۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

صد سال به از این چند هزار سالی که رفت



ِسل کُن ایی
یه‌وقتایی چشمم که به اینا و امثال‌ اینا می‌خوره
دلم می‌خواد از خجالت آب بشم برم تو زمین
حالا این‌که چی درسته؟ بماند.
اما این‌که این نژاد بشر در این چندین هزار ساله هیچ
رشدی
تغییری
دگرگونی؟
تحولی هیچ نداشته جای حیرت داره
ببین اینا از اون موقع علاف یه‌چی او بالا بودن
تاااااااااااااااااااااااااااااا ما در عصر کلاهک هسته‌ای و
چسب قطره‌ای و کوکتل ......... تف
یعنی قراره شما و ما تا آخرش هیچی؟
اینا پی‌ه چی تو نخه ابرند؟
ما حیرون چی و کجاییم؟
سرور می‌شه بفرمایید شما کجایی؟
یا مطمئنی، یه جایی؟
می‌شه در این همه هزار سال هیچکی به جواب معمای شما نرسه؟
خب پس ما سی چی علافیم؟
آدم نباید خودش عاقل باشه؟
شما هم که در کتاب قانون ر به ر می‌فرمایید سفر کنید و از احوال پیشینیان پند بگیرید
منظورتون اینه یا سدوم و گُمارا و اینا؟
گاهی که حالم خرابه و میزنم کانال مرگ زیر لب می‌گم:
خره !!!!!! چسبیدی به این دنیا که با معجزه عوض بشه؟
رات و بکش برو حوصله داری
بعد .............: جواب خدا را کی می‌ده؟
یه‌خورده مکث و می‌گم خب آخه ایی چه خدایی‌ست که نتونسته از من موجود شادتری بسازه؟
از کجا پیدا بریم و تا ته داستان هنوز خبری باشه؟
اگه نباشه؟
وای خره پس به چه حوصله‌ای می‌خوای این اوضاع رو تا هزار سال دیگه ادامه بدی؟
ببخشید آسمان ذهنم کمی تا قسمتی ابری و احتمال رعد و برق و تگرگ و سیل بوران و پوران و طوفان هم می‌ره
اینه که

راستی
سال نو مبارک
با آرزوی سالی پر از آرامش و رضایت ازخویشتن خویش
بی بلایای طبیعی و غیر طبیعی
سالی پر از عشق، صلح، آزادی، شادی، صفا، کودکی، خنده در انتظارمان باد

happy new year , 2010


Happy New Year!

Wishing all a joyful new year

Image Credit: NASA/JPL


لاک پشت‌های نینجا




خدا نصیب نکنه.
یه‌جایی زندگی کنی
که نشه از محله‌ات دو قدم پیاده بری بیرون
با ماشین هم رعب‌آوره.
چه برسه با پای پیاده که هر اتفاقی ممکنه شوخی شوخی و خیلی اتفاقی و مشکوک به دست این گروهکان منافق از خدا بی‌خبر بیفته
حتا ممکنه از نقشة هستی الکی پلکی پاک بشی که کسی نفهمه تو اصولا بودی یا همه خیال می‌کردن هستی؟
خلاصه که بد اوضاعی‌ شده.
اگه بنا باشه هربار پا بیرون می‌ذاری مثل مور و ملخ از این لاک‌پشت‌های نینجا ببینی
ترجیح می‌دی از بی‌نونی بمیری و خیابون نری
بالاخره قراره
چی بشه؟ ...................... ما که دیگه توبه کردیم حرف گنده تر از................... دهن کلاه‌قرمزی‌ در دهن‌مون در بیاد
اصلا چرا کلاه قرمزی؟
از دهن گلی
نه
همون کلاه‌قرمزی کم‌خطر تره.
خود گلی مثل یک کپسول بوی قورمه‌سبزی سیار عمل می‌کنه
به محض مواجهه با موضوع
تا ته تاریخچه و دین و ایمونش رفته و بدتر کار دست‌مون می‌ده
البته یک‌سال حبس هر بی‌گناهی رو عاصی و ناراضی می‌کنه.
بخصوص در هم‌نشینی با کتاب‌های قفسة ممنوعه‌جات وزارت فخیمة از ما بهترون
اون‌چه که بلد نبود را هم از این سلمان رشدی جونه‌مرگ شده و بیست و سه وسال و خلاصه هر چی که بلد نبود اون‌جا یاد گرفته
پس بهتره به‌قدر دهان کلاه‌قرمزی بگم
سلام الاغ عزیز
حالت چطوره؟

عرش و فرش در هم





تا حالا گمان می‌کردم شما فقط بین عرش و فرش سرگردانی
یعنی شما که نه،
ما.
شایدم
من؟
یعنی یکی از بزرگترین مشکلات زندگی‌م همیشه این بوده که نفهمیدم عدم استجابت ور ورهای من
اینه که نمی‌دونم شما را بالا جستجو کنم؟
یا همین پایین، خیلی خودمانی و درونی؟
حالا تازه به خودمون اومدیم می‌بینیم، عرش کیلو چند بوده؟
از عصر محمد تا حالا ده‌هزار بار دیدم که فرمودید ما خلقت زمین را در شش یوم انجام دادیم
اما چرا تا حالا ندیده بودم که می‌فرماید: بعد عرش را بر آب بنا نمودیم
مگه شما در عرش کبریایی و .......... اینا نیستی؟
بعد یه چیز دیگه، تا قبل از آفرینش زمین و شش یوم و اینا بارگاه باریتعالی کجا بوده اونوقت؟
یعنی این ملائکه و ابلیس ذلیل مرده که شش‌هزار سال در زمین عبادت کرد تا اجازه گرفت بیاد بالا، تا قبل از آفرینش زمین کجا تشریف داشته؟
ممکنه ملائک و ابلیس و اینا صرفا یک نیاز بشری باشه؟
خب اگه بناست عرشی باشه؟
باید هم‌زمان با شما می‌بود؟
یا نکنه شما تازه از اون‌موقع فهمیدی خدایی و عرش لازم داری؟
دروغ چرا گاهی با خودم فکر می‌کنم شما انقده ساختی تا بالاخره یه ورژن ناب بدی بیرون
حالا این‌که بعد از ما اراده به موجودیت چه موجودات دیگر و بهتر و کاملتری کردی هم ناپیداست
یه‌روز غیرارگانیک‌ها را موجود کردی، جواب نداد نسناس آفریدی، اونم تق‌ش دراومد ما رو اراده فرمودی
مام که هنوز عرق تن‌مون خشک نشده نافرمانی و سیب و اینا
نگو بعد از ما نسخة بهتری ارائه ندادی
یعنی ماکروسافت از شما الهام نمی‌گیره؟
راستی اصلا این عرش که می‌گن یعنی چی؟
یعنی مشا هم به مقر حکومتی نیاز دار شدی؟ روی صندلی هم می‌شینی؟
بالاخره باید یه‌جایی باشی که این ملائکه اینقده فیسه تسبیح و سجود می‌دن ؟ یا اونا قبله مبله لازم ندارن و هر جا نگاه کنن تو هستی؟
(1) و زمانى كه پروردگارت به فرشتگان فرمود: مى‏خواهم در زمين جانشينى بگذارم، گفتند باز در زمين كسانى مى‏گذارى كه در آن فساد كنند و خونها بريزند؟." سوره بقره آيه: 30". _

