۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

باز آمدم


اومدم
ولی، خسته و سربلند. راضی از خودم و شعارهای هر روزه که دوباره تائید و به باور نشست
یک بلای منحوس از سر زندگیم گذشت
نباید کلام منفی، حکم منفی یا باور منفی را به زندگیم راه می‌دادم. به همة انرژی و توانم نیاز داشتم تا باورهام رو یک‌بار دیگه باور کنم
نباید راجع به مشکل پیش آمده حرفی می‌زدم. مبادا نائید و باز هم تائید بشه
در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
گفتند پریا سرطان داره! از نوع بدخیم
رفت اتاق عمل و این مدت یک‌بار دیگه همراه با خدا و ایمانم قدم به قدم با پریا رفتم
بعد از چهارده روز نتایج پاتولوژی همه حدس و گمان‌ها رو برهم زد و دوباره نور امید به زندگی و روحم تابید
البته مشکل اول تمام نشده. اما از مرگ و ادامه ماجرا جست
الان تو بهشتم. نفسم خنک و باز شده. الهی شکر که خدا دوباره این پریا رو به من پس داد
خدا را شکر که تو حقیقتا هستی !
یک جراحی ، نشست با کسانی که همیشه از روبرویی با آنها حذر داشتم یا فرار کردم
این‌بارپذیرفتم و باهاشون
نشستم. با خاطرات تلخ قدیم.همسر سابق و همسر، همسر سابق. خانواده‌ای که زمانی خانوادة من بودند و حالا هیچ نسبتی در خودم نسبت به اون‌ها نمی‌بینم جز این دخترها
باید همه این‌ها را یاد می‌گرفتم
خیلی چیزها رو یاد گرفتم
مهمترینش ترس از مرگ
گاهی مالخولیای سرطان گریبان‌ گیرم می‌شد. وقتی حاضر بودم هرچه هست به جای پریا به من بشینه فهمیدم. وقتی برای دلت باشه حتی مرگ هم شیرین می‌شه
لحظاتی که در نیمه شب از خدا خواستم جای من را با پریا عوض کنه. فهمیدم همه ارزش زندگی همین بس که تو دلیلی برای رفتن داشته باشی که به رفتنش ارزیده باشه
خدا را شکرت که باز خجالت زده‌ات نشدم

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

مرا دریاب


دارم از هر نوع زندگی وحشت می‌کنم. چه آدم ببینی چه نه . چه حبس باشی به بند و چه آزاد. در هر حالت کافی است اندیشه‌ای چه به خشم و به قهر از ذهنت عبور کنه
کافی است انرژیت روی یکی کلید کنه
البته بسته به نوع نزدیکی و اختلاط انرژی‌های همسان عملکردش فرق می‌کنه
مهم اینه به نقطه‌ای رسیدم که حتی جرات ندارم به چیزی فکر کنم
خدایا چرا افکار عشقولانه و مثبتم را نمی‌شنوی؟
چرا وقتی نور و روشنایی می‌خوام نمی‌شنوی. شاید هم این حوادث را انرژی در حال انفجار خشم یا اندوه بی‌حد از معصومیت خودم به‌سمت زندگیم کشونده؟ اما خداوندگار عالمیانا. ایزدپاکانا. از خودم به خودم زدی؟
هرچه که هست دیگه بریدم
اگر نشستی مثل ایوب بگم بریدم و بسه؟ من از اول هم تو را خدای قهر و غضب باور نداشت که مهر و لطفت را این‌گونه قهرآلوده پذیرا باشم
پس همان‌گونه خدایم باش که می‌شناسم و باور دارم
از ترس کلام منفی نمی‌گم چی شده
ولی برام دعا کنید که در بد آزمونی افتادم

۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

خوشبخت باشیم



فیلم زمان دوربین‌سنگی. صمد خوشبخت می‌شود
البته گو اینکه قدیم کمی تا قسمتی این‌طوری همه چیز شانسی بود و می‌شد به راحتی خوشبخت شد
کافی بود بلیطت ببره.
اما کل زندگی که همه ما در حال تجربه‌اش هستیم. به‌نوعی همان فیلم صمد است و بس. یا به‌قول همشهری، فروغ
پری کوچک غمگینی که از یک بوسه برمی‌خیزد و با یک بوسه می‌میرد
از یک جریمه یا قبض موبایل یا مامور دارایی تا رقیه خانوم هساده بالا دستی که تازه اومدن این محل همادسده‌مون شدن. پلاک سینزده رو می‌گیم. آی لبو! با تو ام ها
می‌تونه جهنم باشه. می‌تونه هیچی نباشه. می‌تونه بهشتی باشه که از صبح چراغ‌ها، همگی سبز و مش سیف‌الله با الاغ پیر بیاد و تو محله سیب زمینی پیاز بفروشه و بی‌بی جهان از پنجره مطبخ داد بزنه

آی مشدی. کجا؟ صبر کن اومدم
دنیا این‌طوری رنگین کمانی می‌شه
اگر این فراز و نشیب‌ها رو باور کنیم، تحمل سختی و تلخی‌ها، ساده تر می‌شه
این نیز بگذرد کلید همه یاس‌هاست
فردا آفتابی و ازآن ما است



۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

منو محبوب کره‌ای


همیشه هاج‌و واج بودم که این چشم بادومی‌ها چطور تفاوت بین هم‌رو می‌فهمن؟
اینا که همه شکل هم هستن. این تفکر من سراسر از جهل من شکل می‌گرفت
قبلا گفتم. یه‌بار دیگه مجبور به یادآوری داستان ملا و ییلاق هستم تا برسم به اصل مطلب
ملا نصرالدین، یه خونه ییلاقی داشت که هربار بار و بنه می‌بست به قصد شش ماه سفر و سر دو هفته برمی‌گشت


دوستی آخر از ملا پرسید: « ملا این چه حکایتی است. تو هر دفعه بار سفر شش ماهه می‌بندی. به ماه نکشیده باز می‌گردی؟» ملا سرش را نزدیک برد و پشت دستش پنهان کنار گوش او گفت: کنیزکی دارم به ییلاق، زشت روی. سیه چرده. تند خوی. از هنگامی که حس می‌کنم کنیزک به زیبایی می‌گراید. درمی‌یابم وقت مراجعت به وطن رسیده است

چند وقته این صدا و سیما با این کره‌ای‌ها شبی جایی .......... خلاصه حال‌شون خوش بوده و در یک بیزنس بزرگ فرهنگی . یک گونی فیلم کره‌ای خریده که تا سر جمباندیم مثل وبا از در و دیوار به خانه‌های فرهنگی‌مان هجوم آورده
خوبیش اینه یانگوم و امپراطور دریا جنسش شرقیه و مال خداد سال پیش. هیچیش به درد باب شدن نمی‌خوره مگر یادآوری دوران اسارت بار زن که گمان نبرم کسی تمایل به تقلیدش داشته باشه



به این می‌گن مبارزه با تهاجم فرهنگی
بی‌عملی در عین عمل
اما بریم سر مشکل من و ملا
امشب یک لحظه به خودم آمدم دیدم، چه غلط‌ها! داشتم بین افسر مین ، با این‌یکی که اسمش رو هنوز یاد نگرفتم مقایسه زیباشناسانه می‌کردم
حتی تونستم بفهم ، این افسر مین‌ که امیدوارم اسمش رو درست نوشته باشم . بعد از 54 هفته پیگیری اجباری و از این آقای امپراطور دریاها بعد از بیست هفته که هنوز نمی‌دونم اسمش چیه، خیلی دوست داشتنی تره
وای منم شدم حکایت ملا. از خونه که در نمی‌آم. تی‌وی هم که با کره فامیل از آب دراومده و عاقبت کارمنم سراومده
پسر دایناسوره به دختر دایناسوره می‌گه: میای بریم خونه ما؟
دختر دایناسوره می‌گه: نه
می‌گه: من بیام خونه‌تون؟
دختره می‌گه نه
پسره می‌گه: خب همین‌کارها رو کردید نسلمون منقرض شد دیگه
خلایق هرچه لایق

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

تا اناری ترکی بر می‌داشت

همیشه من می‌دونستم ترشی نمی‌خوردم و خانم‌والده رابراه توی ذوقم نمی‌زد، بی‌تردید طبیب چیره دستی می‌شدم
نذاشتن دیگه. همیشه همه چیز را بنداز گردن بیرون از خودت، بار وجدان دردت آروم تر می‌شه. چرا که نه؟
بهتر از اینه که باور کنی اصولا موجود سه کاری هستیم یانه؟
حالا منم تقصیر همه اون‌چیزها که نشدم را نه به گردن نبود امکانات که بر شانة سبیل اتفاق و عدم درک دیگران می‌اندازم. خدا را چه دیدی، شاید باید الان من یا خانم انوشه انصاری یا شیرین عبادی خلاصه که یه چیزی می‌شدم که چند روز همه‌جا حرف از من باشه
حالا اینهمه فاطمه سلطان برای این بود بگم:
معلومه نباید بیماری ریه من خوب بشه. من‌که همینطور عشق تو وجودم قل‌قل می‌زنه و کسی نیست جمعش کنه. رو آوردم به گلدان‌های پاییزی و کشت زمستانه و بیشتر ساعت را در بالکنی پلاسم. شب که می‌شه، فحش و نفرینش سهم ماه می‌شه که می‌آد و با نیروهای عجیب و غریبش جون و از تن من می‌کشه بیرون و تا مرگ می‌بره.
دیشب وسط هذیان و تب سی‌نه کشف کردم؛ من مجبورم عشقی که درونم هست را خرج کنم. برای همین خرج گل‌ها می‌کنم. باغبان نمونه مازندارن که نشدیم. خداکنه شیت نشم
پاییزه شوخی هم نداره. اونم وقتی تو در طبقه پنج باشی و باد هم بیاد. نتیجه‌ای بهتر از این دستت رو نمی‌گیره
ببین، من هر چی می‌کشم از این نبود عشقه
وای از دلی که درش عشق نباشه. که خدا هم نیست
خدا رو شکر یکی این جاذبه و تاثیر ماه را بر طبیعت کشف کرد
من‌که سه‌چهارم سه‌کاری ها رو می‌اندازم گردن، ایام فول مون
کی به کیه
مردم دنبال یک لقمه نونن. کی به آسمون نگاه می‌کنه ببینه ماه کامله یا نه؟

