۱۳۹۷ مهر ۱۵, یکشنبه

مادری، تلقینی از کودکی



برزخ یعنی همین نقطه‌ای که درش قرار دارم
بین بودن ونبودن، موندن و رفتن
از صبح ساک‌ها کنار اتاق نگاهم‌ می‌کنند،
ساک‌هایی که ذره ذره ازدیروز بسته شدن
از هفت صبح دورخودم می‌چرخم و ساک کامل می‌کنم
سالی که نکوست ار بهارش پیداست
مال مام که از اول‌ش سه از کار درآمده
دو روزه بخاری‌ها روشن  و منتظرن از راه برسم
دو روزه از اتاق بیرون نرفتم، چون تحمل فضای سنگینی که درش هستم را ندارم
انگار صدای پریا سه روزه در گوشم تکرار می‌شه.
 در هیچ نقطه مادر خوبی نبودم، از قول پریسا هم هم‌چنین
خب پس منی که خوب نیستم، چرا باید بود و نبودم تفاوت داشته باشه؟
شاید چون همیشه بهشون چسبیدم و تحمل‌شون کردم !
پس چرا، آخرش مادر هم نبودم؟
رفتن به چلک، از این خونه به اون خونه رفتنه
اما در ایام عید تا به‌حال تنهایی اون‌جا نبودم
و لابد جمله‌ی معروف  چه مادر بدی هستم که تنهایی رفتم و بچه‌ها رو نبردم 
 از در و دیوار خونه آویزون خواهد بود
اما کدوم بچه‌ها؟
بچه‌هایی که ...............؟
خدایا اگه هستی کمک کن تصمیم بگیرم
اگه بمونم ، یعنی خیلی هم
دست همگی درد نکنه
به‌علاوه این‌که تحمل جو، خونه رو ندارم
و اگه برم نمی‌دونم با بخش مادری‌م چکار کنم؟
مادری که به‌کل از سه جهت مردوده
دو جهت از طرف اولادی و یک جهت از سمت و سوی زنانه‌ی خودم که رسما
زنده به‌گورش کردم که مادرم





۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه




ما بودیم و بچگی‌ها
اما از بچگی ما تا شما، اوه .. .بگو تا عمر نوح فاصله ... که نه خیال
بچگی‌ما یعنی هنوز زیر گذر، بازارچه و حمام نمره‌ای که پسرای محل از هر چی داشتن می‌زدن
فقط یه دقیقه از اون بالا
فقط یه نگاه ، فقط یه نگاه بکنند
بچگی‌ما یعنی
دیوارهای آجری، که وقتی نم می‌خورد، خاطرة الست را به یاد می‌آورد
اتاق‌های مطهر بچگی، هشتی، پنج دری
زاویه
اندرونی
صدای خش و خش گرامافون و استاد بنان که می‌خواند
ای بخارا ،
ای بخارا؛ شاد باش و دیر زی
بچگی‌ های ما یعنی:
فرفره‌های یه قرونی که باهاش تا ته کوچه می‌دویدی و با چرخیدنش می‌خندیدیم
به همین سادگی
بچگی ما
یعنی رب انار، دزدانه و صدای خندة پشت، بیپ بیپ پنبه زن
بچگی ما یعنی شب‌ها و صدای رادیو که می ‌پیچید توی مهتابی خونه و برنامة جانی‌دارل که می‌شد
باهاش کلی کابوس و رویا ساخت
یا قصه‌های شب رادیو
چرا شب ؟
صبح جمعه، شاباجی خانم، سفره‌های بلند فامیلی از این سر تا اون سر
سبدهای چوبی که هنوز بخار برنج ازش برمی‌خاست
دیگ‌های قورمه سبزی که بی‌بی‌درش محبت می‌پخت
بچگی ما یعنی یه فوتینا به یه قرون
با همون یه قرون از یه بعد از ظهر تا شب می‌خندیدیم
به عشق این‌که آرد نخودچی ها رو به هم می‌پاشیدیم
تهش بعضی وقتا شانسی‌های عجیبی هم پیدا می شد
بچگی ما یعنی یه مرد شش‌میلیون دلاری
به موازات رنگارنگ که، توی خونه جنگ به پا می‌کرد
بچگی ما یعنی صداقت، سادگی، بی سیاست
بی شیله پیلگی
بچگی ما یعنی قصه‌های رویایی هزار و یک شب، شهرزاد



من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...