خب بنا به گفتة خودت در ماهم که هستی، پس چرا این نژاد بشر همگی زرتشون قمصوره؟
می‌شه لطفا یه‌کاری کنی به هر ضرب و زوری که شده منظور این فرشتگان گرامی را از" باز در زمین " به وحی نشد به املا به گوشی مونده روی هوا
آقا یه‌کاری کن مام حالی‌مون بشه به عربی به این قوم وحشی چی می‌گی که ما یه‌جور دیگه می‌فهمیم؟
باز؟
پس این همه منت، اراده کردم و گفتم و از نطفه و خاک و علق و خون گندیده و اینا چیه؟
قبلی‌ها رو می‌گن یا ما؟
دیدی شوخی شوخی پاک خل شدیم رفت دنبال کارش؟



این منه من که هستی‌ست




ازبس دیشب تا صبح توی خواب بلند بلند فکر کردم و نافرم هم از خواب پریدم آمپرم نزدیک جوش و اوضاع هم مشکوک
از اول صبح پیداست که امروز مال من نیست.
با این حساب بهتره بشینم خونه و کمتر دم چشم خلق آفتابی بشم
دنیای هریک از ما شبیه رادیویی‌ست که گاهی با اراده و اکثر مواقع خارج از ارادة ما پیچش می‌گرده
رادیوی من با این‌که عمر نوح داره و تا روشن کنی و لامپای بزرگش داغ بشه کلی زمان می‌بره تا لود بشه و از پسه خش‌خش موروثی، صداش درمی‌آد، بازم خودش برای خودش موج عوض می‌کنه
بیچاره بعضیا که رادیوهای دیجیتالی دارن
حالا من تا این نخه دور قرقرة موج‌یاب بگرده و اون عقربه بچرخه روی طول‌موج جدید متوجه خرخر جابه‌جایی‌ش می‌شم
اونا که ایکی ثانیه کانال عوض می‌کنن
دیدی؟
در لحظه چنان حس، شخصی آدم عوض می‌شه.
از غم به شادی، از ایمان به شرک، از نور به تریکی
از انسان خدا تا ذات ابلیس و تاریکی .
ولاکردار تو در هرکدوم که هستی باورش داری و با احوالش می‌ری
و همون می‌شی.
من که هنوز نفهمیدم بین این همه تردید کدوم یکی خودمم؟
بعد به این نتیجه می‌رسم همه‌اش خودم، خاطرات ژنی، وحشت‌های موروثی، خیلی چیزها که بنا نبوده باشم و هستم
دیدی؟
اونا که ان‌قدر دارن که نمی‌دونن چه بکنند؟
ولی حیف‌شون می‌آد بخورن
می‌ترسن، البته طمع و عشق به مال و ثروت هم درش هست. اما در اصل عامل تعیین کننده ترسی‌ست که با ژن‌ش به او تحمیل شده.
مثل ترس از زسمتون و نبود آذوقه که در ژن همه کشاورز زاده‌ها هست.
منم یکی از اونام. اجداد من هم در تفرش دامدار و زارع بودن. با اومدن زمستون ناخودآگاه به جمع کردن آذوقه می‌رم. در حالی‌که الان همه فصل دیگه همه چیز هست.
یا باید عمر نوح داشته باشم تا به یکپارچگی و خود واقعی‌م برسم
خودی عاری از تجربة حدوثی تلخ‌م را ملاقات کنم
و چه رنجی گران تر از ناشناسی خود؟
تربیتم کردن بی‌ اون‌که ازم بپرسن قابلیت چه نوع تربیتی را دارم؟
برام دنیا رو تعریف کردن بدون این‌که مطمئن باشن آسمونی که آبی‌ست. واقعا بری اون بالا هم آبی‌ست؟
در نتیجه ما هم فقط آسمون رو آبی یاد گرفتیم. خدا را چه دیدی؟ شاید یه روز بفهمیم آدم اشتباه گفته چه آسمان آبی، زیبایی؟!!
از اون به بعد اسم بنفش یا صورتی شده آبی
خب آدم فکر می‌کرده آبی یعنی این تا قیامت همه آسمون را آبی دیدن با اعلام آدم
دروغ چرا وقتی از جسم جدا می‌شدم، نه زمان و نه مکان.
نه مفاهیم انسانی و نه ادراکی از جُستار زمینی‌م داشتم.
عاطفه‌ام در زمین مانده بود و تعاریف زمینی هم ابزار ذهنی که دیگر همراهم نبود. حتا لحظه‌ای به جسمم نیندیشیدم و نخواستم برگردم ببینم چی شده؟می‌شه کلی
راجع بهش فکر کرد. روح حتا به جسم حس تعلق خاطر یا وابستگی نداره
این‌ها همه در حیطة ذهنی تعریف و شکل می‌گیرن
و من فقط بودم.
ذره‌ای از کل که با شوق به خانه برمی‌گشت
وقتی همه چیزی
نمی‌تونی دنبال چیز خاصی باشی
چون خاص
در تو مفهومی نداره
همه یکپارچه و یک دست هستی‌ست

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

ترک، راحتی



یه چیزایی رو تا نداشته باشی، قدرش را نمی‌دونی
مثلا در هر اتاق که میری بالاخره یکی دوتا مبلی ، صندلی چیزی هست
ولی معمولا استفاده نمی‌شه

 چون یکی هست که ثابت باشه و پاتوق هر یک از افراد خونه
مبل‌ سالن هم که فقط عید به عید استفاده می‌شه. 

و با این‌که تنگ اتاق نشیمن قرار داره ولی معمولا کسی اون‌وری نمی‌ره
اما از وقتی که تو چندین ساعت رانندگی کردی، از پله پایین و بالا شدی و حسابی هم راه رفتی تازه مفهوم نشستن و تفاوت صندلی‌ها رو می‌فهمی
مثل امشب من. 