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

منو از ما بهترون


نه ، عزیزم! فکر کردی شوخی است؟
آقایان وقت ندارن! هنوز بررسی مجدد شاهنامه فردوسی تمام نشده. تازه بزودی قرار است هفت پیکر نظامی با جمیع اهل بیت عاشق پیشه اش برسه به‌دست یکی از همین بررسان ساکن قم.
که اگر، وقتی و مجالی بین این‌همه قال ادعیه و نان پیدا شد. کار بررسی مجدد هفت پیکر، از لیلی و مجنون آغاز بشه
که یحتمل کل مجموعه این همشهری مربوطه ممنوع چاپ خواهد شد. تا ............... انشالله یه روز از صبح.
می‌ره اینم پیش امیرارسلان که چون پیشینه تاریخی نداره، حتی میراث فرهنگی هم نیست که ازش دفاع کنه و به خاطر خال مکش‌مرگ‌ مای خانم فرخ‌لقا همچنان بلاتکلیفه
البته به نظر من این همشهری نظامی دچار کارما و آه گلی شد. نوش جان. تا ایشان باشد عمر ما را در پی خیالات واحی یک شاعر عاشق پیشه، آنهم بی نظارت وزارت فخیمه ازما بهترون به بطالت نکشاند
حالا با این بار ترافیک آثار ادبی که بر خلاف همیشه این‌باردر انتظار لغو مجوز چاپ به‌سر می‌برند. فکر می‌کنی تا صد سال آینده نوبت گلی برسه؟
همین‌که بالاخره جواز چاپ را دادن، من باید یک کف دست نان بخورم باقیش را بدم در راه خدا. حالا این که کی این مجوز نکبت را واقعا به دستمون بدن، الله و اعلم
شده مثل فیلم روح. وقتی داشت چک رو به خواهر روحانی می‌داد. اون‌ها بکشه خانم بکش
حکایت منو و اداره از ما بهترون
در جایی که کتب مذهبی دوباره بررسی می‌شه و هفتاد درصد مجوز کتاب‌های قبلی باطل شده. بهتره من نون و ماستم رو بخورم و صدام در نیاد

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

نوبت بی‌حالی

بد یعنی احوالات کنونی من
بد یعنی اینکه بخوابی، چون مردم همه خواب هستند. غیر از اون‌هم تو کاری نداری که بخواهی بیدار بمونی
تازه هم اگر بیدار بشینی و احیانا فیلمی هم ببینی. در حالی که یک چشم به پنجره و انتظار شرم‌گنانه صبحی را می‌کشی که تازه برای دیگران آغاز زندگی است و برای تو رسیدن وقت خواب
تازه نوبت نقد فیلم می‌رسه که لیلی زن بود یا مرد؟
فکر کن خدا هم منو می‌شناخت. اگر مجبور بودم هر صبح کارت بزنم و سر کار باشم، حتما به سی سالگی نرسیده و مرده بودم
با اینهمه تازه صبح تویی و وجدان درد لنگ‌ظهر و صبح بخیر زهرماری که باید مثل فرفره دور خودت بچرخی که چی؟ دیر بیدار شدم
تا به‌خودم بیام شده وقت نماز و بعد هم زوری چند خط کار و مثل آدم‌های روانی بپذیرم
من فعلا توان انجام هیچ‌کار فکری را ندارم
دل‌سوزی برای منه نازنین شروع می‌شه و حال خرابی که
اینم شد زندگی؟
کاش یا زمان از ذهنم می‌رفت
یا، تو می‌آمدی

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

آخ جمعه

این چیزی که دیگه اسمش را گم کردم و بهتره بگیم چیز تا عشق الهی و اینا. شده بغضی و راه گلو و قلم هر دو را گرفته
یک جمعة بارانی خفن که نه دونفره و عاشق کشه و نه به صغیر و کبیر رحم می‌کنه. همه چپیدن تو اتاق‌ها کنار شوفاژ
آخی! یاد کرسی بی‌بی جهان بخیر. وقتی همه دورش می‌نشستیم کم از سازمان ملل نداشت
مثل مرغ پرکنده تو خونه این‌ور و اون‌ور می‌رم. هرچه در یخچال داشتم سرخ کردم از بادمجان و کدو تا الی آخر. خرید سه روز پیش که دستم نمی‌رفت درستش کنم
حالاهم نمی‌ره. اما ترسیدم به‌قول طایفه مادری" شیت " بشم، پس باید کاری می‌کردم. اما نه کاری کارستون
این تنهایی هرچه به جلو می‌رم بیشتر جدی می‌شه. دلم به پریا خوش بود که اونم دقیقة نود رفت
حالا من و این بی‌عشقی و وظیفة خلاقه این مخلوق و ماجرای زندگی که نباید ازش دور یا عقب بمونم و حکایت انسانی کار و حرفه و تولید را کجای دلم بذارم؟
این خانم‌والده من، همه عمرش جز امریه صادر کردن و ول گشتن وسط کتاب‌هاش کاری ندیدیم بکنه.

ولی ببین چه به‌روز من آورده که لحظه‌ای از هراس ول‌گردی و بی‌مصرف موندن. آب خوش در این جمعه بی‌خاصیت از گلوم پایین نمی‌ره. خودش الان پای تی‌وی نشسته و از من پدر مرده بی‌خبر
از طرفی این‌ها خفتم را گرفته و به نام آدم بی‌مسئولیت و ول‌گرد و بیکاره زمینم نمی‌ذاره و موندم بیخ دیوار.
از طرفی واقعیت وجودیم که سه کار می‌کنه و توان هیچ‌گونه خلقتی نداره حتی به قاعده یک چشم ابرو
مفاهیم ژنریک که دائم در سرم چرخ می‌خوره و می‌گه
بابا پاشو سحری بخور. 
از قرار طبق معمول سه کردی و همه عمر را به بهای توهم دادی رفت
وای که من اون دنیا یخه‌ این دارو دسته ادب را رها نکنم مگر اولاد مادرم نباشم.
همان‌ جناب حافظ با شاخه نباتش. نظامی و اون عشاق افسانه‌ای که عمری مرا با خواب عشق بردند


۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

عشق‌بازی

عرصة سخن بس تنگ است
یادمه وقتی مبحث داروهای ژنریک مطرح شد، من از خامی و حماقتم فکر می‌کردم« چون اسامی داروها اکثرا فرنگی است با ژنریک همه تبدیل به اصل عطاری شدن» اما این نبود
بعده‌ها دیدم این هنر ژنریک سازی که بی‌شباهت به تاکسی‌درمی نبود در موارد بسیاری کار برد داره
مثل تغییر و تعبیر وحدت وجود به عشق‌بازی
وقتی عشق آدم و حوا با عشقی بیمار گونه به‌نام عشق الهی
حتما خیلی‌ها باگوان‌راجنیش‌اوشو را بشناسید. تا همین چندسال پیش کل ترجمه‌هاش در ارشاد مجوز نمی‌گرفت و از کتب ممنوعه بود. با دست چین کردن آنچه را که نباید مردم بدانند کتاب‌ها روانة بازار شد. فقط چون اوشو می‌گه
اگر چیزی درونت سرکوب بشه به آتشفشانی بدل می‌شه که بی‌شک روزی فوران خواهد کرد
یکی از این موارد جنسیت یا سکس بود. می‌گفت: تا وقتی ذهنت درگیر جنسیت باشه نمی‌تونی خود واقعیت را ببینی.

پس تا قدری که جواب بگیری این کار را تجربه کن تا ازش بگذری
مردم هم طبق معمول چپکی غش کردن و فقط عیش و عشرت ازش فهمیدن
راست می‌گه تا عشق را درآغوش نگیری همچنان دنبال عشق الهی می‌گردیم. 

عشق فقط زمینی است و بازی‌هاش اسبابی زمینی دارن. مثل شوق، انتظار، دلتنگی، بی‌تابی و هزار حس زمینی دیگه
باقی آنچه که هست، فقط انسان خدا بودن است.

نه فقط یک‌روز هفته
هر ثانیه

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

عشق بی حساب



گاهی فکر می‌کنم به زبان مریخی گفتم که دیگری اونجا دنبال معانی گفتارم می‌گرده
تا می‌گی: عشق حقیقی
همه سرها بالا می‌ره و تو آسمون می‌گرده
وقتی هنوز عشق زمینی تجربه نشده، چه امکان برای درک عشق االهی؟
من‌که هنوز نتونستم این واژه عشق الهی را درک کنم. یعنی چی؟
عشقی که نه بازی داره نه بده بستون عاشقانه. نه بغل نه حس و هزار نقصان دیگه که چون درک عشق را برای خدا غیر ممکن می‌کرد، شاید ما را آفرید تا شاید با ذره شدن به مفهوم عشق و تجربه‌اش پی ببره
ما که دیگه بنده و جای خود داریم
آقا عشق زمینی، همونه که کسی از کسی بابت مهری که می‌ورزه طلب‌کار نیست
دنبال شکار نیست
پی برتری و حکومت نمی‌گرده و از شادی آزادانة تو آزادانه شاده
پی امنیت خود. یا مالکیت تو. یا تصاحب همه لحظه‌های عمرت نیست
برات بایگانی و آرشیو نساخته. هست، چون عاشقه. طلبی از دیگری نداره


برکت بودن

دوستی گفت
شما زن‌ها وقتی خوشحالید ، خیلی دوست داشتنی تر هستید
خب عزیز برادر، چرا یک کاری نمی‌کنید این بانوان گرام روز به روز دوست داشتنی‌تر شوند؟
هر کدام فقط راه خودش را داره
یکی کمی ریال لازم داره
بعضی مشتی دلار
گاه کار به معجزه و جبرئیل می‌رسه
مهم اینه هر کدام یک راهی باب خودش داره، کافیه پیدا کنی
می‌تونی دعا کنی من همیشه با نیش باز از دفتر ناشر بیام بیرون
ولی چه تفاوت داره، وقتی کسی نیست که قبل از ورود و بعد از خروج از اون‌جا تو را ببینه؟
مجبور می‌شی مثل من الکی خودت برای خودت شاد باشی که، مهم نیست اگر کسی نبود تا ماجرارا براش تعریف کنی
خدا را شکر ماجرایی داشتیم که کسی نبود براش بگیم

خونه جون


از دیشب تهران نبودم تا الان که تازه اومدم
مثل اینکه لازم داشتم بیست و چهارساعت در شرایط نا مطلوب باشم تا هزارباره قدر داشته‌هام را بدونم
برای تک‌تک لوازم صورتی خونه دلم تنگ شده بود
دیشب سعی می‌کردم با چشم بسته صدای شومینه رابا صدای شومینه خونه عوض کنم، بلکه بتونم تحمل کنم و زودتر صبح بشه
بعضی وقت‌ها این رابین‌هود بازی‌های احمقانه که قصد داریم باهاشون بگیم خیلی موجود دوست داشتنی و نازنینی هستیم" که البته نیستیم و ادا در می‌آریم.

