داغ آدم زنده تلخ تر از داغ اونیست که با جهان وداع کرده
جایی که اکثر دوستان و رفقای همزبانم در خارج از اینجا و خودیها در پی شکل و ظاهر و رختخوابن، چی اینجا دارم که از دست دادنش آزارم بده؟
اینجا از همهجای دنیا غریب ترم
با زندههای مواجه هستم که هر لحظه میخواهند خونم را به شیشه کنند. زندههای همخونی که به فتوای خانم والده عمری است مجنونم خوانند و هرگز نشناختندم که چطور عاشقم! و نخواستند که بدانند
بودا، دریافت همة رنج آدمی از وابستگیهای اوست
و من تنها رنج زندگیم از خودیهای بدتر از دشمن است. یست که باید در جوانی از آنها میکندم
من برای آزادی میرم. البته آزادی بیان هم شیرین است. اما در جایی که طی این سه سال برای گلی در ارشاد آموختم چگونه بگویم که فریاد نکرده باشم
چگونه بگویم که پیام را رسانده باشم و چگونه بگویم که دین سفر مقدسم را ادا کرده باشم
با اینهمه لذت بخش تر همانیست که فریاد کنی
من در پی آزادی قصد رفتن دارم. آزادی از وابستگیهای احمقانهای که عمریست مصلوب نگهمداشته. از فرزندی نا فرزند
از مادری، نامادر و از برادری دشمن
همه آنچیزی که همه اینسالها اینجا نگهم داشته. بردی، ا تو خوب میدونی چی میگم. در این دیار همة کس و کار آدمی پول است و بس که برایش حاضرند تو را مذبح رسانند. میخواهم مالم را رها کنم و بروم
بلدی؟ بلدی یکباره از همه چیزت بکنی؟
گاهی فکر میکنم اینجا بزودی میمیرم. دائم ذهنم درگیر عواطف زخم خوردهایست که هنوز در جانم ریشه دارد و میدانم باید دست و پایم را از این بند بگسلم
امثال دکتر تو که فکر میکنند اینجا خبریست، برای اینه که گاهی گذری میآیند و میروند.
همیشه تازه و همه مشتاق. بذار اونها هم مدتی در اینجا زندگی کنند تا بر دست بکوبند که کجایی
یاد کودکی؟
کجایی همسایههای مهربان؟
کجاست کاسة گلسرخی نذری؟
کجاست حوض نیلی پدری؟
کجاست عطر آجر نم خورده؟
کجایید مردم همشهری؟
کجایید عواطف انسان خدایی؟
اینجا سرشار انرژیهای بد و خودخواهیست و من همچون شاخة نیمه جدا گشته در مسیر باد تاب میخورم. نه از شاخه جدا میشوم که بگویم تمام شد. نه به شاخه دوباره میچسبم که بگویم زندگی در جریان است
میدانم باید بروم تا از رنج نامردمی در میان مردمم برهم
مفاهیم عاطفی در سفر مقدس باطل شده بود. اما خیلی به جانم ننشسته بود. شاید من دشوارم؟
شاید من مجنون؟
به هر حال دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. تو چطور؟
حتما مجانینی همچون من هستند که با رفتن به آرامش رسیدن. همه خواست و سهم من برای باقی گذران راه، گوشهای دنج در طبیعت سبز. یک کارگاه کوچیک برای کار و میزی رو به دریاچه برای نوشتن.همین ما را بس تا خوشبختی را در آغوش بگیرم.