دیگه وقتی بالاخره برگشتم خونه، نمی‌دونستم روی کدوم مبل باقی مونده جونم رو رها کنم؟
فقط به این فکر می‌کردم که یک لیوان‌چای داغ و تازه و بعد بزن تو جاده و لمه بده یه‌جای باحال
در نتیجه چای طعم تازه تری داشت و صندلی کاملا حس می‌شد و معنای ول شدن در ذهنم مکرر بود و
دنبال یه نقطة خاصی بودم که بتونه تمام انرژی‌های خستگی رو از تنم بگیره
چه توقعاتی که من از این اشیاء بی‌جون ندارم
خلاصه که صندلی راحتی وقتی مفهوم راحت، راحتی پیدا می‌کنه که، تو نیاز به راحتی داشته باشی


این چند روزه که ما قصد ترک انواع حیوانی‌جات رو کردیم، 
مهوس هیچ کدوم هم نیستیم
این‌طوری بود که تونستم بین خستگی و رفع نیاز و عشق یه پلی بزنم

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

زمین در کما




خدا حلال کنه از کل دروس علومی که در دورة دبستان خوندم تنها چیزی که یادم مونده حکایت پیت‌حلبی‌ روغن است و حرارت
در کتاب‌آمده بود که:
اگر پیت خالی را روی حرارت بگذاریم بلافاصله به محض داغ شدن مچاله می‌شه
این تنها چیزی‌ست که حتا نقاشی‌هاش یادم هست
و در زمان تشابه بسیار خودم را با پیت‌حلبی، روغن دیدم
منم دربرابر امواج خشم و نابودی و مرگ برها مثل پیت مچاله می‌شم
و این حکایتی‌ست که هم‌چنان با ما باقی‌ست. از روز عاشورا تا اکنون. البته این دلیل سکوتم نیست
بلاگر هم به واسطة جی‌میل، فیلتر بود و نمی‌شد وارد مدیریت شد.
ولی من هم‌چنان متاثر از وقایع اخیر مچاله و درمانده‌ام
حس تلخ نفرت، ظلم، طمع، جنایت و............ حتا بر امواج کیهانی هم تاثیر می‌ذاره
برای همین حال زمین روز به روز بدتر می‌شه
نگاه به اخبار بنداز، یا طالبان یا غزه یا عراق یا کردستان یا چین یا............. همه‌جا آدم‌کشی رایج و بسیار باب روز شده
جرم و جنایت، تجاوز و خیانت، بذر ناخوبی که ابلیس در زمین انسان کاشته
طمع
به خدا می‌گه، تو تا روز قیامت به من فرصت بده، تا اعمال و افکارشون را موجه زیبا ارئه کنم که
خدا هم گفت: مرده شور خودت و اونا که قراره دنبالت راه بیفتن. خلایق هر چه لایق.
هر چه در صف تو بود سهم تو
هر چه در صف نور بود هم مال من
حالا این‌که بعد قراره سرشماری کنند تا برنده و بازنده معلوم بشه رو خبر ندارم
خلاصه که همه فکر می‌کنن دارن کار درست را انجام می‌دن
وگرنه کسی دوست نداره به خودش بگه، من بدم
خلاصه که بعد از دو روز سلامی دوباره
پر از حسی تلخ

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

یا حسین، ........................................ن




اعصابم نافرم ریخته بهم
از بیرون می‌آم. دوباره روزهای سی‌سال پیش برابر چشمام زنده شد
تا دم، در
خونه ما درگیری‌ست و درها باز که مردم پناه ببرن
چندتا ماشین آتش زده شده که من از کم و کیف ماهیتش خبر ندارم و نمی‌دونم چه رنگی این ابتکار را به‌خرج داده؟
سطل‌های زبالة آتش گرفته و گاز اشک‌آور توی هوا پر و محلة ما برای دور دوم شاهد همین صحنه‌های یک شکل و تاریخی‌ست
با این تفاوت که اگه بهم نبندین فمنیست،
این‌بار زن‌ها هم حکایتی هستند
اما
الان
همه کلاغ‌های محل
دارن با هم غار غار می‌کنن............ حتا طبیعت خیابان بهار آشفته‌ است
شنیدم بهار جنوبی از اینم شلوغ‌تره !
خدایا پناه می‌برم به تو که امروز روز عاشورای حسینی‌ست.
این ها یعنی چی؟ چرا انقدر صدای آژیر آمبولانس میاد؟ مگه چه خبره؟
حالم خیلی بده همه به جون هم افتادن.
دایم بال‌گرد بر آسمان فرق‌سر، ماست و صدای مردم تا توی اتاق می‌آد
دو بانو با هم دعوا می‌کردند و با فریاد خدمت یزید و موسوی با هم می‌رسیدند و جالب‌ترش مردهاشون بود که هر یک سعی داشت بانوی خودش را مهار کنه
اوضاع غریبی‌ست نازنینم
این همشهری ما هم بعد هزار سال یه وقتی به وطن برگشت که باز در خیابان‌ها واویلاست
خب نمی‌دونم چه در پیش رو داریم؟
نمی‌خوام شایعاتی که شنیدم هم نقل کنم
نمی‌گم که چهاراه طالقانی بهار قیامتی برپاست و
نیم‌ساعت پیش با چشمام چی دیدم؟
و چه شیر زنایی بین اوناست که، نه؛ بفرمایید توی خیابوناست
مردم بر بام ها الله‌اکبر گفتند.
انگار بی‌گاه و وقته هستی جنبید و قلب من در سینه لرزید
یک حس تلخ و نامیمون خدا همه بچه‌هامون را در پناه خودش بگیره


ظهر عاشورا







چه خبره امروز
عاشورا زیاد دیدم.
حداقل چهل و چندتاش رو با چشم دیدم.
زمانی که ساکن نارمک بودیم.
کل خیابان مدائن که مسجدجامع نارمک در آن واقع شده را می‌بستند و سراسر دسته‌های عزادار بود که از آن‌جا می‌گذشتند
در ادامه کل میدان هفت‌حوض " نبوت " در اشغال عزاداران بود
اما همه پیاده عزاداری می‌کردن
امسال برای اولین بار تهران را در خیابان دیدم. خیلی‌ها معلوم بود خواب‌اند هنوز و از رختخواب برخاستن
اما همه دنبال یه چیزی اومدن بیرون. می‌دونی چی می‌گم. اتفاق جالبی در میدان عشرت‌آباد دیدم که کلی خندیدم
یه‌موتوری با یک ماشینی دعواشون شد و با هم درگیر شدن. به سیم ثانیه ملت سرآسیمه به اون‌طرف می‌‌دوین و ماشین‌ها که منتظره یک جرقه برای انفجار بودند به گمان درگیری دولتی‌ همه دست‌ها رفت روی بوق‌های ماشین
یاد حکایت فیل هوا کردن افتادم
ملت فقط می‌خواست از اونی که تحت ستم واقع شده حمایت کنند. به یاد بیارن که هستند و شهر در محاصرة کامل شهروندان تهرانی‌ست
خب این‌ها یعنی هنوز همه نخوابیدن. هنوز یه حسی یه انگیزه‌ای باعث می‌شه که این ملت
هم وابستگی به ائمه اطهار را رها نکنند و هم زیر بار زور نرن
ایرونی یعنی همین
دلش باید گرم یه نیروی برتر باشه، بعد می‌تونه راحت تر زندگی کنه
ربطی هم به اسلام بیچاره نداره که انقدر مظلوم واقع شده. از عصر هخامنشی نصف دربار دست امپراطوری و نیمی به دست مغان و کاهنین معابد بوده
یعنی عادت نداریم مدلی مستقل و بدون وابستگی‌های امداد غیبی احساس امنیت کنیم و یا در ژن نژاد اریایی با اون همه مباهاتش نیست؟ می‌گی نه؟ نمونه‌اش هندی‌ها یا سرخپوستان امریکا
باور کن به همین سادگی امورات مملکتی که یک چندم تقویمش به مناسبت‌های مختلف تعطیل رسمی‌ست می‌گذره