"کلی خودمون را به زحمت بندازیم
بی‌اون‌که مشکلی از اون مادر مرده حل کنیم
خلاصه که قربون همین چارخونه خودم برم که
آرامشش را به هیچی نمی‌دم


۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

از من تا من تو چقدر؟

نه همشهری اونی که شما و جناب دوست می‌گید، شهوته. نه عشق
عشق در جسم جا نمی‌گیره
درک نمی‌شه
فرایند مغزی نیست
استدلال و تصمیم نیست
اتاق کار من با فاصله یک حیاط مشرف به چند پشت بام پایین دسته که مرکز آیند و روند و انواع لاس‌جات کبوترهای محل است
وقتی خانم کبوتره یک گوشه ول می‌زنه و کسی باهاش کاری نداره. خانم وقت داره همچنان زیر آفتاب چرت بزنه
تا یه جناب کبوتر خانم را کشف می‌کنه. 

یهو می‌بینی از در و دیوار کفتر می‌باره و سر خانم دعوا می‌شه
نشون به اون نشون که چنان جنگی در می‌گیره که خانم بی‌خیال همه‌اش می‌شه و می‌ذاره می‌ره.

ولی اینا هنوز دارن دعوا می‌کنند
در هم‌جنسان شما هم همینه
حالا این گونه عواطف هم به مغز، ذهن و هم به هورمونجات ربط داره؛ الی به اونجا که عشق مربوطه
هم‌شهری، خدا عشق را به تو و اون دوستت حادث کنه.

که بیهوده نگشته باشی
عشق تجربه‌ای از من برای من است که تا آن‌زمان نشناخته بودم
توچطور؟

هورمون

روز طلایی

خدارا شکر این تکنوآلرژی هست. وگرنه چی می‌شد. چند روزه بلاگر آنفولانزا افغانی گرفته و اینجا باز نمی‌شه. در نتیجه من مجبورم از برنامه ورد بنویسم
خلاصه اگر ایرادی بود شما ندید بگیرید
هنوز با این برنامه خیلی راحت نیستم
اما
اما اینکه امروز یکی از اون روزهای طلایی بود. از روزهایی که یکی انقدر بهت انرژی مثبت می‌ده که دلت می‌خواد داد بزنی، آهای نفس‌کش. یا
می‌تونی هم بگی: قربونت برم خدا
حتی آفتابش با روزهای دیگه فرق داره. زندگی یعنی به همین سادگی
چهارتا تائید باعث می‌شه با نیروی تازه آستین بالا بزنی و وارد میدون بشی. یه حال منفی هم می‌تونه تو رو تا ته جهنم برسونه
طعم قهوه تازه می‌شه و صدای موسیقی، از کیهان می‌رسه، تو رو دور می‌زنه
عبور می‌کنه و می‌ره
با آفتاب دوشی بگیری و با باد خودت را خشک کنی
و چه لذتی داره این‌مواقع، سجده
خدایا روزگار ما رو آفتابی نگه‌دار





۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

آی، مردم

حالا ماشالله شما که اهل کمالات و موطن نوابغ هستید ،چرا؟
در تمامی برگ‌های دنیا می‌شه علتی برای به دنیا آمدن ‌و ز‌ِندگی نوشت، اما این‌هم مانند خداوند خیلی شخصی و شبیه به خود ماست
این اصل زاد و ولد رو گربه که هیچی
لاکردارها این کفتر چایی‌های محل ما هر موقع وقت می‌کنند در حال جفت‌گیری‌اند
وامصیبتا که من در رسالتم از کبوتر جا مانده باشم
بعضی از ما فطرتا برای بچه دار شدن و یا حتی همسری آفریده نشدیم
بعضی فطرتا مجردیم
هستیم یا کردیم، چون همه می‌کردند
من که خیلی دیر فهمیدم برای هیچ‌کدام ساخته نشده بودم. در نتیجه در هیچ‌یک موفق در نیامدم
ما آمدیم آنچه که هستیم و در توان داریم تجربه کنیم
این اسم‌ا‌عظم ماست. ذات الهی و نام هر یک از ما کلید گشایش همه درهاست
جان من! افت کلاس همشهری. ما رو با مرغ و خروس‌ها یکی نکن
ما عشق داریم
عشق
ای دل‌هاتان پر رویا
عشق دارم
عشق
عشق‌هاتان کو؟

خوشبختی و پنجره


مردیم بس‌که نذاشتن خوشبخت باشیم. 
مثلا این وقت شب منه غریب و بی‌گناه حیوونی چرا نباید یکی را پیدا کرده باشم تا خوشبختم کنه؟
هر کی هم که رسید سدی شد برابر خوشبختی‌های عالم. نمی‌دونم این چه سیستمی است.

وقتی دست‌ها را زیر چونه گذاشتی و از کنار پنجرة انتظار جُم نمی‌خوری. 
حتی یک باد برای جابه‌جا کردن یک برگ نمی‌آد. 
وای از وقتی به هر دلیل پشت این پنجره نباشم
از پسر پادشاه و اسب سفیدش که تازه از تعویض پلاک آمده تا اسپایدر‌من 3 از دم پنجره می‌ره و من مثل همیشه نیستم که شانسم را بردارم
آخه اینم شد زندگی؟
حالا باز من‌که نمونه خوشبختشم. این بدری خانم‌حیوونی تا حالا دو تا سر شوهر خورده و سه‌تا هم جدا شده و باز هنوز به این خوشبختی نرسیده
اما این مش‌سیف‌الله آقای‌پاکی محلة مبارک ما هر موقع می‌بینم نیشش با اون دو دندون نیش طلا تا بناگوش حیرونه و چشم‌هاش تو آسمون کفتر ِپر می‌ده
رباب دختر ماه‌طلعت هم که شیش سال این کتاب کنکور به بغل پشت بوم و متر می‌کنه، همچنان تو نخه ابره که بارون بزنه
چرا که نزنه. 

شش سال خودش یک عمره
پای هرچی بذاری جواب می‌ده
راستش مشکل ما اینه که نه می‌دونیم پامون رو باید پای چی بذاریم
نه بلدیم این خوشبختی از کدوم دسته و تبار است
خوراکی است؟

پوشیدنی و شاید نوعی شیرینی خانگی است که تنها در اتاق‌های سبز و در تنورهای داغ دل‌هاشون پخت می‌شه؟
راستش من‌که می‌بینی هنوز نشدم. مال اینه نمی‌دونم باید منتظر چی باشم که اگر اومد بفهمم خودشه
یا باید دنبال چی را بیفتم
راستش تا تجربه نشه و در لحظة خوشبختی قرار نگرفتیم که نمی‌دونیم چیه؟
از کجا فهمیدیم خوشبختی اینی که ما هستیم، نیست؟








من فقط بی‌گناهم

نویسنده: سیب تلخ

چهارشنبه 7 آذر1386 ساعت: 16:43

سلام فرشید جان
زمان زیادی نیست که از هر لحظه به لحظه ات با خبر می شم ولی برای من سایتت پر از تجربه است .
تجربه که می گم نه سرگذشت و زندگی شخصیت بلکه صداقتی که هیچ جا نبود و ندیدم .
روزی خودم رو بهت معرفی می کنم ولی زمانش معلوم نیست .
من دیوانه ام و بین بچه ها به سیب دیوانه معروفم اگه اینه حرفای تو ((: دلمشغولي‌هايي كه دارم و آنچه بر من گذشت و اين فرداي نا پيداي من...
اينها نوشته‌هاييست براي دل خودم، قلبي كه به قول نادر خان ابراهيمي: آه از اين قلب كه جز درد در آن چيزي نيست)) برای من تنهاییهاییست که در پی اش دل مشغولی نیست.
دوست دارم هر روز بانیروی بیشتر و شادابتر مطلب بنویسی چون کلمه کلمه حرفات امیدن.
یه مطلب هم می خوام بهت بگم من و تو محرم هزاران کلمه ایم مبادا نامحرم از کلمات ما بدزده چون نوشتن تنها کوچه ای که سقف آسمانش واسه من و تو بن بست نیست.
در پناه حق



ببین وقتی می‌گم بعضی از ما اولاد لیلیت هستیم نگو نه. خب یعنی که چی؟
من در این دهکدة بی‌ در و پیکر جهانی بی‌کلاس با کلاس بیش از یک آیدی هستم؟ اینه. ما بیماریم
بیماریم چون از آزار دیگران لذت می‌بریم. فکر کن در این پنجشنبة ارغوانی بی‌ بو و بی‌خاصیت من کجای دنیا را باید تنگ کرده باشم که کسی چنین شوخی چیپی با من بکنه؟
لابد به تجربه‌اش احتیاج داشتم. خدا را چه دیدی؟

یک از خدا بی‌خبر در وبلاگ نمی‌دونم کی، فقط صفحه کامنت باز می‌شه. از قول من کامنت گذاشته
اول که اگر کسی منو بشناسه. هم به چگونگی تحریر، محاوره و حتی ریتم ناقص و بریده‌ام کاملا آشناست. من با همین غلط غلوط نوشتنم محبوب شدم
مثل گلی که با غلط غلوط حرف‌زدن تو دل‌ها جا می‌شه.
این واژگان حق و یاهو هم در دکانم هرگز جا نمی‌شه. حتم دارم همه‌تون می‌دونید
بعد جونم واست بگه، اوه
از همه مهمتر، هر کس با این جناب شوخی داشته از سن و سال من بی‌اطلاع و خبر نداره که اینجا از بیشتر شماها بزرگتر و دور و ور موزة ایران باستان ول می‌زنم. بزودی می‌ریم روی یکی از سکو‌هاش
تازه، از همه مهمتر؛من از ترس گلی که در دستان طایفة از مابهترون گرفتاره. مهمونی نمی‌رم. میام کامنت مکش مرگ‌ما بذارم؟ تازه من اصلا کی با کسی کامنت بازی دارم؟
کو حال. من انقدر وقت کنم تهاجمات ناگهانی مغزم رو سروسامان بدم
امروز بیشترین ورودی من از وبلاگ مذکور بود. خدا می‌دونه کی به کیه
آدم باید خودش عاقل باشه

