمیز کنم
شیشه‌های رو به دوستی را پاک کنم و پنجره‌ها را به افق و امین‌الدوله‌ها گشایم
عشق ورزی کنم
عشقی که همچون آتشفشان درونم در پی فوران و من در حال انفجار و کسی ندارم آن را ببخشم
این نیم‌وجب قد هم که خودم رو ریز ریز کنم فکر می‌کنه ارث پدریش و نام عشق ندارد
من چه کنم نان و عشق روز جمعه را که برای خوردنش بهانه‌ای ندارم؟

مجنون بی لیلا


والله آقا دروغ چرا؟ تا قبر آه آه‌‌ آه‌‌ آه
وقتی اتوبوس منو پیاده کرد، تازه فهمیدم که وای ششمین دختر و دو برادر بیش ندارم. خانم والده که سخت کودک بود و فکر می‌کرد با آوردن پسری تاج بر سرش می‌نهند بیش از پدر جا خورد.
اصل صاحب جنس که باید فریاد می‌کرد، عاشق شد و مادر فارغ
مام بی‌صاحب. تا پنج‌سال بعد که یه شازده پسری زاده شد و خانم والده به مقام رفیع ملکه‌ دست یافت
من بدو پدر بدو.
در واقع من و پدری با پنجاه و اندی فاصله هر دو کودک شده بودیم و عاشقانه بین درختان باغ می‌دویدیم و من همچنان سوگل حرم پدر بودم و مادر در فکر سلطنت ( نمی‌دونم شاید پدر هم مثل من دیوانه بود که از نه فرزند عاشق این مجنون شده بود ) ؟
فکر کن! خود شاه خبر نداشت شاهه. اما دیگران در پی تاج و تختش بودن
نه فکر کنی فقط در خانة ما از این خبرها بود. نه قدیم‌ها همه با مولود پسر ملکه می‌شدن و تاج‌داری
پدربه قطعیت می‌رسید. پدر تاج‌دار من دو پسر دیگر هم داشت و من را به تنهایی کشف و از جا سوئیچی آویزان کرده بود
شاید او هم تمایلی به ملکه‌ای خانم والده نداشت که به روی خودش بیاره تاجی به سر عالم زده
همه دنیای من او شد و بی‌وفا خیلی زود رفت.
مادر هنوز خواب تاج و تخت می‌دید و با زهر خند منو که همیشه در عوالم رویا غوطه‌ می‌خوردم، مجنون می‌خواند
دیگه تکلیف پیدا بود.
هرچی کمتر دم پر ولیعهد و ملکه می‌گشتم به صلاحم بود. من موندم و جهان غیر ارگانیک خیالیم
وقتی مجبوری بالای درخت زندگی کنی و رویاها را خانواده بنامی ، خب تو هم باشی مجنون می‌شی
باور کن هنوز خودم نمی‌دونم که این همه کلمات که از پی هم بر نخ سوار و تسبیح می‌شوند هذیان‌های یک مجنون است یا باوری فرا زمینی حاصل سفر مقدس؟
تو باشی چیزی برای از دست دادن داری؟
می‌خوام سهم موروثی تاج و تخت را به این‌ها وگذارم و جانم را بردارم.
پس دیگه فرقی نمی‌کنه چی بگم.
به جایی می‌رم که کسی زبانم را نفهمد و دیوانه‌ام نخواند
چه بدبختید شما که پی‌گیر توهمات مجنونی تلخید