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

نذری امام حسین



ظهر یه توک پا رفتیم خیابان‌بهار و خرید. بالجبار باید از هفت تیر برمی‌گشتم
نمی‌دونم خر مغزم رو گاز گرفته بود یا چی که از اون‌طرف رفتم؟
خونة من بین شریعتی و مفتح یا هفت‌تیر، در نتیجه از هر طرف بیا یک مسیره و منه احمق امروز از هفت تیر رفتم
قیامت که می‌گن هم‌این روزاست
پدر اولاد نمی‌شناخت، از سر و کول هم بالا می‌رفتن
از هرطرف راه بسته بود و ازدحام آدم و ماشین با هم و ترافیک هم قیامت
و سیل جمعیت بودکه از شما میدان هفت‌تیر به سمت چهار طرف هجوم می‌برد و نقطه‌ای متوقف می‌شد
نوک پرهای زرد رنگی علمی از دور پیدا بود و می‌شد حدس زد چه خبره
یعنی من‌که فکر کردم چون اجازه ندادن امسال هیچ هیئاتی علم راه بندازه یه خبری شد
تا بالاخره
ده دقیقه طول کشید که از کمر کش مفتح شمالی برسم تا چراغ هفت تیر
دو وجب راهم نیست سر جمع
و اون‌جا بود که فهمیدم نه انقلابی در پیشه و نه هینات عزاداران حسینی. البته یه چند نفری پشت اون علم یه زنجیری می‌زد
نه به تعدادی که بهش بگی هیئت عزاداران حسینی
پس فکر می‌کنی اون همه ازدحام برای چی بود؟
غذای نذری امام‌حسین. باور کن ماشین‌هایی دوبله می‌زدن کنا و چندتا چندتا می‌پریدن توی صف
که بی‌شک آخرین وعده ذایی که خوردن خیلی بهتر از اون نذری‌ چرب و چیلی‌ست
پس چی اون‌ها رو می‌آره پایین؟ اعتقاد به معجز در غذای امام حسین؟
یا هر چه مفتش نکوست؟
چی؟ اگر این باور و اعتقاد معجزه را از انسان بگیرند چی از اون به‌جا می‌مونه؟
چی می‌تونه روی زمین و با این همه سختی‌ها بندش کنه؟

ما اندر سوگ ما




اندر قدیم ندیما که هنوز طفلی بودیم و محرم عطر اسفند و گلاب می‌داد
از غروب عصر تاسوعا ملت دست از کار می‌کشیدند و حتا تخمه، فکر کن تا عاشورا و شام‌غریبان حتا تخمه نمی‌شکوندن
یادم است خانم والده می‌فرمود:
اما حسین مرده. با تخمه شادی کنی؟
عین این‌که دندونای امام حسین رو شکستی
زن‌دایی‌جان که خیاط‌خانه داشت؛ حتا قیچی را باز و بسته نمی‌کرد چه به برش الگو یا پارچه
حتا خونه‌ها رو جارو نمی‌کردن
اولاد عصر پهلوی از صبح عاشورا ما آوارة خیابان‌ها و دنبال هیئات مختلفه می‌رفتیم که از ثواب بی‌بهره نمونیم
شب‌ها شام غریبان و تعزیه و به آتش‌کشیدن خیمه‌های اهل حرم
نمی‌دونم چی ما رو با این‌همه خرافه نگه‌می‌داشت که هم‌چنان شاد هم بودیم؟
دروغ نمی‌گفتن و مردم با هم مهربان بودن.
مثل خانواده‌هایی که از هم فاصله افتاده بود
محله واقعا یک خانوادة بزرگ بود.
شب‌ها صدای مردم از حیاط‌ها می‌اومد و درخونه‌ها معمولا نیمه‌باز بود
مهمون حبیب خدا و رهمتش پیشاپیش رسیده بود
از وقتی متجدد و روشنفکر شدیم نه دین مونده و نه ایمون و در نتیجه چشم‌ از کاسه در می‌آریم
و جز کینه، نفرت، هرچه فاز منفی هم چیزی دم دست نداریم

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

ذهن، زیبا




سلام به یک شنبة تعطیل و بی‌خاصیت
البته چرا خاصیتش به نبود بوق و سرو صدای ماشین‌هاست
اما خب روز تاسوعاست و اسمش را با خودش حمل می‌کنه و نه گمانم در بعد زمان هم این روز حال خوشی داشته باشه
بالاخره روزی است پر از اندوه برای یک قوم. اثرات و انرژی هر حدوثی در زمان ثبت و به‌جا می‌مونه
همان‌طور که انرژی صوتی‌ش می‌مونه
اما در هر روز در کل دنیا کلی جنایت می‌شه که به گوش ما هم نمی‌رسه و روز خوب می‌مونه
نتیجه‌گیری اخلاقی که، ذهن ماست که خیر و شر را در مفاهیم دنیایی تعریف می‌کنه
گرنه آسمان خدا همیشه آبی و گاه روز و گاهی هم شب می‌شود
مردم همه در حسرت‌ند و گاهی خنده و گاه می‌گریند
برای این لحظه منم و این لپ‌تاپ و یه صندلی، فضایی که زیر و بالای صندلی را اشغال کرده. یعنی کل مایحتاج این لحظة من هست، آماده. ولی چی باعث می‌شه ما درونن شاد نباشیم؟
تلقینات ذهن
ذهنی که دایم تکرار می‌کنه، تو ضعیف و بی‌پناهی، تو برای رنج و ستم دیدن آمدی. یادت نیست...............................؟ و همین کافی‌ست کلی از انرژی‌های حیاتیم رو بیرون بریزه و حرام کنه
با یک تلنگر. چیزی که همه عمر باعث می‌شد قدر داشته‌هام را ندونم همین ذهن مکار بود که دایم سر از محلة بد، ابلیس درمی‌آره تا تو لحظه‌ای آرام نباشی و بتونی با خود، حقیقی و الهی‌ت مواجه بشی
وضعیتی که طی دو سال گذشته هر لحظه منو بیشتر درگیر خودش کرده بود
اون وسط سوتی داده بودم
همه ایمان و باورهام رو پشت خاطرات بیمارستانی و دادگاهی جا گذاشته بودم. باید تشکر کنم از آقای ناصری و خانم مخزنی که فقط طی چند ساعت منو به‌ سمت خودم چرخوندن
انرژی بعضی آدم‌ها نمی‌دونی که در یک لحظه می‌تونه چه‌کارهایی بکنه
یکی رو می‌شناسم که تنها حضورش بعد منو تغییر می‌ده چه به کل‌کل باهاش یا لمسش
خلاصه که امروز با همه امکانات و زیبایی‌ش تقدیم به‌تو هم محلی
هوا آفتابی نیست. کمی هم سرده. بیا تا دل‌ها را به مهر گرم سازیم