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

جاودانگی

لطفاً پخش سریال «حلقه‌ی سبز» را متوقف کنید!
الله اکبر
این‌همه مکاتب و مذاهب متنوع و رنگارنگ همین‌طوری پدید آمد دیگه. این جماعت از خود هیچ اختیار و تفکری ندارند. ببخشید مثل بز نشستیم ببینیم اولی چه می‌کنه و چه می‌گی ما هم همان را تکرار کنیم
مثل انقلاب
صبح خبری خواندم راجع به تاثیر منفی و اعتراض آمیز سریال حلقة سبز جناب حاتمی‌کیا و اعلام انصراف بسیاری از اشخاصی که قبلا کارت اهدا گرفتن
این جماعت می‌خواهند ادای آدم خوبة داستان را در بیارن. اما چون فقط ادا در میارن خودشون هم نمی‌دونن چی می‌خوان
من می‌گم کاش بعد از مرگ جسدم را بسوزونند که هیچی بعد از من از من بر زمین باقی نمونه
این جماعت وحشت بعد از مرگ هم امونشون نمی‌ده
هیئتی با دو تا مراسم جو گیر شدن، ان‌ژیو تشکیل دادن و کارت گرفتند که اگر مرگ مغزی شدن اجزا سالم اهداء بشه
چون در ایران سوزاندن نداریم، منم ترجیح می‌دم تا جایی که بشه خیرم به گیتی برسه؛ حتی بعد از مرگ
می‌دونم بعد از مرگ هیچ چیز حتی جسم برام مهم نخواهد بود که حتی نگاهش کنم
نازی حیوونی‌ها ترسیدن بعد از مرگ از اهدا پشیمون بشن.
چقدر ما چارچنگولی به این دنیا چسبیدیم
کاش راهی داشت همه یکبار تجربه‌اش می‌کردن. عدم وابستگی به جسم و تعلقاتش بعد از مرگ زندگی را راحت می‌کنه
البته حلقة سبز را هم قبول ندارم
کاش بلد بودیم خودمون راجع به همه چیز فکر کنیم و تصمیم بگیریم. دیگه به این سادگی متوحش نمی‌شدیم
واقعا چه اهمیتی داره بعد از مرگ چی بر سر جسدت بیاد؟
وقتی بیهوشی چی می‌فهمی؟ تنت رو پاره می‌کنن نمی‌فهمی. مرگ که جای خود داره
نازی، نازی، نازی اینها با عزرائیل چطور کنار میان؟
همیشه بر جهل ما حکومت شده

۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

کنم شانه سرت



خسته شدم. 
انگار مغزم ورم کرده! انگار نه درستش همینه که، باد کرده
از محملات و ذهنیات بی در و پیکر.

آدم وقتی کسی در کنارش نباشه، هی خودش را بیشتر می‌شناسه و باز بیشتر مجبوره به خودش گیر بده
اسم این بیماری رو که هنوز نفهمیدم. اما باز جای شکرش باقی است با این ذهن وراج و بی گلن‌گدن نگران
من و همة تردیدهای بشری‌اش که هویتش را برای من به زیر سوال برده ؛ کارم به یکی از این امراض نوظهور" چیزوفرنی" و " فازپرونی " و اینا نکشیده، سجدة شکرش برم واجب است
اما، نفسم یه‌جایی همین دور و ورها گیر کرده.

نه میاد نه می‌ره. 
نمی‌تونم بفهمم این‌را که، تو هستی.
چون واقعا وجود داری و خلقت و آفرینش از ارادة توموجود شده پس قادر بر سرنوشتی؟
یا منم مثل دیگران فکر کردم باید سرم زیر بال یکی باشه، اسمش شد خدا
خب اگه واقعا نباشی و ما هم کتره‌ای همین‌طوری بیایم و بریم که آگاهی هستی چی می‌شه؟
اما این‌ها اصلا مهم نیست
من از کی فهمیدم تو رو می‌فهمم؟ از وقتی یک نیروی عجیب منو به جهان دوباره پیوند داد؟
از نیرو. یا از من بودنم؟
اهمیت من در من. به باور بزرگی تو خالق بیشتر است
چرا انقدر به‌تو احتیاج دارم؟
چرا نمی‌تونم مثل بز تو علف‌ها بچرم و مثل گاو از دنیا برم
چرا قوانینم گم شده و قدرت تشخیص خیر و شر . زشت و زیبا و خلاصه کل‌هم دنیا را ندارم؟
چرا نمی‌شه دقیقه‌ای کلی سوتی بدم. 

پریا بشمره ضربدر بزنه و پریسا از خنده از حال بره؟
این خیلی وحشتناک می‌شه که من نه از باب درک واقعیت تو، که وصف ناپذیره.

بلکه به قاعدة وحشت‌هایی که از جهان درونم هست به حضور و باور تو احتیاج داشته باشم
نه از باب زیبایی که درک کردم. 

که از باب حقارتی که در برابر عظمت تو احساس کردم؟
احتیاجی که بدل به نقطه ضعف شد
نقطه‌ای که لذت زندگی در جمع را از من گرفته. چون نمی‌دونم کجا آرامش دارم.
این یعنی چی؟ 

من از چیزی شاد نمی‌شم. فاجعه
چه درونم تنهاست


حاجی ارزونی


هر چیز که بشه خرید، حتی به گرانترین بها، باز ارزانه. چون شد خریده بشه
فقط قیمت مشخص نبود.

باور کن بعضی وقت‌ها خبر نداریم، چند می‌ارزیم
همیشه فقط شنیدیم. 

یا دیدیم.
حتی به ذهن راه پیدا نمی‌کنه ما هم مرزی داشته باشیم
مرز وسوسه، مرز خیال و رویا. آرزوهای بشری که هیچش پایانی نیست. 

جایی که تو با خود واقعیت مواجه می‌شی. خودی پر از آرزوهای ناشناخته. 
اون‌جاست که تو می‌ایستی.
فریب آغاز و تو توجیح می‌شوی که این‌ شاید همان شانسی است که همیشه منتظرش بودی
مرزی که بارها ازش گذشتم.

با تمام نقاط ضعفی که درش داشتم. حالا برابر آینه ایستادم
فردا در راه است.
من از چه می‌ترسم؟
از چه می‌گریزم؟
این تکرار هر روز ملال آور را دوست ندارم. حوصله ندارم. هاوکینگ هم خوب می‌شناسم. 

اما اونم بعد از سی سال اعتراف به خطا کرد. پس شاهنامه‌ای نمی‌مونه برای بغل گرفتن و نه بر طاقچه نهادن
این خواست زندگی است که در ماست. 

نه واقعا دوست داشتنی یا زیبا بودن جهان با همة کیمیای بی‌نظیرش
سهم من در این لحظه، هر کجای دنیا که باشم. 

بیش از این یک متر زمین و آسمون نمی‌تونه باشه. باقی اسباب مزاح است و فخر
از صبح تا نزدیک عصر حالم بده که، چطور باید این لحظات را تحمل کنم؟

از وقت خواب نگرانم که باز باید صبح بشه و ندونم چطور دوستش بدارم؟
خدایا ارزش من کجا بود؟
این‌همه حرف‌های رنگین کمونی زدم شنیدید. کیف کردید، انرژی گرفتید.

حالا را هم ببینید. 
این منم وا دادة تردید و همه باورهام
این لحظة نزدیکی دو سوی تاریکی و نور است
شاید این حال خراب ارثیة ماه کاملی است که اکنون مرا با خود به جنون می‌برد




۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

پس کجا برم؟

انقدر اینجا شعار دادم که حتی اینجا را هم از دست دادم
آخه یکی نیست بگه: بشین زندگیت رو بکن و وقتی تو کار خودت واموندی، برای دیگران میتینگ نده که حداقل اینجا را داشته باشی که بگی
نمی‌خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
نمی‌تووووووووووووووووووووووووو نم
از صبح باید ذهنم را ریز ریز کنم بلکه انگیزه‌ای برای حیات پیدا کنم
قدیم‌ها با خودم دایم تکرار می‌کردم، من مسئولم
گند این مسئولیت بازی هم که درآمد. ارشاد هم که بدتر از بچه‌هام حس زندگی و نفس کشیدن را ازم گرفته. از هر چه کارگاه و هنر هم دچار دلزدگی مزمن شدم
عشق هم که فریبی بیش نبود که خدا خواست با خیالش دست و پامون رو بند کنه. اول و آخر خوشی و اندوه دنیا هم که تکرار پذیر و بی‌مزه شدنی است
خانواده برام از مفهوم بری و تنها حکایت مقدسش مردی است که در تفرش آرمیده
راستی پدر؛ فکر کرده بودی که در چند سالگی داری سفارش من را می‌دی؟
فکر می‌کردی نباشی حتی بزرگ شدنم را ببینی؟
ما که سه کردیم، اصولا موجودات سه‌ای بودیم. شما چرا ؟
فکر نکردی بی تو باید کجا دنبال مفهوم پدر و خانواده بگردم در حالی که یک شهر هنوز تو را پدر می‌نامند؟
حتی از اون شهر و آدم‌هاش بیزارم که همیشه تو را از من جدا کردن
حالا بیا ببین نزدیک به تو رسیدم و از دنیا و لذتش هیچ سهمی نبردم. 
فقط دنبال محبتی گشتم که تو با خودت بردی
من این دنیای زشت و پر از حقه و کلک را نخوام کی را باید ببینم
روزی که از مرگ برم گردوندی فکر کردم چه تاجی سرم زدی.
نمی‌دونستم در واقع مرگ واقعی بازگشتم به این جهان بیگانه و زشتی بود که در مرگ درک کردم
ببخشید اینجا همان جهنم معروف تو نیست؟
حالم خیلی بد و بیماری همه وجودم را گرفته. 
دکتر می‌گه همه‌اش بخاطر بحران‌های عاطفی است.
ذهن قراره دهن جسمم را صاف کنه
حالا کی رو پیدا کنیم برای مدیریت بحران
یعنی هیچ‌کی هیچ‌کی نیست. 
شه عاشقش شد؟


چرا منه حیوونی؟



دیشب دیگه از شدت حیوونیت داشتم پرپره می‌زدم. آخه، خدا چرا منو انقدر حیوونی آفریدی که جرات نمی‌کنم وسط آدم‌ها برم؟ 