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

جنون



داغ آدم زنده تلخ تر از داغ اونی‌ست که با جهان وداع کرده
جایی که اکثر دوستان و رفقای هم‌زبانم در خارج از این‌جا و خودی‌ها در پی شکل و ظاهر و رختخوابن، چی اینجا دارم که از دست دادنش آزارم بده؟
اینجا از همه‌جای دنیا غریب ترم
با زنده‌های مواجه هستم که هر لحظه می‌خواهند خونم را به شیشه کنند. زنده‌های هم‌خونی که به فتوای خانم والده عمری است مجنونم خوانند و هرگز نشناختندم که چطور عاشقم! و نخواستند که بدانند
بودا، دریافت همة رنج آدمی از وابستگی‌های اوست
و من تنها رنج زندگیم از خودیهای بدتر از دشمن است. ی‌ست که باید در جوانی از آن‌ها می‌کندم
من برای آزادی می‌رم. البته آزادی بیان هم شیرین است. اما در جایی که طی این سه سال برای گلی در ارشاد آموختم چگونه بگویم که فریاد نکرده باشم
چگونه بگویم که پیام را رسانده باشم و چگونه بگویم که دین سفر مقدسم را ادا کرده باشم
با این‌همه لذت بخش تر همانی‌ست که فریاد کنی
من در پی آزادی قصد رفتن دارم. آزادی از وابستگی‌های احمقانه‌ای که عمری‌ست مصلوب نگهم‌داشته. از فرزندی نا فرزند
از مادری، نامادر و از برادری دشمن
همه آن‌چیزی که همه این‌سال‌ها اینجا نگهم داشته. بردی، ا تو خوب می‌دونی چی می‌گم. در این دیار همة کس و کار آدمی پول است و بس که برایش حاضرند تو را مذبح رسانند. می‌خواهم مالم را رها کنم و بروم
بلدی؟ بلدی یکباره از همه چیزت بکنی؟
گاهی فکر می‌کنم اینجا بزودی می‌میرم. دائم ذهنم درگیر عواطف زخم خورده‌ایست که هنوز در جانم ریشه دارد و می‌دانم باید دست و پایم را از این بند بگسلم
امثال دکتر تو که فکر می‌کنند اینجا خبری‌ست، برای اینه که گاهی گذری می‌آیند و می‌روند. 

همیشه تازه و همه مشتاق. بذار اون‌ها هم مدتی در اینجا زندگی کنند تا بر دست بکوبند که کجایی
یاد کودکی؟
کجایی همسایه‌های مهربان؟
کجاست کاسة گلسرخی نذری؟
کجاست حوض نیلی پدری؟
کجاست عطر آجر نم خورده؟
کجایید مردم همشهری؟
کجایید عواطف انسان خدایی؟
اینجا سرشار انرژی‌های بد و خودخواهی‌ست و من همچون شاخة نیمه جدا گشته در مسیر باد تاب می‌خورم. نه از شاخه جدا می‌شوم که بگویم تمام شد. نه به شاخه دوباره می‌چسبم که بگویم زندگی در جریان است
می‌دانم باید بروم تا از رنج نامردمی در میان مردمم برهم
مفاهیم عاطفی در سفر مقدس باطل شده بود. اما خیلی به جانم ننشسته بود. شاید من دشوارم؟
شاید من مجنون؟
به هر حال دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. تو چطور؟
حتما مجانینی هم‌چون من هستند که با رفتن به آرامش رسیدن. همه خواست و سهم من برای باقی گذران راه، گوشه‌ای دنج در طبیعت سبز. یک کارگاه کوچیک برای کار و میزی رو به دریاچه برای نوشتن.همین ما را بس تا خوشبختی را در آغوش بگیرم.
مثل آنچه که در نوشهر هست و چون می‌دانند کجایی، با یک شماره یا یک پیغام تو را زیر و رو می‌کنند
برم جایی که کسی مرا به نام پدر نخواند و خود " شهرزاد " باشم

شکارچی



قدیم‌ها یادش بخیر، تا شب‌جمعه می‌شد یادم می‌افتاد همه یکی رو دارن و من تنهام
اما حالا نمی‌فهمم که دوشنبه اومد، پنجشنبه رفت
گاهی فکر می‌کنم چه خوب بود از اول اخته مخته متولد می‌شدیم؟
دیگه لزومی نداشت کل انرژی‌های حیاتی رو در ویترین‌هایی خرج کنم که قراره آخرش جنس بنجل نسیبم کنه و از همه بدتر نقطه‌ای بود که گمان می‌کردم، حالا که در بازارم کار رو تموم کنم و سر و ته ماجرا رو هم بیارم
اول بازار تازه نفس و سرحال وسطش گیج از تنوع جنس و آخرش از فرط خستگی جنس مزخرفی که فقط بی‌دلیل می‌درخشید و درونش تهی بود
حالا که به گذشته نگاه می‌کنم نمی‌دونم چقدر از این بار لازم به حمل بود؟
چقدرش از چشم و هم‌چشمی دیگران و چقدر از باب خودخواهی من بود که دوست داشت همیشه بدرخشه
وقتی دورت شلوغ باشه، فکر می‌کنی این‌همه انعکاس درخشش بی‌نظیر تواست
نگو شیشه‌خورده‌های آقا مجید ظروفچی جوب‌چیه اداره چیست که از بند رخت حیاط اندرونی آویزون بوده و از پرتو آفتاب درخشیده
در واقع من همیشه آنقدر به درخشش توجه داشتم که اصل منبع نور را از یاد بردم
حالا می‌دونم چقدر از زمان و راه رو بیهوده از دست دادم
در حالی‌که ناتوان از اشاره‌اش حتی برای پریا هستم
باید بایستم تا خودش را باور و تجربه کنه. خدا رو چه دیدی شاید تجربه‌های بچه‌های ما بسیار فراتر و آگاهانه تر هم از آب در بیاد؟
همون‌طور که مال ما نسبت به نسل قبل‌تر بود
پس من‌هم باید همه این‌ها را تجربه می‌کردم تا به این نقطة، اکنون می‌رسیدم؟ به سادگی وقت از دست رفته به حساب وقت مصرف شده برابر می‌شه و من تبرئه و مثل همیشه بی‌گناه
به‌خدا همیشه فکر کردم بهترین کاری که از دستم براومده می‌کنم. شاید با همة توانم
سنگ‌ها را از مسیر رود برداریم و اجازه دهیم هریک رودی خروشان و آزاد باشیم