میان ماه من تا ماه ، هابل




اون‌وقت‌ها هر خونه‌ای در این ایام یه نذری می‌داد و کار به جایی می‌رسید که فردا پس فردای عاشورا همه شله زردها توی جوب‌های آب بود
زیرا، غذای نذری را نباید قاطی زباله‌ها ریخت
از اون شدیدترش را می‌خواهی باز می‌رسیم به باورهای بی‌بی‌جهان که چندتا دونه برنج سفید از غذای امام حسین خشک می‌کرد و می‌ریخت قاطی انبار برنج خونه
می‌گفت: خیر و برکت به سفره‌مون می‌ده. در واقع چیزی را حروم نمی‌کردو برای نگه‌داشتن هرچیز دلیلی داشت
از کبوترها تا مرغ و خروس و اردک و غاز
پای دیگ شله‌زرد خاله‌ها شب‌تا صبح می‌ایستاد و منو تشویق می‌کرد وقت باز کردن در دیگ حتما اون تو سرک بکشم
تا بتونم جای دست یکی از اولیا انبیا و شاید حتا بانو زینب را روی شله زرد به نشانة استجابت ببینم
خلاصه که امورات مردم با همین نذر و نیازها رفع و رجوع می‌شد
و نیازی نبود مردم از واژه‌گان، عصبی‌ام یا روانم قاطی کرده و امثال اون استفاده کنند. یا حتا دپ بازار و افسردگی
هیچ یک از این کلمات در محاورة روزانه معنی و جایی نداشت
روانی یعنی کسی که باید به زنجیر می‌بستند
و زندگی با همة زیبایی‌ها ساده بود
الان نه مردم بودجه دارن نذری بدن
نه باوری برای نذر و نیاز مونده برای کسی
درحالی‌که این نذری پزون یا سفره‌های نذری که پهن می‌شه، خالی از اقتدار، انرژی، قصد، گروهی نیست
مثل حلقه‌ای که دورتا دور کعبه حرکت داره
موجی از انسان که گرد هم می‌چرخند
این‌هم یک حرکت ساحری است. حتا انداختن سنگ به سمت شیطان
اما این‌جا کلاس ساحری نیست و منم قصد میتینگ ندارم
یاد کاسه‌های گلسرخی شله‌زرد بخیر که
عطر زعفرون و هل‌ش محله رو برمی‌داشت و حتما نقش پنج‌تن داشت



نودل، رشتة چینی



گاهی همین‌طور که عکس‌های خیلی قدیمی را ورق می‌زنم از خودم می‌پرسم که واقعا چه آتش‌فشانی در دل این مردم ایران خفته بود
خیلی زود فرهنگ سنتی با مدرن و اروپایی جا عوض کرد
چادر رفت و رقص ایرونی و دامن بالای زانو آمد؟ همه تغییراتی که واقعا باید در ذات آدمی باشه تا ممکنه بشه
از گشنگی بمیرم و می‌مردم هم حاضر نبودم با برهنه ساختن و ادا و لوندی امرار معاش کنم
اما خب بعضی از این بدترش را هم می‌تونند و بعد مجموع همه این‌ها را به گردن خنگولی و بی‌ظرفیتی ملت آریای
و جهل و نبود امکانات در زمان‌های مورد نظر
موج وقتی می‌آد جمعیتی را با خودش می‌بره. مثل موج انقلاب و باز همه و همه رو به آی‌کیو ربط می‌دادم
اما جالا چی بگم؟
تو خونه صبح تا شب سریال کره‌ای می‌بینیم
عادات کره‌ای برمی‌گزینیم و هوس‌های کره‌ای می‌کنیم
اولی‌ش خودم.
همه‌اش فکر می‌کنم ؛ چه خوب بود سر هر محله یه‌جا بود که هم محلی‌ها بشینن و می‌گساری کنند
حتما یه پای ثابتش خودم بودم
یا عزیز جان از انواع نودل یا رشتة چینی که از راه همین سریال کره‌ای‌ها وارد بشقاب‌ها و یا سبد خرید شده
و البته که چوب غذا خوری
خلاصه که به این می‌گن انقلاب نرم و مخملی با هم

معرفت، کهن



شاید دیشب بی‌بی اومد به خوابم یا اثرات وجدان درد دیشب باشه که گفتم پست قبلی رو یه نموره
باز سازی و اصلاح کنم
بی‌بی بی‌راه نمی‌گفت.
خیلی از حرفای بی‌بی راست بود.
حرف‌های سینه به سینه‌ای که نسل به نسل اومده بود و نشون می‌ده ما هر چه به پیش می‌ریم از تکنیک‌های انسان برتر دور می‌شیم
مثلا این‌که بی‌بی‌می‌گفت:
- ناخن و موهات رو که می‌چینی باید غسل بدی و دفن کنی. وگرنه فردای قیامت باید بهش جواب پس بدی.
دون‌خوان ، سالکین نسل کهن. شمن، هم که از اقوام آریایی بودند که در جهت اقیانوس هند حرکت کردند. می‌گن:
هر چیزی که از تو و انرژی، توست زیر دست و پا نریز، دور نریز
بسوزون یاچال کن.
حتا اگر مدتی برگی را نگاه می‌کنی ، مملو از انرژی تو می‌شه و وقت رفتن باید یا دفن و یا بسوزونی ‌ی
و یا به آب روان بدی.
که البته مورد سوم توصیه نمی‌شه.
اون مملو از تو و انرژی تو شده و انرژی بیگانه روی اون‌ اثر می‌ذاره و چون از تو و هم‌چنان باتارهای انرژی به تو وصل می‌مونند، به سادگی می‌تونه حالت رو خراب کنه.
یه چیزی شبیه به « جادوی سیاه» یا حکایت آینه بینی و جام بینی رمالان کذاب
می‌گفت:
آب داغ که به زمین می‌ریزیم باید صلواط بفرستیم که جنا برن کنار