مثل آنچه که در نوشهر هست و چون میدانند کجایی، با یک شماره یا یک پیغام تو را زیر و رو میکنند
برم جایی که کسی مرا به نام پدر نخواند و خود " شهرزاد " باشم
جایی که اکثر دوستان و رفقای همزبانم در خارج از اینجا و خودیها در پی شکل و ظاهر و رختخوابن، چی اینجا دارم که از دست دادنش آزارم بده؟
اینجا از همهجای دنیا غریب ترم
با زندههای مواجه هستم که هر لحظه میخواهند خونم را به شیشه کنند. زندههای همخونی که به فتوای خانم والده عمری است مجنونم خوانند و هرگز نشناختندم که چطور عاشقم! و نخواستند که بدانند
بودا، دریافت همة رنج آدمی از وابستگیهای اوست
و من تنها رنج زندگیم از خودیهای بدتر از دشمن است. یست که باید در جوانی از آنها میکندم
من برای آزادی میرم. البته آزادی بیان هم شیرین است. اما در جایی که طی این سه سال برای گلی در ارشاد آموختم چگونه بگویم که فریاد نکرده باشم
چگونه بگویم که پیام را رسانده باشم و چگونه بگویم که دین سفر مقدسم را ادا کرده باشم
با اینهمه لذت بخش تر همانیست که فریاد کنی
من در پی آزادی قصد رفتن دارم. آزادی از وابستگیهای احمقانهای که عمریست مصلوب نگهمداشته. از فرزندی نا فرزند
از مادری، نامادر و از برادری دشمن
همه آنچیزی که همه اینسالها اینجا نگهم داشته. بردی، ا تو خوب میدونی چی میگم. در این دیار همة کس و کار آدمی پول است و بس که برایش حاضرند تو را مذبح رسانند. میخواهم مالم را رها کنم و بروم
بلدی؟ بلدی یکباره از همه چیزت بکنی؟
گاهی فکر میکنم اینجا بزودی میمیرم. دائم ذهنم درگیر عواطف زخم خوردهایست که هنوز در جانم ریشه دارد و میدانم باید دست و پایم را از این بند بگسلم
امثال دکتر تو که فکر میکنند اینجا خبریست، برای اینه که گاهی گذری میآیند و میروند.
همیشه تازه و همه مشتاق. بذار اونها هم مدتی در اینجا زندگی کنند تا بر دست بکوبند که کجایی
یاد کودکی؟
کجایی همسایههای مهربان؟
کجاست کاسة گلسرخی نذری؟
کجاست حوض نیلی پدری؟
کجاست عطر آجر نم خورده؟
کجایید مردم همشهری؟
کجایید عواطف انسان خدایی؟
اینجا سرشار انرژیهای بد و خودخواهیست و من همچون شاخة نیمه جدا گشته در مسیر باد تاب میخورم. نه از شاخه جدا میشوم که بگویم تمام شد. نه به شاخه دوباره میچسبم که بگویم زندگی در جریان است
میدانم باید بروم تا از رنج نامردمی در میان مردمم برهم
مفاهیم عاطفی در سفر مقدس باطل شده بود. اما خیلی به جانم ننشسته بود. شاید من دشوارم؟
شاید من مجنون؟
به هر حال دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. تو چطور؟
حتما مجانینی همچون من هستند که با رفتن به آرامش رسیدن. همه خواست و سهم من برای باقی گذران راه، گوشهای دنج در طبیعت سبز. یک کارگاه کوچیک برای کار و میزی رو به دریاچه برای نوشتن.همین ما را بس تا خوشبختی را در آغوش بگیرم.
مثل آنچه که در نوشهر هست و چون میدانند کجایی، با یک شماره یا یک پیغام تو را زیر و رو میکنند
برم جایی که کسی مرا به نام پدر نخواند و خود " شهرزاد " باشم
اين حال غريب شما رو مي فهمم به قول فروغ با مني و اينهمه از من جدا .... ولي خوب با همه اين حرفها اينجا با همه بديهاش اگر چه دود آلود و نازيباست اگرچه جويهايش بوي لجن مي دهند به عطر چارقد ستاره و بوي پودر رولن خانوم بزرگ و انگشتر عقيقش نزديكتره هميشه از رفتن به كانادا يا استراليا مي ترسم چون وقتي فكر مي كنم اگه يه وقت دلم بگيره با اين اوضاع يا شايد اون اوضاع چطوري برگردم؟ مي فهمم وقتي از تاج و تاخت و ولايتعهد صحبت مي كنيد و درك مي كنم تنهايي تنهاي شما رو اما شما همچون شهرزاد هزار و يكشبيد و دوري شما از اين ملك به اين ملك گران است نه تنها به من و دوستانتون و مي دانم كه شما همچون سهراب از بازترين پنجره هاي اين شهر با مردمش سخن گفته ايد به هر حال دعا مي كنم هر جا كه مي رويد آسمانش آبي و خورشيدش تابان باشد
پاسخحذف