می‌روم


از صبح که چشم باز کردم یه جور حس تلخ در شریان‌هام بود که تا حالا این‌طور پر رنگ ندیده بودم، حس رفتن
تا حالا هر وقت یکی می‌پرسید تو چرا اینجایی و نرفتی؟
گفتم: من به ریشه‌هام وصلم
ریشه. تعبیری غلط و کهنه که در زمان و مکان تغیر معنا پیدا می‌کنه
امروز بعد از یکسال گذشته که گاهی فکر هجرت ذهنم را بازی می‌داد با تمام قصد تصمیم به کوچ گرفتم
هرچه از صبح مرور می‌کنم، کسی جز پریا نیست که مسئولش باشم. تازه در حد یک دختر خانم جوان. نه بچة کوچکی که نیاز به تر و خشک کردن داشته باشه. ریشه‌های کهنه و پوسیده را باید چید
بین کانادا و استرالیا دوران دارم. حوصله جای شلوغ ندارم. دلم می‌خواد برم یه جای دنیا و کسی خبر نداشته باشه کجا رفتم
خسته‌ام به قدر هزار هزار سال تنهایی‌ خسته‌ام
قصد باید اول با کلام اعلام بشه و بعد منتظر نشانه‌ها ماند. وسط هیاهوی افکار مهاجرانه " میترا " از کانادا زنگ زد. یکسالی بود از او بی‌خبرم. اما تماس امروز در کشاکش فکر به هجرت مثل یک نشونه بود
هنوز ذاتم به استرالیا تمایل داره
فکر جنگل‌های سبز و برف‌های بسیار در کنار هم کمی ناموزون و نگران کننده‌است برای منی که تحمل سرما ندارم
اما گرما هم هیچ خوب نیست
حالا می‌خوام از تکنیک
اذا اراد شیعا یقول له کن فیکون
استفاده کنم. اراده‌ام براین قرار گرفته، هجرت کنم. به سرزمینی که بتونم درآن آرامش داشته باشم بی‌آنکه برادر و خانواری وجود داشته باشه که ذهنم را درگیر کنه ( این تجسم من از یه جنگل سبز و کوه‌های سر به آسمان کشیده که در آن صدای بوق و ماشین نیست
هراس از صدای زنگ تلفن نیست
زنگ اف‌اف نیست و هیچی نیست
من حتی برای مردن به آرامش نیاز دارم."این هم تجسمم و حالا می‌گم":
باش
دلم می‌خواد بگم گور بابای باقی کتاب‌ها
گور بابای کتاب "عشق است " اگر نتونه هرجای دنیا چاپ و ترجمه بشه و مخاطبش را پیدا نکنه
این‌ها که بیشتر از چهار پنج هزار جلد مجوز چاپ نمی‌دن. شنیدم کانادا چهارصد هزار ایرانی داره
پس برای منم مخاطب داره
گور بابای کتاب " بهابل ".
گور پدر هر چی کتاب. من نه از دولت ایران که از ریشه‌هام قصد کندن دار.
باید دیگر بروم
با پریا بروم
می‌خواهم بروم
قصد کردم، بروم
و می‌دانم که کافی‌ست اراده کنم تا راه‌ها باز و من راهی شوم
حالا به‌نظر شما یکی مثل من می‌تونه در دیار غربت دوام بیاره؟
خودم می‌دونم غریب‌تر از اینجا نخواهم بود
من می‌روم