من‌که حلالت نمی‌کنم. گفته باشم
من می‌مونم و اون پل صراط و اون خدا که تو باشی. نه فکر کنی از اول این بودم. نه به خدا
این چندسال اخیر این‌طوری و روز به‌روز به ریشترش افزوده می‌شه. کاش الان چلک بودم آخی. 
اینم از اون هوس‌های ماه‌رمضونی پیش از افطار بود که چون نباید، من دلم می‌خواد
مثل زندگی. شاید چون مثل باقی زندگی درست و پیمونی ندارم دلم می‌خواد؟
شایدم نه واقعا اصلا چیزی دلم نمی‌خواد
یعنی از صبح که بیدار می‌شم همه‌اش به این فکرم، خب حالا که چی؟
یک روز دیگر هم شروع شد. 
بعد چی؟
از بچگی نمونة کامل و یکه‌تاز نژاد اصیل آدم و ننه و حوا بودم. فقط همانی را می‌خواستم که نباید می‌خواستم که هیچ. 
حتی نباید فکرش را در مخیله‌ام راه می‌دادم
مثل آقای شوهر کردنم. اصلا نمی‌دونستم به چه درد می‌خوره؟
همه می‌کردن و منم هاج و واج بین چه کنم و انقلاب فرهنگی پل می‌زدم که در اولین موردی که اعلام مخالفت شد . 
گفتم حتما یه چیز خوبیه. این‌ها دلشون نمی‌خواد من برم با چیز خوبم مثل فیلم هندی شازده و گداها خوشبخت بشم. 
وقتی سارا دیوی تونسته، چرا من نه؟
پام و کردم توی یک کفش که« اتفاقا من آره»دنیای من همیشه همین شاهکارهای فردی بوده که آخر شب خودم رو گول بمالم که : ببین ، اگه غلطی نکردی.
خدا رو شکر کن غلط دیگران را نکردی و همه‌اش گند و سه‌های فوق‌العاده و استثنایی خودت بوده که هر یک در نوع خود بی‌نظیر و منحصر به تواست
در لحظة آخر عمر هم به خودم می‌گم: خوب شد؛ مثل دیگران نبودیم
بقول حکیمه خاله: 
مادر تو از اولشم دری دیوونه بودی
اون‌موقع همه عاقل بودن مال تو به چشم بود.
الحمد الله دیگه الان همه مثل هم‌ شدن و دیگه تو به چشم نمیای زندگیت رو بکن
اما کدوم زندگی؟
بیا پایین

اگه



اگر بدونی چقدر بده؟
نمی دونی دیگه.

چون باید جای من باشی تا بفهمی چقدر بده تجربه هزاران ساله فراعنه را در این هرم سرد و بی روح زمزمه کردن
نه اینکه فکر کنی خودم را حبس کردم. 

اتفاقا دلم هم می خواد برم بیرون اما کجا؟
لابد با این ترافیک؟
کی ارزش تحمل این سرسام را برام داره؟
هیچ‌کی باور نکن به من چه. 

اما هیچ‌کس این اطراف انقدر هم‌سن و هم‌زبونم نیست که با هم فنجانی قهوة کوچک بخوریم
نه به موزة ایران باستان تعلق دارم، نه به هنر های معاصر و نه هم‌سن پست مدرنم
اهل مهمانی و شلوغی هم نیستم چون مغزم از تنوع افکار و نگاه‌های جورواجور ورم می‌کنه و منو از پنجرة بالا سر می‌بره بیرون
دوستان را هم که به فراخور آیند و روند گذر زمان و تغییر در احوالات شخصی به تلاقی مبسوط آزاد و رها کردیم
یار هم که بر نخیل و دست ما از آن کوتاه
چی می‌مونه؟
تجربة زنده بگوری همراه فراعنه مصر

۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

چه شود

چه حال و سرعت یا در چه وقت ترافیکی مهم نیست. مهم اینه یک شکارچی می‌دونه باید از دور دنبال شکار باشه
اقدس خانم از دوستان یا بهتره بگم نیمه آشناهایی است که در ازمنة پیشین کبوترهای‌شان بالای بوم ما چرخی می‌زدن.هر بار که یادم میاد این بانو در گیر عشق دلبرک ماهرویی بود
نمی‌دونم چه کلکی بود که همه. یعنی هر کی از راه می‌رسید یک دل نه صد دل به اقدس بانو می‌داد
ولی یک خط در میان هم طرف مربوطه که دیگه باقیش فقط به اقدس خانم مربوطه مثل قطره اشکی بر زمین فرو می‌رفت. تا دلدادة بعدی که از راه می‌رسید
در این آیند و روند من که مثل ماست مونده بودم هاج و واج که در این کمیابی و نایابی چیز این بانو جان از کجا این‌همه چیزی فری‌سایز گیر می‌آره
از اونجا که ما هم از همین دود و دم ناپاک پایتخت نشینی ارتزاق می‌کنیم و مزنة چیز هرچه باشد در دست هست. همراه اقدس جون رفتیم به سمت خیابان پهلوی سابق. ( البته ببخشید ها. به زبونم غیر از این نمیاد. تا یادم می‌اد جناب صاحب زمان برای قیامت رقم زده شده نه آمد و شد انواع اراذل اوباش
حالا بمن چه
چند تا از این بچه فنچ‌ها تا بالای فسیل را یک به یک نشونش دادم
یارو کار نداره زیر این مانتو و روسری متحرک که داره می‌ره. اصلا جوونه؟ پیره؟ خوشگله؟ اینها مهم نیست
مهم فقط سوار شدن بی چون و چرای طرف مربوطه است. وای از وقتی خانم برگرده و چنان نن جونی از آب در بیاد که آقا ندونه از کجا بره
اونوقت همین‌ها فکر می‌کنند این مردها تا از راه می‌رسن عاشق می‌شن
بنشینید فحش رو بکشید به جون این مردها که می‌تونن به این سادگی شما را فریب بدن


۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

آمین


من که باور ندارم اساس دنیا براین باشه که ما تنها بمونیم. مال من صداش زیاده چون ذاتم راوی و هوچیست.
ولی همه یک جوری تنهان
همه یک چیزی کم داریم
چیزی که خودمونم نمی‌دونیم دقیق چیه. چون این دیار که دچار کمبود چیز نشده که همه اینطور به بی‌چیزی خوردن
هر کدوم از ما در یک نقطه از این نقش گرد و قلمبه منتظر و در پی آرزوهایی هستیم که بی چیز فایده نداره و بی مایه فطیره
تو وسط بهشت. 

همه برج‌هاشم مال تو.
آخرش وقتی تنهایی هیچ کدوم رو نمی‌خوای
حاضری در یک آلونک یک تیکه نون دهاتی گرم از یک دست پر مهر که با عشق پخته شده بگیری و باور کنی هیچی نداری
این یعنی همة اون چیزهایی که ما کم داریم. 

ولی ادای چیز دیگر و در میاریم
خداوندا عشق را بر همة ما حادث کن
آمین

هوای دونفره


یکی از اون شب جمعه‌های خوشگل مامان در تهران امشب. به ترافیک و شلوغیش فکر نکنی. که البته چه بهتره که بکنی . 
چون بهت یادآوری می‌کنه
این مردم زنده‌اند و هر طور که هست زندگی می‌کنند. 

از عصر بارندگی ملس پاییزی و چراغ‌های زرد خیابان و اتوبان‌ها. 
و شیشه‌های که یه نموره پایین و تو را به شنیدن نوای موسیقی ماشین سهیم می‌کنند
همه اینها زیباست
و چه زیباتر اگر تو راهی وعدة دیدار باشی
چه بهتر در فاصلة این ترافیک صدمرتبه در آینه ظاهرت را چک کنی
بیست بار به زنگ همراه جواب بدی که:

باور کن توی بد ترافیکی گیرم. مطمئن باش کاری جز رسیدن ندارم
تازه از صبح چشم باز کنی و ببینی امروز یکی از زیباترین چهره‌های باورت را به صورت نشاندی
زیبا، خواستنی و پر از عشق
و چه بد وقتی همه اینها را یک‌به یک پشت سر گذاشتی و فهمیدی 

تو از هیچ یک از این قصه‌ها سهمی نداشتی

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

غار اربابی

فکر می‌کنم غیبت‌های بی‌وقت گاهی بعضی شما را نگران می‌کنه. مثل آزاده
من به این توجهات نیاز دارم. بخصوص در این آشفته بازار هرکی هرکی که معلوم نیست کی به کیه؟
سگ صاحبش رو نمی‌شناسه و انسان در غار یخی تنهایی باورش، کز کرده و به تاریکی پناه برده
حالم یه جوری می‌شه
گو اینکه باید تا حالا عادت کرده باشم اما این سادگی زلال و شفاف را چنان دوست دارم که ترجیح می‌دم باز ساده باشم و گول بخورم که
البته دیگه کسی در خواب گولم بماله . ولی براش گارد نساختم. اختیاری عمل می‌کنه
لحظات عمرم را به برنامه ریزی برای کمتر آسیب دیدن نمی‌کنم
هم حالا زنده‌ام .هم وقتی پیش اومد، باوری ترک نخورده که باهش بشکنم
در نتیجه همه چیز را در لحظه می‌بینم و باور دارم
ولی شهروند دیار محافظه کاری نیستم در واقع از صفات الهی دورم می‌کنه و بیشتر درگیر ذهن شاکی و منفی میشم
حرفی به زبونم نیست
بیشتر طالب شنیدنم. یاد گرفتن. تحقیق
شاید نوعی کنجکاوی برای بازبینی خودم و عقاید و باورهام
چیزی به زیر سوال نرفته اما عطشی که گریبانم را گرفته، به زبان نشانه‌ها یعنی خبری در راه است
باید جستجو کنم
خاموش گوش کنم
بی قضاوت بخوانم و شاید خود را دوباره سازی کردم؛ به هر حال که فعلا نه کارم میاد و نه جوشش هنری گریبانم گرفته پس خوبم . الی تنهایی که همچنان هیچ خوب نیست و حوصله تنگ کن می‌شود
چطور می‌توان بدون انرژی مکمل حیات درچرخة ضدین زنده بود؟

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

حدیث قدسی



آن‌کس که مرا طلب کند، می یابد
آن‌کس که مرا یافت، می‌شناسد
آنکس که مرا شناخت، دوستم می‌دارد
آن‌کس که دوستم داشت، به من عشق می‌ورزد
من نیز به او عشق می‌ورزم
آن‌کس که به او عشق ورزیدم ، می‌کشم
و آن‌کس که من بکشم، خون بهایش بر من واجب است
پس، من خودم خون بهایش هستم

کالبد اختری


از صبح که به زور بیدار شدم، یک چشم خواب و یکی بیدار بود. 
اما از آنجایی که از بچگی دغدغده‌ای جز خانم بودن و ول نگشتن نداشتم، این بیماری هم‌چنان با من رشد کرده و زوری باید سینه خیز هم که شده در حال انجام کاری باشم به سختی خودم را می‌کشیدم.
یکی نیست بگه، آخه عشقی آخرشم که چیزی نشدی. بس نیست وا بدی و به‌جاش زندگی کنی؟
اما کی جواب سیب کوچک را می‌ده که هنوز تلخ نشده بود؟
خانم‌والده. وای پدر بزرگوارم
قالب‌هایی که نمی‌تونم ازش جدا بشم امروز من را در حالی جابجا می‌کرد که هنوز حتم دارم کالبد اختریم دیشب در جهان رویا جامونده وبرنگشته
مثل تصویری بریده و پراکنده همه جای بی‌خود بودم و نبودم
نمی‌دونم. شاید در جهان موازی گیر کرده؟
شاید جسم را فراموش کرده؟
شاید منتظره یه دقیقه وابدم و ساکت بشم، بتونه برگرده
شاید باید بخوابم. 