اگر قبول کنیم ما و موجودات غیرارگانیک به موازات هم در زمین زندگی می‌کنیم، خب خیلی ساده است که همه‌جا باشن و ما نبینیم.
چون جسمی برای دیده شدن ندارن که ما بتونیم ببینیم.
مگر تصورات کهنة عوام از جن و پری. مثل گربه سیاه و سم به‌جای پا.......
حتما ماجرای شهادت آب و پرفسور ایموتو خبر دارید؟
انرژی‌های جهان اطراف « بخصوص دعا و زیبایی یا خشم و سیاهی و نفرت » شکل ذرات آب را تغییر می‌ده و بر آب تاثیر گذاری داره.
آب جهان‌های موازی و غیر ارگانیک را در خودش منعکس می‌کنه. همین باعث شده که از آب دروازه‌ای به جهان غیر ارگانیک‌ یا غیر نمایی زده بشه. یا حتا یون‌های منفی هالة انرژی با آب پاک می‌شه.« غسل »
حکایت دیدن همیشگی جن‌ها در خزینه‌های ایام قدیم از همین ریشه می‌گیره.
خزینه. آب. انعکاس جهان از طریق آب
آب از انرژی‌است که ما رو با جهان غیر ارگانیک مرتبط می‌کنه. بهتره نه بهش خیره بشی و نه داغش رو جایی بریزی
حالا دون‌خوان هم علمی نیست. اما اشتراکات و ریشه‌یابی برام کاری لذت بخشه.

منم ناخن و موهام رو نمی‌ریزم هرجا
فقط پای گلدون‌ها. در نتیجه بزودی با انرژی گل‌ها هم مرتبط می‌شم
اینش دیگه شوخی بود. شما جدی نگیر
یا می‌گفت مواظب حرفی که می‌زنی باش. یه مرغی هست. که همیشه پرواز می‌کنه و می‌گه آمین.
اسمش مرغ آمینه
ممکنه همون وقت بالای سرت باشه و حرفی که تو زدی رو بگه آمین. و اگر اون چیز بد باشه، تو رو اذیت می‌کنه
و در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
و هرگاه اداره به موجودیت شیئی می‌کنم میگم: باش و موجود می‌شه
انرژی صوت و کلمه و اراده. خواست، قصد
برم نماز دیر شد


۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

در عوالم علمی بی‌بی



یادش بخیر بی‌بی می‌گفت:

اگر چیزی که مال خودت نیست برداری دچار بدبختی و بیچارگی می‌شی
می‌گفت: اگه دروغ بگی، خدا می‌شنوه و فردای قیامت می‌اندازت آتیش جهنم
می‌گفت:

شب‌ها که می‌خوابی شیطون می‌آد دهنت رو بو می‌کنه. اگه دعا کرده خوابیده باشی. می‌ره. اگر نه. 
تو دهنت جیش می‌کنه
نون می‌بینی روی زمین بر دار.
خدا داره امتحانت می‌کنه که ببینه به برکتش احترام می‌ذاری و شکر نعمت‌هاش رو می‌کنی؟
بردار، بوس کن و بذار یه‌جا که زیر پا نره
می‌گفت: یه درخت هفت گردو هست که هر یک از گردوهاش یک پری توش هست. اگه آب خواست باید نونش بدی و اگه نون خواست باید بهش آب بدی. وگرنه می‌میره
می‌گفت:
اون پایینا یک درختی هست که هفت‌تا چناره که از یک تنه زده بیرون. هفت برادر رو اون‌جا سر بریدن و چال کردن. خودمم دیده بودم. پر از دخیل بود.
می‌گفت این درخت هفت چنار جای جسد اون‌ها دراومده.
هنوزم محله‌ای به اسم هفت چنار هست که نمی‌دونم درختی مونده یا نه؟

 اون‌وقت‌ها درخت در کنار دیوارهای کاه‌گلی یک باغ بود
می‌گفت:
ناخن و موهات رو که می‌چینی باید غسل بدی و دفن کنی. وگرنه فردای قیامت باید بهش جواب پس بدی.
می‌گفت: آب داغ که به زمین می‌ریزیم باید صلواط بفرستیم که جنا برن کنار
یا هر چی گربه سیاه بود همه جن هستند
خلاصه که با این تربیت برجسته و شایستة بی‌بی کی باید مسئولیت سه و تک کار کردن ذهن منو به عهده بگیره؟
این مواقع، عوامل نژادی به میون می‌آد و مرحوم پدر.
در اوج افتخار اگه باشم یا توهم زدم و یا از برکت تربیت خانم والده یه غلطی کردم
ولی متوجه شدم با این همه تربیت مذهبی بی‌بی من یک عکس با چادر ندارم؟!

این اقتدار خانم والده رو نشون می‌داد که کار خودش رو می‌کرد و ازم یه بچه فوفول می‌ساخت،
 مثل خودش؟
یا اقتدار بی‌بی‌را در اکنون که بعد از هزار سال این بچه‌فوفول در پیچ و خم احکام روایی ایشون درگیره؟
عکس‌هایی که خانم والده با هفتاد قلم بزک و کلاه و قر و فر ازم عکس می‌گرفت را دیدی و بعد
یه‌خورده فکر کن؛ بین این مادر و دختر چه بر سر من اومد
؟

