۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

خوبه کارخونه دارنیستم


سگه بمیره که وقتی من کار دارم حکایتم با قصة مورچه یکی‌ست
مورچه زیر درخت خواب بود، یک قطره بارون چکید روی سرش
برخاست و فریاد زنان دوید که:
ای وای دنیا رو آب برد. من شق‌القمر کردم از صبح تا همین حالا کار می‌کردم و روی خودم را سفید و آماده برای خوابی آرام بخش
وقتی کاری نیمه می‌مونه، وجدان زخم‌های من عفونی می‌شه و خواب و خور راحت را ازم می‌گیره
مثل مدتی که رسما نقاشی را کنار گذاشته بودم. چیزی درونم درست نبود. در واقع کودک درونم شاکی و یواشکی نق می‌زد
بعد از مدتی متوجه شدم کل اعتماد به نفسم در کاری که از بچگی تمرینش داشتم، از دست دادم
برای مبارزه با این بود که دوباره پشت سه‌پایه نشستم و پالت را بغل گرفتم
بله بغل
فکر کردی مثل این فیلم‌ها با پالت می‌شه باله رقصید؟
باید چهارگوش باشه که در زاویة درونی آرنج تکیه کنه و تو مسلط باشی
تسلط، بزرگترین مشکل بشریت تا امروز
ما حتی در عشق ورزیدن هم تسلط می‌خواهیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...