اما با خواب‌آور هم خوابم نمی‌بره
خدایا داره زندگی برام یه نموره تنگ می‌شه.

نگاهم کن
نوازشم کن
دلم آغوش بی دغدغه می‌خواد

کره خر

یادش بخیر بچگی. همیشه ما رو در شیشه نگه می‌داشتند تا پاستوریزه بمونیم
البته نه از نوع ماندگاری بالا. اگر کمی غافل می‌شدن، در دل تمرین انواع حرف زشت می‌کردیم که لال از دنیا نریم
به یاد ندارم تا امروز یکی از آن فحشا را به زبان آورده باشم. خب البته ناگفته نماند دیگه الان بخوای از انواع دشنام‌های کودکی استفاده کنیم، بهت می‌خندن و میگن:

بچه ننه
چطور از بچگی به غلط برنامه ریزی شدیم
مثل رویاهای بهشت و کابوس جهنمی که برای‌مان ساختند
یکی از این واژگان نا مطهر خیابانی" خر یا الاغ " بود در حالیکه بارمان کرده بودند اشرف مخلوقاتیم
وای که اگر یه بچه به اون یکی می‌گفت« کره خر الاغ» تا گوش‌ها از شرم سرخ می‌شد و به دو خودم را به خانم‌والده می‌رساندم که بهانه ریپرت بگم« وای مامان، این الان حرف بد زد! بهش گفت، خر!» خانم‌والده هم ابرو در هم گره می‌کرد که: شما دیگه تکرار نکن
اما مهم این بود من کلام نامقدس را در حضور ایشان بی‌جرم و گناهی بر زبان آورده بودم
اما
دیشب تا صبح از فکر برتری خر به انسان خوابم نبرده. الان می‌گم
این موجود به ظاهر بی‌مصرف کم از داروخانه محل ندارد. چه بسا معجز بیشتری هم داشته باشه که تا امروز کسی روش نشده صداش را در بیاره
قلم اولم (عنبر نسارا= سرگين ماده الاغ) فراموش نشود حتما ماده الاغ سیاه باشد
باور کن
خاصیت میکرب‌زدایی و ضدعفونی‌کنندگی و ضدحشرگی داره و اغلب خانواده‌های سنتی و کولی‌ها هم بنا به خرافات یا جلوگیری از شوری چشم ، دفع چشم زحم
پارسال دوبار رفتم تا اتاق عمل و چون برگشتم خانم والده پا کرد توی یک کفش که: به دلم بد اومد. رفتم پیش یکی از پرفسور های معروف جراح چشم. اضطراب چشم‌های خانم والده کار خودش را کرد و دکتر جون ما را بست به عنبر نسارا
باور نمی‌کنی که چطور این غدد را ذره ذره تخلیه کرد نزدیک به دو میلیون هم به جیبم برگرداند
خانم دوستم که از ارامنه است زخم معدة حاد داشت. دیروز می‌گفت: کلا خوبش کردم. گفتم چطور؟
گفت با چربی معدة الاغ
وای هنوز یادم می‌افته گلاب و اینا. در ادامه توضیح داد که، باهاش تخم مرغ نیمرو می‌کنه. غش و ضعف من را که دید گفت: ناراحتی نداره. کپسولم داره می‌اندازی بالا خلاص
فکر کن
این الاغه که همه جا نقل محافل دوستانه و خانوادگی است از این اشزف مخلوقات مفید تر از آب دراومد. 

به این فکر می‌کنم با این‌همه خاصیت مگر ممکنه این الاغ بدبخت دچار دیپریشن یا اسکیزوفرنی نشده باشه.
ما که هیچ خیرمون به هستی نمی‌رسه دایم طلبکاریم که
آخه چرا من؟
من که انقدر آدم خوبی‌ام. ماهم. کسی را اذیت نمی‌کنم
نه بفرما بکن. چی می‌مونه از اون همه خدایی که با روح به جسمت وارد شد؟
ما که زدیم گندش رو درآوردیم. همه شدیم متحدین شیطان که اگر گاهی به یاد او می‌افتیم، یا چیزی می‌خواهیم
یا خرمون یه جا تو گل گیر کرده
یا خر و باقالی و آقا با هم مونده رو دستمون
یا می‌خوایم خرش کنیم
خلاصه که باز یه جوری به یک خری بنده

۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

جمعه بامزه با عطر دانمارکی تازه

راستش را بخواهی من از بچگی لادین بودم. وقتی دیندار شدم که از مرگ برگشته بودم. البته ناگفته نباشه، از خیلی پیش از مرگ تحقیق راجع به ادیان را شروع کرده بودم.
به نظرم قصة عنب و انگور بود
داستان سفر انسان به زمین بازنویسی‌های متعد از جیل‌گمش تا نوح و تایتانیک
بعد از مرگ دوباره رجعت کردم. به خودم. به جهانی که دیده بودم. بسیار در دسترس، اما دور و فراموش شده
یادم اومد باید یه جایی جوابش رو دیده باشم. در قرآن. با اسامی و عبارات مذهبی کار نداشتم و مفاهیم را درک کردم
حالا مسلمانم. همین‌طوری. الکی
برای اینکه اسم مدرسه‌ام، مشخص باشه. برای اینکه گم و گور نشم. برای اینکه کلید ها را از این استاد گرفتم. تا همین‌جا
بعد از او برای من هیچ نیست. او کلید دار. چراغ دار. راه دار . پیام را گفته. هر که شنفته. رفته
همه این صغری کبری رو گفتم تا دیگه این انبیاء تازه وارد پیغام و دعوت نامه نفرستند. من فقط قدرت ادراک و فهم تجارب خودم را دارم. به ریسمان‌های خدا چنگ انداخته و با اراده‌ام می‌رم. بی‌ واسطه بیرونی
اینه که جمعه خوبی گذشت. غروبش ارغوانی و سبک بود. تلخیش و نفهمیدم
جریانی سیال و روان در حجم اتاق گل‌بهی رو به مهتاب
چند روزه روش زندگی رو تغییر دادم. داره حالم خوب می‌شه . طیف شادی و مهر در فضای سیال خانه جاری و نوای موسیقی مترنم
و من شانزده ساله می‌شوم
کنار آینه می‌ایستم
به تو نگاه می‌کنم که در آ>سوی تاریخ به انتظار مانده‌ای
و من دوباره می‌شکفم. همچون اناری نورس

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

پناه بر خدای واقعی



همیشه می‌دونستم یه روز آخر تق این خدا و پیغمبر درمیاد
حالا کی می‌تونه بعد از عمری دین داری
ایمان به باد بسپره؟
بیخود نبود هیچ پخُی نشدم.
قبله رو عوض می‌رفتم. نگو باید به جای جنوب غربی به سمت آسمان نماز می‌خواندم
هر چی می‌گذره منم داره از این بیت المقدس خوشم میاد و یه جوریم می‌شه.
لابد یه چی هست که هرکی از راه نرسیده ساکش را پرت می‌کنه اون‌طرف؟
حالا اینها جهنم درک.
فکر کن این‌همه وقت عربی بلغور کردیم اسمش شد نماز
نگو طرف به‌کل فضایی بود.
خب آزاده همینه، که صدات رو نمی‌شنوه.
از قرار این پیامبر جدید از ولایت شما برخاسته.
بپر زود زبان فضاییت رو خوب کن بلکه دعاهات بگیره
من که دیگه حالش رو ندارم.
اگر قراره موش آزمایشگاهی باشم، بذار برم جهنم.
لااقل اونجا همه آزمایشگاهی‌اند
خب البته که همه یه جورایی،
مسخ یک گوشه شدیم و در تارهای باورش چنان گیریم که فراموش کردیم
جهان یعنی، همه چیز
بذار تا کار سخت تر نشده همین چند روزه را زندگی کنیم
این ایمیل امروز برام رسیده

بیا پست پایین


الوهیم






ما یک موسسه ی بین المللی هستیم که بیش از 65000 عضو در تمام قاره ها دارد.

ما طرفدار آزادی بیان ، عدم خشونت و حقوق بشر هستیم و از تمام اقلیت ها حمایت می کنیم بدون اینکه از نظر نژادی ، علایق جنسی و یا دین بین آنها تبعیض قائل شویم.

در 13 دسامبر 1973 کلود وریلهون که یک خبرنگار مجله ی اتوموبیل بود از طریق تله پاتی به او القا می شود که به وسط یک آتشفشان قدیمی در فرانسه برود و در آنجا با یک موجود فضایی دیدار می کند.

این موجود فضایی برای او آشکار می کند که هزاران سال پیش آنها به سیاره ی ما آمدند و تمام انواع حیات را با به کار بستن دانش و مهارت مربوط به DNA خلق کردند. در پایان آنها ما را به شکل خودشان همانطور که انجیل می گوید ، خلق کردند.

آنها همان کسانی هستند که پیامبران تمام ادیان را فرستادند و با آنها ارتباط برقرار کردند که از جمله ی مهمترینشان موسی ، بودا ، عیسی و محمد می باشد.

این موجودات فضایی الوهیم نامیده می شوند که یک لغت جمع است و در عبری باستان به معنی "کسانی که از آسمان آمدند " می باشد. مفرد الوهیم ، الوها می باشد (الله برای مسلمانان و آلوها برای هاوایی ها و...) به یاد داشته باشیم که قبل از نوشته شدن قرآن ، الله ، اِلّاها نامیده می شد که خیلی نزدیک به الوها می باشد. الوهیم نام کلود وریلهون را به رائل تغییر دادند و از او دو چیز خواستند:

1) این پیام را در سراسر جهان پخش کند.

2) برای آنها سفارتی بسازد که ترجیحا نزدیک بیت المقدس باشد. آنها با تمام پیامبران به این سفارت خواهند آمد تا با ما ملاقات کنند و میراث علمی شان را که 25000 سال از ما جلوتر است در اختیارمان بگذارند.

کتابهای پیامها که توسط رائل از الوهیم دریافت شده اند همگی به هر زبانی که انتخاب کنید به رایگان قابل دانلود در سایت www.rael.org می باشند. بعد از خواندن کتابها ، هرگونه سوالی داشتید با ما تماس بگیرید.