دهة محرم و من



تا هشت سالگی در خیابان قصرالدشت چهاراه مرتضوی زندگی می‌کردم. یعنی به سال بی‌بی‌جهان و
اصولا متولد سلسبیل هستم
ایام محرم می‌آمد و می‌رفت و من از هیچ نمی‌ترسیدم
در کمر کش خیابان مرتضوی روبروی دبیرستان دخترانة داورپناه یک تعمیرگاه اتومبیل بود که
اون موقع از تمیزی و بزرگی در جهان من هم‌تایی نداشت
دهة اول محرم می‌شد هیئت و جای بی‌بی‌جهان و من اول صف و به برکت بزرگ‌بانویی محل، یک جای اختصاصی به بی‌بی‌ تعلق داشت
یادش بخیر سینی چایی که دست به دست بین زنونه می‌گشت و من که با همة سعی و توانم سوگوار امام حسین بودم
بودم دیگه
چون زیر چادر نماز سفیدم زور می‌زدم چهار قطره اشکم دربیاد و از بانوان محل عقب نمونم
نمی‌دونم چرا در هیچ یک از این تصاویر اثری از خانم والده نیست؟
خلاصه که سرشب سوگوار بودم و وسطای شب خوابم می‌برد زیر دست و پای مردم تا دست به دست می‌بردنم خونه که چند پلاک پایین‌تر بود
اوه این جاش یادم هست
من در اتاق خواب بودم و خانم والده پشت پنجرة اتاقم قراولی می‌داد و در سوگ خاندان حسین مشارکت داشت
ولی من تا اون زمان هرگز هرگز از این شب‌های عاشورا تاسوعا نترسیدم
نمی‌دونم چی شد که از ده سالگی به بعد یکی از وحشتناک‌ترین ایام سال بود. ساده‌ترین شکلش این‌که
تا صبح حتا جرئت نمی‌کردم از اتاقم دربیام و برم دستشویی
همه‌اش فکر می‌کردم سر امام حسین بریده و در حالیکه از گردنش خون جاریست الان پشت در اتاق منتظره برم بیرون
حالا چه اتفاقی افتاد که در مرحلة بلوغ این همه از این ایام می‌ترسیدم و منزجر بودم
نمی‌دونم
شاید چون بی‌بی‌جهان از جهان رفته و امنیت مرا هم با خودش برده بود؟

عصری دل نشین



ساعت 50: 6
دقیقه و من هم‌چنان خوبم

زندگی خوب و امید از غیر بریدم
با خودم عهد کردم به هیچ مردی نه فکر کنم و نه ببینم و نا حتا به‌یاد بغل باشم
و از همین نقطه است که مسیر همیشگی، مبارزه آغاز می‌شه
هر چی نمی‌خواهی سر راهت سبز می‌شه. حکایت شیخ است و میمون
وقتی نباید به چیزی فکر کنی، یعنی انکار یا نفی چیزی که هست
در نتیجه هر چی فکر از اون دست هست، به سمت ذهنت سرازیر می‌شه
مثل جنس مخالف یا عشقی که به خودم قول دادم بهش فکر نکنم و توجه‌م رو به روح خودم بدم
اما این روح یا ذهن هر چی که هست یه گیر کوچولو به اسم عشق داره که باید تجربه بشه و در شرایط سرکوب فقط مثل قارچ رشد می‌کنه
امروز هر کی ما رو در این ماشین کثیف و خاکی دیدمی خواست دنبال‌مون بیاد
هر چه مرد می‌دیدی، می‌افتاد به این فکر که تو رو یه‌جایی دیده
خلاصه که اسباب شکار ابلیس پهن و مل در رزم
خدا خودش عاقبتش رو بخیر کنه
اگه شانس منه که همین حالا که ما در ترک انواع حیوانی به‌سر می‌بریم شاهزاده و اسب سفیدش هم بیاد
می‌بینی؟
حالش رو ببر جای من نیستی؟ یا هستی؟

چرخ‌دنده‌های ذهنی




وقتی خودت را یکی از ذرات تشکیل دهندة چرخ‌دنده‌های عظیم این هستی ببینی
و باور کنی
عبور گاهی سخت
و گاه نرم
کل چرخ دنده‌ها را درک خواهی کرد
از عظیم‌ترین‌ها تا چرخ‌دنده‌های ذهنی
مال من که این‌طورند
یک فکر می‌آد
ولش کنی تا آخر شب ذهن تو رو باخودش می‌بره
فقط نباید ازت رو ببینه
کاش هر کدوم بتونیم از اجزاء مفید چرخ دنده‌هایی باشیم
که انگیزش هستی را تعریف می‌کنه

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

گدا صفت



السلام و علیک یا زندگی
آخ که چه خوبه وقتی حال آدم خوب باشه.
لاکردار همه درد من همین بود که بعد از این همه بلا و ملایی که بهش مبتلا شدم یاد نگرفتم که خوب یعنی همان وضعیتی که همیشه درش بودم و نمی‌دیدم
آرامش، سبکی، سکوت درون، امنیت توکل و باور
ازوقتی افتادم دنبال یکی که از بیرون بیاد و خوش‌حال یا خوش‌بخت و یا با عشق زندگیم رو قشنگ کنه
مبتلا شدم
مبتلای به عشق
عشقی که خودش عین نیاز بود
یک نیازمند، همیشه گدا باقی می‌مونه و گدا کاری جز گدایی در باورش وجود نداره
گدا در هر سطحی
بُخل حتا در نارضایتی و رضایت. امری کاملا شخصی و وابسطة به خویشتن خود
همیشه منتظر بودم
این پوسته‌ای‌ست که داره پاره و دیدن آزاد
می‌شه
دیدن خود و حقیقت خویشم.
همون‌ چیزهایی که همیشه و به هر شکل در حال نفی‌ش هستم
نیاز به بیرون از خود.
اما همه این تعاریف را برای خدا گذاشتم و خودم شدم نیازمند آرامشی که از بیرون وارد زندگی‌م بشه بنام عشق
و نبود این مایحتاج عمومی منو به رنجی عظیم وصل کرد که هزاره‌هاست انسان هم‌چنان درگیرش است
به ظاهر همه این‌ها را در خط دینی و باوریم
نفی می‌کردم و هر لحظه تنها تر و نیازمند تر می‌شدم
رنجور و تکیده
حالا گو این‌که اصولا آدم به خود برسی نیستم و معمولا زرد و زار و لاغرم
ولی این شکل تازه چیزی بی‌شباهت به زجر کُش کردن شهرزاد و روحش نیست
در واقع حلق آویز چرم بودم
چرمی که زیر آفتاب ذره ذره خشک و چروکیده و تنگ می‌شه و یه جا دیگه حتا یه آه هم بالا نمی‌آد
سلام زندگی
حس می‌کنم سال‌ها ازت دور بودم
از خودم ، شهرزاد و حتا گلی
اوه راستی گلی
سلام گلی. کجایی؟
زندگی سلام