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

خسته نباشی‌نو ، دکتر سروش



آقا شنیدی؟
یه کتاب خطی در کتابخانة قدیمی واقع در شهر اصفهان ثابت می‌کنه:
امام هشتم، در مشهد دفن نشده‌اند. این کذب تاریخی از باب حفاظت از پیکر مطهر ایشان بوده



واوووووووووووووو
چه گندی می‌خوره به باور همه اون‌ها که به یه شوقی دل‌خوش داشته‌اند که به وقت تنگی یه امام رضا دارن که به او پناه می‌برن؟ خب بعدش که چی؟
خواب و خور راحت از همه گرفته می‌شه. فکر کن اون معجزه دیده‌ها اون شفا گرفته‌ها، همه دوباره بیمار می‌شن.
بله جناب دکتر سروش شاید حتی مجسمة بودا هم حامل انرژی معنوی باشه. اما این انرژی معنوی از قصدی برخاسته، نشئات یافته از انرژی درونی که فرمودید نمی‌شناسید چند مدل است
وقتی زیاد باور خود را حمل می‌کنیم. به همین راحتی به خود اجازه می‌دیم ، باعث رنج دیگران باشیم. در حالی‌که توان برداشتن باری از دوش آنان نداشتیم
اگر کسی باید موضوعی را درک یا کشف و شهود کنه، پا از عنب و انگور فقها فراتر گذاشته و با ادراک شخصی به آن منظور خواهد رفت
آنی‌هم که توان درک نداره، فقط گم‌وگور می‌شه. بعضی آدم‌ها واقعا از پایة هوشی بسیار ضعیف و ناتوانند. قدرت درک یا کشف امر مهمی را هم ندارند. برای همین از انرژی یدی پول در می‌آرن
ادیان آمدن تا این‌ها در چارچوبی قرار بگیرند
نمی‌فهمم این چه گیری‌ست که هر از چندی به این باور و اعتقادات مردم داده می‌شه؟
یادش بخیر وقتی این جناب سروش در مصاحبة تلوزیونی خطاب به احسان طبری گفت: شما " حق " نداری راجع به مولانا حرف بزنی
اگر حرف نو داری، به شتاب و باب کن. گر نه سکوت اختیار کن
متن نظریه جناب سروش رو دیدم. حالا قرآن از کجا آمده؟
نیامده؟
وحی شده؟
مخابره شده؟ یا هر چی
آدرس یه خدایی را داده و عده‌ای باورش دارن
عده‌ای با اعتقاد به او با سرطان مبارزه و خود را شفا می‌دهند
منطق و فرمول‌های چند گانة بیگانة شما مرحم بر درد هیچ انسان نخواهد گذاشت.
پس، باری نساز

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

ای خانم معلم


یادش بخیر شب‌های امتحان. زمین و زمان زیر و رو می‌شد و من بودم و یه کتاب که نمی‌دونستم از کجاش شروع کنم
اصلا کی معلم این‌ها رودرس داد؟
طفلی خانم والده که فکر می‌کرد
الان یک لیوان نسکافه معجزه می‌کنه و من درس‌های چند ماهه را توسط وحی تحویل می‌گیرم و سر امتحان پس می‌دم؟!
خدا رو چه دیدی؟
چه بساهمین افکار خانم والده باعث حضور بیست و چهارساعت
جبرئیل کنار من باشه.

چون این یک قلم رو فهمیدم بی او از عهده هیچ‌ کاری بر نمی‌آمدم؛ مگر باز به یاری حضرت جبرئیل
خب مگه چیه؟
این که تعریف نبود.
خودم فهمیدم چیزی بارم نیست و توقعات خانم والده معجزه می‌کرد. جبرئیل که از رعشة دست و پای من دلش به رحم ‌می‌اومد، به‌طور معجزه‌آسایی سر و ته صفحة سفید رو هم می‌آ ورد و کاغذ خالی پر می‌شد
منم شرمندة خانم والده نمی‌شدم.
اما همیشه حیرون می‌موندم که چی شد این‌طوری شد؟ خانم والده که راست می‌گه و من هیچی نمی‌شم آخر! یا کار نسکافه کذایی بود یا کار جبرئیل
خلاصه که یکی از این شب‌ها که من در تجسمات خلاقانه و نیمه خلاقانه گم شده بودم، خانم والده با یک لیوان پر نسکافه وارد اتاق شد
منم که طبق معمول در تجسمات دوران داشتم با چشم نیمه خمار و خواب آلود نگاهی به حضرت علیه کردم که یعنی، کور شدم بسکه درس خوندم. آخه مگه من قراره چکاره بشم؟
خانم‌والده آهسته به طرفم اومد و کتاب سروته را گرفت و گفت: منظورت همینه دیگه؟ تو که انقدر استعداد داری که از ته به سر می‌خونی، چرا پس درست رو نمی‌خونی؟
گفتم: به‌من چه؟ همه‌اش تقصیره خانوم معلمه که سروته صحیح نمی‌کنه