با عشق فراوان

معاون بخش خاورمیانه

این قوم آریایی

دیروز
در تصاویر حکاکی شده در تخت جمشید
هیچکس عصبانی و خشمگین نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچ‌کس در حال تعظیم نیست
هیچ‌کس سرافکنده و شکست خورده نیست
هیچ قوم بر قوم دیگر برتری ندارد

هیچ تصویر خشنی وجود ندارد
از افتخاراتش این است هیچ‌گاه برده داری در این سرزمین متداول نبوده
بین این‌همه اندام تراشیده یک نقش برهنه نخواهی یافت







امروز

همه عصبانی و ناراحتند
جا بشه ، چهارتایی پشت موتور می‌‌پرند

همه دولا و راست پی دو در کردن پیغمبرند
هیچ‌کس از آنچه که هست راضی نیست
قوم‌ها به جان هم می‌پرند
همه فرزندان، بر اولیا مهترند
مردها زیر چادر سایز می‌زنند
دعوا بشه همه شریک بزن بزنند
کتک و دعوا عین نان شب است
فرار از خانه، نوعی تجدد است
پشت ارشاد خفتن، کل هنر است
تو سری مایة فخر زن است
هرزگی هنر مردا ن است
اینجا ایران است

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

زندگی اینترنتی



یادش بخیر. وقت بچگی ما که بود. از اول فیلم تا آخر هر اتفاقی می‌افتاد جز اینکه این دو آرتیست زن و مرد از هم کام دل بگیرند

نزدیک پایان فیلم که می‌شد بالاخره اینها با هم یه ماچی رد و بدل می‌کردند می‌نوشت the end
حالا نظر به اینکه همه ساکن دهکدة پاک و ناپاک درهم جهانی شدیم و اگر نجمبی حتی ممکنه زنت را از راه چت وسط کار خونه بدزدن.
و تو دیگه آقای شوهر زنت نباشی
خلاصه که عصر سرعت و فن‌آوری خالی از لطف هم نیست
فیلم‌ها از آخر شروع می‌شه. یعنی اول لب و می‌گیرن بعد موضوع استارت می‌خوره
یا باید خیلی سرعت بگیری که ممکنه با مخ بری تو دیوار آتش حریف. اگرم بخوای هنگ کنی بوت می‌شی از دهکده بیرون


به سلامتی، میمنت و مبارکی، شهرداری نازنین پایتخت اعلام کرد. از این پس خرید میوه و تره‌بار توسط اینترنت از مراکز شهرداری انجام خواهد شد
حالا گوربابای باقی که از نون خوردن می‌افتن. گور بابا اونا که اصلا نمی‌دونند رایانه ترشی است یا کدو تنبل؟
گور پدر ترافیک تهران
فقط باید بیست و چهار ساعت قبل سفارش بدی که برای مهمونی رسیده باشه
البته به گزارش شبکه تهران، اگر مشکل سهمیه بندی حل بشه


پوزش از قوم بنی اسرائیل



وای از زمانی که این رگ‌های غیرت آبا اجدادی آدم دچار تورم حاد بشه و از وسط کارزار هستی بخواد بالای موضوعی در بیاد. بخصوص اگر از نوع مال من یعنی، از تبار ولایت تفرش باشه. 
دیگه اون‌موقع است که رگ غیرت چنان بالا می‌آد که نسبتا تا حدودی عقل زایل و چشم‌ها در حیا را بسته
حالا با عرض شرمندگی و پوزش از قوم بنی اسرائیل باید بگم
راستش ماهم فقط پز این قوم آریایی بارمون شده. مثل مواقعی که من در عین کمبود هویت پشت اسامی بومی و آبااجدادی پنهان می‌شم. راستش این فرد از قوم آریایی غلط کرده به هر فردی از هر قومی حتی مارمولک پرست‌ها لیچار بگه
واقعا شرم آوره! به من چه که چی می‌گذره؟ وقتی نمی‌تونم حرف خودم را بزنم و " البته که انشالله به یاری الله بزودی حق‌مان را می‌دهند" ولی دروغ چرا؟
بعد از عمری به درازای طوفان گیلگمش نتونستم چهار تا کتاب نکبت را از این وزارت فخیمة ازمابهترون بکشم بیرون
مهر پیش رئیس. رئیس فقط روزهای دوشنبه میاد. بررس‌ها ناشناس. کتاب‌ها را پیک گمنام توزیع می‌کنه. آنجا حتی جناب آبدار چی هم ممکن است معجزات بسیار بزرگی از خود نشان بدهد
پس همشهری سلام
هر ایرانی پاک نژاد می‌داند. عصر هویت ملی و تمدن چند هزارساله گذشته و فقط جهان را با امروز ما کار است. بدو بدو عقب نمونی تا وانمونی شدیم ماشین چاپ
چاپ تصاویر گوناگون و عجیب انسانی
که اون‌هم غلطی نکردیم و فقط عمر در راه محاسبه و مکاتبه به ابطال رساندیم
اما از آنجا که باور معجزات را تا گور با خود داریم. باور می‌کنم
زندگی زیباست و اصلا چه اهمیت دارد خشایار با کی چه کرده؟
انشالله هر چه بوده، خیر بوده
اساس هستی خیر است
مهم اینه بلد باشی بگی: 

ببخشید
اشتباه کردم

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

من منم


من به این لحظه چه هدیه کرده‌ام؟
من در این لحظه برای خاطر خودم، چکار کرده‌ام؟
من در امروز برای تو، برای این هستی با همة امکانات خوشگلش چه کرده‌ام؟
من برای همسایه‌، یا رفیق اداره، یا رهگذر ناشناس چه قدمی برداشته‌ام؟



نگاشون کن
همه یه روز قرار بود خدا باشن. این همون مکر و عهد ابلیس با خداونده. اینهام از نبود امکانات و درک متقابل و اینا یوقتی حرف می‌زدن. کرکره رو دادن پایین و دنیا رو تعطیل کردن که انقدر اذیتشون می‌کنه. 
نازی


اما خوب بلدم بگم:
اصلا این دنیا و اون خداش.
همه فقط نشستن یا حال منو بگیرن. یا از گرفته شدن حالم توسط زندگی سرخوش بشن. 
چون من موجود خیلی مهمی هستم. 
هیچ کس در این لحظه به‌قدر من مهم نیست که فکر منو و دسیسه برای گرفتن حال من را زمین بذاره و به زندگی بپردازه
می‌دونی؟

همین شدت اهمیت باعث شده، تمامی نیروهای کیهانی بی‌وقفه در تلاش ایجاد موانع بر مسیر موفقیت‌های من در حال گردش کائنات هستند
دنیا تمام نیروهای تاریکش را به طرف این پنجره نشونه رفته تا حالم را بگیره
مگر نمی‌دونی من چه موجود مهمی هستم
مهم نیست اگر کاری برای تو نکردم.

یا حتی برای همسایه روبرو. 
اما همه من را می‌شناسند
بسکه من مهم هستم
این منه من همون من شیطانه که باعث شده ما فکر کنیم منی هستیم
وگرنه که از اول ما بودیم






باش



نه تنها آزاده.
که همه. همه، یعنی حتی من این‌ها را در بخش اطلاعات کیهانی ذخیره داریم
ما انبارداران مفت بی‌جیره و مواجب ارثیة پدری هستیم. 

که نه خود خوریم و نه کس دهیم
که البته قول می‌دهم گنده‌اش را هم ما به سگ ندهیم. چون اصلا باور نداریم که باشه. فقط حرف‌های قشنگ قشنگ
مشتی قلدر که به طلبکاری ارث پدرجد خلاف‌مون آدم اومدیم تا فقط به همه چیز نق بزنیم تا وقت موت
موت هم که دیگه میت جایی نداره تازه فهمیده چه گوهر گرانبهایی را بیهوده از دست داد و رفت. 

جاودانه هم نبود و واقعا مرد
باز فردا بگیم، در آغاز کلمه بود. و کلمه خدا بود
باز بگیم : 

اذا اراده شیئا یقول له کن فیکون
تمام شبانه روز فرامین کثافت احمقانه صادر می‌کنیم.

انتظار بهشت هم داریم. 
ما غیر از آنچه باور داریم سهمی از این دنیا نمی‌بریم.
من که به کمتر از خدایی وا ندم
دو بار تا تهش رفتم و اومدم. 

باید احمق باشم باز با تصورات حال خرابانة دیگران ثانیة عمر فنا کنم
زندگی بوم سفید قدرت و اراده تواست.

هنر داری خوشگلش کن. نداری فقط تو مقصری نه کائنات
نه خداوند
بسم الله این بوم و این تو. 

می‌تونی زیباترین رویا یا وحشت ناکترین کابوس را رسم کنی. اما حق نداری به گردن غیر از خودت بندازی
با کلی انرژی و حس حیات و تازکی می‌‌پرسم:

حالت چطوره؟
معمولا میگن: بد نیستم.
قانون اول جهان اینان بد است که اکنون غایب است و نیست. ولی او منتظر است که بیاید
اگر بگه: خوبم. می‌ترسه مجبور بشه بخنده. یا مالیات بده یا
نمی‌دونم

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

ما



انسان همیشه عادت داره خداوند را دور از دسترس و دشوار قرار بده.
که منشاء آن از خودخواهی انسانی است که تحمل پذیرش بندگی بر خدایی نه خیلی عجیب و دور از دسترس را نداره
خدا روز بروز بزرگ و بزرگ تر شد تا نتونی بهش برسی
خداوندی که از تو با تو آغاز می‌کنه
از تو شروع می‌کنه
تو جوهرة ذات آفرینش اویی
خدایی که دور و یا جدای از تو نیست
خدایی که وابستگی و خواری را بر غیر خودت، کفر و بت پرستی خطاب می‌کنه
و تو می‌خندی. چون نشندیدی وقتی می‌گفت:

تو خود خدایی
تو حامل روح او و از جنس ارادة اویی . 

