گندمی تلخ با 160 پست
ازم برای خودم یه آدم شسته رفتهای که لابد از پر قنداق
همینطور سر صبر و در آرامش بوده میسازه که خودم هم به تنهایی کافیست بپرسم که:
با این همه حال خوب لابد باید الان در بعد هشت انرژی باشم؟
چه به رهگذر این صفحه
و از جایی که بابت هر ثانیهاش آزمودم و خطا کردم و پوست انداختم
شادیهای، خوش خوشیهای آنی و زود گذر و دردهای تلخ و وهم آو
از بسیار مسیرها گذر کردم
چه بسیار راهها که طی نمودم به امید رسیدن و بیشک نرسیدم
ننشستم از بین مصحف کتب مقدس یا عرفا حکم برآرم و فتوا بدم
برگ برگ پوست انداختم
بارها زار زدم و بسیار توهمهای شادی در آغوش کشیدم
در انتها ناشاد و تنها بودم
درها گشودم و سرک کشیدم و جز غیر ندیدم
پس تقیه نمیکنم و وهم نمیزنم از زاده شدن تا اکنون، نبی بودم
من از ته تمام جهل و ندانم کاری در این نقطه ایستادم
دلواپس پیش رو نیستم و مضطرب از پشت سر
دردها مرا نکشت
رفتنها نابودم نساخت
هیچ یک را خدا نکرد. خدا اصلن با من کاری نداشت
نه حتا ابلیسی درکار بود
همه را به تنهایی خودم کردم
شخص خودم
همه را به امتحان نشستم و آموختم
که هستم
فقط هستم در این لحظهی اکنون
یکی مثل همه
یکی خالی همچون نی
دیروز رفت
معلوم هم نیست ساعتی پس از این باشم
پس این لحظه را عشق است