بازی‌های پنهان



باشد اندر پرده بازی‌های پنهان، غم مخور
خیلی وقته یاد گرفتم وقتی ذهن منو با خود انقدر پایین می‌بره تا مرز برزخ؛ تکرا می‌کنم
ما هیچی نمی‌دونیم
شاید مچاله هم شده باشم و از شدت فشار قلب درد مجبور به خوردن قرص بشم. ول تکرار می‌کنم
این نیز بگذرد.
همه‌اش مواظب ایمان یا باورمم که، به سمت کسی شر نمی‌فرستم که شری از کائنات پس بگیرم و سعی می‌کنم بلند شم
باز تکرار می‌کنم
تاریک‌ترین لحظات شب، یک ساعت پیش از سپیده است
باز راه می‌رم. گل بو می‌کنم و چای احمد می‌خورم. کتاب را باز می‌کنم و می‌شنوم. باور می‌کنم و آروم می‌گیرم و چشم به آسمان می‌دوزم برای رسیدن سپیده
تکرار می‌کنم: نیچه می‌گه، سر چشمة فضیلت تو نقطه‌ای است که در آن بی‌تابانه رنج می‌بری. درست عبور کن
خلاصه که در یک لحظه
ستاره‌ای می‌درخشه و معجزه در می‌زنه

بهشتی‌ها، سلام


نمی‌دونم چی می‌شه که به ناگاه انرژی‌ها دگرگون می‌شه؟ از صبح خیلی عالی اومدم بعد یهو خستگی مفرط و یاس سراغم اومد هرچی بلد بودم به‌کار بستم تا خدمتم نرسه
بعد انگار ابرها در هم جوشیدن و سایة خنکی بر فراز خونه‌ام نشست و خنکم کرد
روح و جسمم با هم خنک شد
گاهی اگر بگی معجزه شاید حق مطلب ادا بشه. اما این حتی از معجطزه هم فراتره و واژه‌ای براش ندارم جز اونی که در مورد وضو باور دارم
تجسم قصد ما
آب هر چیز را منعکس می‌کنه.
از موجودات غیرارگانیک، جهان موازی یا تاثیر احساسات و دعا روی آب از نظر علمی هم ثابت شده قبلا مقاله‌اش را اینجا به‌نام (شهادت آب) گذاشتم. اما این نوعی تجربة فردی‌ست که نه می‌شه یادش گرفت و نه یاد یا توضیح داد
دیدم، وقتی وضو می‌گیرم با آب قصد من برای ایجاد ارتباط بر هالة انرژی‌م منعکس می‌شه. در نتیجه مراکز انرژی درون هاله رو بیدار می‌کنه. حتی لمس هاله هم به شکلی این کار را می‌کنه. اما نه به قدرت آب
با آب، ی مفهوم دیگر تازگی به سیستم انرژی‌ راه پیدا می‌کنه که، مخصوص ذات الهی‌ست
خودمون رو بکشیم، ما باشندگان ارادة او هستیم.
من سجده لازمم باید نماز شکرانه به جا بیارم. خداوند زندگی همه ما را بهشتی کنه