این همه وحدت وجود است و زیبایی. چقدر این اسلام و قرآن معصوم و ناشناس افتاده
موضوع مورد نظر ماییم
نه حامل وحی
در کل کتاب پنج بار به نام شخص نبی خطاب شده. منظر قرآن انسان خداست و قرآن نقشة گنجی که همه را شامل می‌شه






پسر ایمان

پاری وقت‌ها که سوزن گلی به یک مطلب گیر می‌کنه.
تا دینش رو درنیاره بی‌خیال نمی‌شه و پوست منم در میاره
اما از قدیم گفتن حرف راست را باید از بچه شنید
خداوند به ابراهیم وحی کرد که به او اولادی خواهد داد
ابراهیم که نمی‌فهمم خداوند چه در این پیر مرد دیده بود که واجب شد انقدر از این رابراه تست بگیره
البته می‌شه درصد آی‌کیو را در نظر داشت
پیغمبر بی چون و چرای الهی خبر را به اهل بیت می‌ده و دیگران هم مثل خودش از ته دل می‌خندن
خودش همیشه برای صحت وحی نشونه می‌خواست. خب پیامبری که هنوز درگیر استدلال، ذهن و تردیده. چطور سر از ردای نبوت در می‌آره؟
عیال مربوطه هم که پیری خود ( 90) و ابراهیم ( 100) را بیشتر از وحی ابراهیم و نبوتش باور داشت، وارد دسیسة شیطان می‌شه
مکر به او می‌گه باید تدبیری کنه که این وحی وهم‌آلود به حقیقت برسه.

شاید پیامبر معجز کرد و از زنی جوانتر اولادی گرفت. اما بدون شک این وحی برای سارا توهمی فانتزی بیش نبوده
این سرکار خانم و اون پیغمبر خدا باور نکردن منظور وحی.

واقعا اولاد ابراهیم و سارا بود. بیخود پای دو بیگناه دیگر را کشیدن وسط
قربانی‌های معروف تاریخ بشری، هاجر و اسماعیل
من که به پیامبری اسماعیل رای می‌دم. نه اون پدر بقول گلی کله‌ ببُرش ابراهیم
ابلیس مکر در ایمان آنها کرد، اسماعیل متولد شد
ابلیس خواست آنها آواره شوند؛ آواره شدن. مهمان‌های ناخواندة دستگاه آفرینش
حالا واقعا کی باور داره خداوند چنین پدر بی‌عاطفة بی‌مرامی را، از طریق اسماعیل آزمون کنه؟
خداوند ما را به نزدیک‌ترین راه صید می‌کنه. 

نقطه ضعف پدر ایمان شاهزادة سارا، اسحاق بود
نه اسماعیل بدبخت مادر مرده
باز بقول گلی: دم این خدا گرم. 

که اگر حتی همه‌اش توهم بوده.
در دقیقة نود میشی فرستاد و اسماعیل بدبخت را نجات داد
حالا اسماعیل پدر ایمان یا ابراهیم؟

۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه

عادت پیری



پیری یعنی گیر کردن و پذیرفتن حلقة عادات روزمره که به ناچار مکررا ما را تعریف می‌کنه
تعریف برای انسانی که هر لحظه در مرگ و تولدی دوباره سیر می‌کنه
مرگ سلول‌های کهنه. 

تولد جانشین تازه
مرگ باورهای قدیمی. 

میلاد دریافتی‌های جدید
پیری یعنی پذیرش مرگ و انتظارش را کشیدن. وا دادن و نخندیدن.
مبارزه را فراموش و سستی جانشین کردن
پیری یعنی رسوب زدگی کانون ادراک و لنگر انداختن در عادت‌ها
پیری یعنی از آرزوها نا امید گشتن
پیری یعنی چشم انتظار نبودن
اما
کافی است، خواستی با تمام وجود به روحی رخنه کنه
مثل
عشق پیری
دوباره زندگی نو و جوان می‌شود

۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

نچسب

و
وقتی از زمانی که بیدار می‌شی تا وقت خواب،
 فقط به یک سوژه فکر کنی و انرژی بدی.
بی شک سوژه بزودی سر راه تو سبز می‌شه
وقتی مدت‌ها از صبح تا شبت فقط به او ختم می‌شه.

 سوژه معتاد انرژی تو شده
تا وقتی بهش وصلی از انرژی تو جون می‌گیره و اگر حالت خراب باشه، حالش گرفته می‌شه.

حتی اگر از زندگیت بیرون بره،
باز تا زمانی بهش فکر می‌کنی. 
هنوز از تو تغذیه می‌شه
مگر اینکه ناگاه این رشته به هر دلیل قطع بشه
یا به هر دلیل از تو بهش دیگه چیزی نرسه
تازه تنش می‌افته به لرزه و می‌فهمه یک چیزی کم داره
اگر می‌خواهی باشه، 

رهایش کن

عادت


زندگی آمد و شدهایی بین عادت‌هاست. 
از زمانی که به یاد دارم دنبال تداوم بخشیدن به عاداتی بودم که از سر ناچاری بهش عادت کرده بودم و اسم‌شان شده بود، رسم قشنگ زندگی
عادت‌های پیش فرض از باورهای دیکته شدة بزرگترها
خط و نشانه‌هایی که تو را به آنسوی خودت راهنمایی خواهد کرد. 

تو را خواهند آموخت؛
همه چیز باشی جز آنچه که هستی
وقتی به خودم آمدم مجموعی از عاداتی حال خرابکن به جا بود که برای رهایی از همه‌اش به فرار و انزوا عادت کردم
عادت‌های احمقانة غلطی که هیچ یک اسباب شادمانی نبود.

عادت‌هایی در جهت فرار از وضعیت موجود
عادت‌های آهکی،

مرمری، گرانیت.
لای زرورق، قاب طلا یا چاردیواری تنگ مطبخ دود زدة گلاب خانم. 
که به سال قحطی و سرمای تاریخی موطن در همان مطبخ مُرد
یا، 

عادت به تنهایی
من به تنهایی عادت کردم
شعارهای خوشگل زیاد بلدم

اما جرات علیک سلام ندارم
می‌ترسم کسی پیدا بشه و من را از تنهایی جدا کنه. 

الا اینکه این تنهایی چه تاجی به سرم زده، جز مشتی اوراق ممنوعه پشت در ارشاد؟


۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

من چه سبزم


وقتی ذهن درگیر و انرژی ما را بیهوده هدر می‌ده. نتیجه این می‌شه که بعد از عبور از یک بحران روحی، عاطفی، ذهنی
بیماری‌ها یک به یک از راه می‌رسه
به هر شکل سه ماه گذشته و اتفاقات عجیبی که پشت هم سرفرازم کرد. شد بیماری عفونی و صاف نشست روی مرکز احساسات و ریه نازنینم درگیر شد
هنوز خوب نشده. اما من در حال عبور از بحرانم
اوضاع بد نیست. خوب است و من راضی. بیماری هم برای همه هست. تنها کاری که از من ساخته است، اینه که منتظر بهبودی کامل بمونم
اما جادة پیش رو تا حدودی آفتابی و
حاشیة مسیر سبز به نظر می‌رسه
و من ستاره‌ها را همچنان در پشت ابرها باور دارم

۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

دیدی حالا ؟


یادم باشه ازت بپرسم
وقتی اراده به خلقتم کردی، چرا منو تنها دیدی؟
این تجسم شما ناقص نبود؟ مگر هستی محصول ضدین نیست!
به من با این اوضاع گفتی باش؟
در گیر ذهن مکار؟ تنها ؟ من که اینو دوست نداشتم. پس اختیار من کجا بود؟
من که قراره اونی باشم که تو اراده به موجودیتش کردی با شیطانی که باز تو اراده کردی باشه، عاشقت بشه، اون‌همه عبادت و نیایش و ستایش تو را بکند که در آخر با خلقت ما و امر به سجده حالش را بگیری که تازه بشه هوو و بلای جون ما؟ شما با همه محبوبین اینچنین جفا کاری؟
بهتر نیست خطا کنم یا با شما قهر باشم و مسطوره بفرستم که چنین و چنان. شاید شما جهت برگرداند نم به راه راست به زحمت بیفتی
ببین این از ذات الهی با ماست
دنبال چیزی می‌ریم که نیست یا دشواره
پس جرم این سیب نکبتی که گاز زده شد چرا افتاد گردن ما که هنوز تاوانش را بدیم؟
نکنه شما هم درگیر توجیح؟ فکر می‌کردم توجیح از اختراعات انسانی است
کی‌ بود کی بود دستم بود تقصیر آستینم بود؟

هذیان

ای خدا دعا کن فقط قیامت نشه که من تنها کسی که دارم سر پل صراط یقه‌اش را بگیرم خودتی
ببین ساعت چنده؟
تا نیمساعت پیش از تب نشد بخوابم و همه‌اش هذیان گفتم. هذیان‌های تلخ که هزار سال در من پنهان شده

هذیان‌های چت بازار که جای جماعت جوان خالی بود کلی بهم بخندن
حالا که تبم رفته، لرز اومده. تنم یخ و با هیچی گرم نمی‌شم
و بعد از عمری که فکر می‌کردم انسان خوبی هستم. در این لحظات تمام عمر به زیر سوال می‌ره که چرا این چند یکی نبود حتی یک لیوان آب به دستم بده؟
از قرار سه عظیمی فرموده‌ام و عمری به بطالت و اوهام گذشته
خدا کنه اینم از اوهام تب باشه و فردا بگم الهی شکر هر دو تونستن مستقل باشن و این موفقیت به هر شکل از جانب من بوده
اما اینم هذیان جدی نگیر
همة عمر دیر رسیدیم
شاید هم کمی زود یا بی‌وقت؟

گل گلدون من

باید این امثال و حکم رابا آب طلا نوشت
مثل: نازکش داری ناز کن
نداری دست و پات و دراز کن
البته این یکی از آن دست موضوعات بسیار مهم فلسفی می‌باشد
1- تو به کدامین سمت قرار است دست و پا را دراز کنی؟
عین چند روزی که دارم از شدت تب بال بال می‌زنم. دور تا دور خونه پتویی به‌دوش چرخیدم
وقت شدت تب فقط مونده بود برم تو خوده شومینه بخوابم
2- شاید منظور حکیم این بوده که تو می‌توانی رو به قبله دراز به دراز بخوابی تا جناب مرگ با تو رقص کنان بگرده
3- شاید منظور این است که، در نا امیدی بسی امید است. دراز به دراز بیفت و به خدا توکل کن و غم بعدش را نخور؟
امروز به حکمت وابستگی به این چهار گلدان ایوان را هم کشف کردم
ریه‌ام عفونت کرده و دیر فهمیدم. امروز بعد از سه آمپول بی‌پدر و مادر وچند قرص خفن بالاخره الاناین تب نوبر قطع شد می‌فهمم که این گلدان‌ها حافظ من بودن.
فکر کن! من که همین‌طوری بی‌کس و با پای خودم و یه خروار تب رسیدم دکتر، اگر نوشهر بودم. پای اون کوه. همین چهارتا دارو هم که این چند روز خوردم نبود. کسی هم نمی‌فهمید چه به سرم اومده
خدایا شکر بابت مسئولیت گلدان‌هایی که به عهده‌ام گذاشتی که پاگیرم کنه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...