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

تجسمات




خب امروز روز بیکاری و استراحت
طبق معمول صبح که چشم باز کردم تا حالا یا به این فکر کردم که، چرا اتاق کج یا راسته؟
چرا من باید همیشه تنها باشم؟
چرا فلانی فلان کرد و یا اینکه چرا من اصلا این مدلی آفریده شدم و الی آخر
البته باز جای شکر داره که به مطالب بیهوده‌ای که به من مربوط نیست گیر نمی‌دم. مردم وقتی بیکارن به هر چه شد فکر می‌کنند و اکثر غصه می‌خورند که چرا منه حیوونه؟ باید ............... الی آخر
این‌ها همه محصول ذهن ماست و بی‌حاصل. ولی پدرجان من‌هم موتور ندارم که بتونم شبانه روز کار کنم که به تنهایی نیاندیشم
امروز را شاید کمی بر تجسم کار کنم و روح الهی را بارور و به‌کار اندازم. متاسفانه آن‌چه که ما از دست دادیم با سیب‌تلخ حوا، همان قدرت اراده
تجسم
و خلاقیت خدای گونه ماست
بچگی در این کار استاد بودم. ته کلاس، در خانه و بالای درخت همیشه در عوالم رویا غوطه می‌خوردم
یادمه همیشه دوست داشتم با دیگران فرق داشته باشم
حتی وقتی در دبیرستان مرجان تحصیل می‌کردم گمانم بر این بود که نکردن کارهای دیگران
دوست نداشتن سایر تعلقات این دختران و هر آنچه که طبیعی بود من را از آنها تفکیک و ممتاز می‌کنه. اما نمی‌دونستم این امتیاز تنهایی رو با خودم حمل می‌کنم
حالا هم که جا برای تجسم نمونده. یا باید کار کنم که خب شکر پروردگار اصول کارم همه گونه تجسمی‌ست. یا باید مواظب سکوت ذهن باشم که سر از محله‌های تاریک در نیاره
باید ازبچگی خیلی جدی فقط بر تجسم خدای‌گونه کار کرد که وقتی گفتی: موجود باش. واقعا چیزی برابر نظرت وجود داشته باشه که بشه

خوبه کارخونه دارنیستم


سگه بمیره که وقتی من کار دارم حکایتم با قصة مورچه یکی‌ست
مورچه زیر درخت خواب بود، یک قطره بارون چکید روی سرش
برخاست و فریاد زنان دوید که:
ای وای دنیا رو آب برد. من شق‌القمر کردم از صبح تا همین حالا کار می‌کردم و روی خودم را سفید و آماده برای خوابی آرام بخش
وقتی کاری نیمه می‌مونه، وجدان زخم‌های من عفونی می‌شه و خواب و خور راحت را ازم می‌گیره
مثل مدتی که رسما نقاشی را کنار گذاشته بودم. چیزی درونم درست نبود. در واقع کودک درونم شاکی و یواشکی نق می‌زد
بعد از مدتی متوجه شدم کل اعتماد به نفسم در کاری که از بچگی تمرینش داشتم، از دست دادم
برای مبارزه با این بود که دوباره پشت سه‌پایه نشستم و پالت را بغل گرفتم
بله بغل
فکر کردی مثل این فیلم‌ها با پالت می‌شه باله رقصید؟
باید چهارگوش باشه که در زاویة درونی آرنج تکیه کنه و تو مسلط باشی
تسلط، بزرگترین مشکل بشریت تا امروز
ما حتی در عشق ورزیدن هم تسلط می‌خواهیم

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

مرز


روز انرژی بری بود و خیلی خسته کننده. فکر می‌کنم سه طبقه را هفده بار بالا و پایین رفتم تا سلسله مراتب دست از سرم برداشت و برگشتم خونه
با این‌که اول وقت رفتم بیرون ولی به گرمای ظهر رسیدم و آفتاب تلخ ظهرش کمی آزارم داد
خب خدایا شکرت که اسبابش رو دادی که دردسرش هم چشیده بشه و یادم بیفته که بگم : الهی شکرکه هیچ وقت درمانده و ناتوانم نکردی
حالا اگر گاه مجبور به طی راهی و پله‌هایی می‌شم که سخته شکرانه‌اش بیشتر از نبودنشه
تا اینجا گذارش خستگی بود در مسیر موفقیت. مطمئن باش اگر بی‌نتیجه برمی‌گشتم، الان دیگه نای پشت میز نشستن هم نمونده بود
شکر که امروز، همه جوره اخبار و نتیجه‌های خوب بود. چه از راه مخابرات و چه از معجزات امداد غیبی
من بهش می‌گم: اعجاز معیشت متوکلین به خدا
البته نه توکل به سبک زیره آبت می‌دم
توکل و باور به مدل: سسامی باز شو علی‌بابا
این‌جوری نفست خنک و بهشتی می‌شه، وقتی می‌بینی عمرت را در باورهای پوچ یکسره نباخته‌ای و هستی با تو در ارتباط و مبادله‌ است
باز هم شکر که باورت رو به‌من هدیه دادی. حتی به بهای تجربه مرگ
دمت گرم
دو حرف. یکی سرد یعنی مرگ دیگری گرم، یعنی زندگی
به همین سادگی با داشتن سه حرف فارسی می‌تونی دو مفهوم کامل از زندگی بسازی
بیا گرمش کنیم؟


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...