این دنیا سراب آه‌ه ه ه ه ه


اوج دعوا و مرافه خدا و شیطون سر این‌که می‌گفت: سجده کن و اون هم می‌گفت: نمی‌کنم.
این مگه چی داره که باید بهش سجده کنم؟
خدا که نمی‌خواست یکه به دو با شیطون برابر ملائکه بالا بگیره،
تا قیامت محلت داد زنده باشه. تنها قدرتی هم که گذاشت بمونه وسوسه بود
حالا به‌ما چه که داستان جنگ زرگری بود؟
یا اصلا خالق خودش می‌دونست تا پامون برسه زمین سه می‌شیم
حتما اینم از خاصیت یا نقص فنی ما یا زمین بود؟
یقیین از اول بنا بود این جناب و اون محلة خرابش ر‌به‌ر ما رو وسوسه کنه تا با مقاومت رشته‌های اراده‌ای که از یاد بردیم رو تقویت کنیم؟
یه چی تو مایه‌های روزه؟
یا از بزرگی و خدایی‌ش بود که از ابلیس تا من بهش گیر بدن و به روی خودش نیاره؟
هر چی که هست یا بود این وسوسه لاکردار از صدتا بمب هسته‌ای بدتر عمل می‌کنه
از هر رقم وسوسه که می‌خواد باشه
از وسوسة می‌گساری و رقصیدن تا از بالای بام پریدن و رگی را بریدن
این‌ها همه از جنس و گل، وسواس ابلیس.
بزرگترین سلاحش
منه بیچاره است .
زیادی وا بدی رفته تو جلد منه بیچاره‌ات که : « تو چنی بیچاره‌ای » !و می‌تونی با همین یه چرا یا چقدر تا قعر بدبختی و جهنم بری
وقتی که چنان ناامیدی که از همه چیز مایوس شدی، اون کنارت ایستاده
بخش خدایی یه‌نموره توهم‌زده‌ است و براش راهی بسته نمی‌مونه
همه درها در باورهاش بازه و هیچ مشکلی نمی‌مونه
اما یا باید انقدر انرژی ذخیره داشته باشی که بتونی تا جایی بالا بری که احساس امنیت زندگی‌ت رو بگیره
و ما نمی‌تونیم این احساس رو در زندگی داشته باشیم چون دایم توسط وسوسه‌های اون کنترل می‌شیم
اوه
دیدی ؟ یارو چطور افتاد زمین؟!!! بیا یه کم بهش بخندیم.
ببین! راستی ! چرا وقتی اون در حقت بدی کرده خدا پوستش رو نمی‌کنه و تو رو تنها گذاشته؟
چرا تو انقده بیچاره و حیوونی هستی؟
چرا هیچ کس تو رو نمی‌فهمه. درک نمی‌کنه. دوست نداره. مگه تو چه فرقی با دیگران داری؟
تازه تو که این همه خوبی. بدی نمی‌کنی. دزد نیستی........... اون‌هایی که باید بودی و نیستی رو به روت نمی‌آره چون
مال اون و طبقة تاریکش نیست
او فقط انرژی‌های لذیذ ذهن زیبای انسان رو می‌خواد که تبدیل به خوراک خودش کنه
خوراکش زباله است و مجبوره تو رو مکدر کنه تا خوراکی خوش‌تر آمادة تحویل کنی
حالا ول کن که این انرژی رو به چی می‌دی و یا چطور ممکنه چیزی بتونه
از انرژی‌های انسانی تغذیه کنه؟
و یا اصلا اینا چه ربطی به ابلیس و محلة بد و سیاه ذهنی‌ش داره؟ بماند
مگه کسی از خانم جی‌ . کی ....... پرسید اینا چیه به‌اسم داستان تخیلی به‌خورد مردم دادی؟
اینم مثل هری پاتر نگا کن.
اصلا مثل همه تخیلات دیگر من که هر روز برای خوندنش وقت نازنینت رو می‌ذاری
اصلا مثل همة دنیا که با توهمات ما تعریف می‌شه
مثل همونی که هندی می‌گه
این دنیا
سراب
آه‌ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ههه ه ه ه ه ه ههههه ه هه ه هه ه ه

تو همانی که می‌اندیشی



فکر کردی همین‌طور الکی را به راه استاد می‌بینم؟
این عمل‌کرد هستی و ارتباطش با ذهنم رو نشون می‌ده
شرمنده که فقط می‌تونم از ذهن خودم بگم.

 گرنه برای همه همین‌طور عمل می‌کنه
ذهن من یه عمره کلیده رو این خط و خطوط استاد بازی و در نتیجه همون‌ها را هم به خودش جذب می‌کنه
شاید برای همینه که عشق و اینا وارد مسیرم نمی‌شه؟
من همه انرژیم را گذاشتم روی فرا و ورا و در نتیجه فیوزهای اون مسیر فعال
یه وقتی هم گذاشته بودم روی عشق شب تا صبح زار می‌زدم و نمی‌دونستم واقعا عاشق کدوم‌شونم؟
باور کن. 

فکربد ممنوع.
وقتی هم که توجهم به کار و فقط کار می‌کنم و ایده می‌گیرم
خب حالا چی شد که توجه ما بین این همه به یک زندگی آروم و بی‌دردسر نرفت؟
شاید به دلیل همون بیماری معروفی که به داروی انگل نیاز داره؟
خلاصه که تو همانی که می‌اندیشی را باور کنیم و ک

می به اندیشه‌هامان نگاه کنیم
بررسی و بازسازی و شاید تونستیم تحولی در سیر رویدادهای زندگی بوجود بیاریم؟
بعد از تلاق فکر می‌کردم، همه مردها کلاهبردارن.
در نتیجه از در و دیوار کلاهبردار می‌ریخت پایین.

بعد از یه تجربة سة دیگه فکر می‌کردم مردها یا کلاهبردارن یا متاهل و دروغگو
در نتیجه هرکی رو می‌دید زنش دیوونه بود و داشتن از هم جدا می‌شدن ومثل خواهر و برادر بودن
دیگه خودت حدس بزن الان چرا این همه تنها موندم چون فکر می‌کنم،

 خدا گاهی از دستش در می‌ره و یه ذکور از نژاد برتر خلق می‌کنه
شرمنده.
اینا بیوگرافی نبود.
نحوة عملکرد ذهن در مسیر تجربیات و زندگی‌ست
به همین سادگی

نسل نسوان




هیچ چیز بی‌دلیل و حکمت نیست. خدا هم ما را به بازیچه نیافریده
اما ضعف در معرفت شناسی و حکمت و همه اون‌چیزهایی که ذهن انسانی تمایل به ادراک و یا فهمش نداره
باعث می‌شه گه‌گاه دچار فراموشی خویشتن خویش بشیم
خوبی ملاقات دیروز بسیار بود. شاید او راه کاری یا کلیدی برای من نباشه،‌اما یکی از انگشتان هستی بود که به پهلوم ضربه می‌زد
و هم‌چنان تاثیرش به‌جا مونده
حرف‌ها قابل فکر و برخی توجه و راه‌نما می‌شه
اشاره‌ای به سمت، منه من
این خیلی خوبه که بتونی از اشارات هستی استفاده کنی و به نفعت خودت برداری
مثلا این‌که:
راست می‌گفت: نسل نسوان خانوادة مادری من در حمل و ادراک زنانگی و مادری تا جایی که من می‌دونم دچار تضاد و نقصان بودند و هستند
یکی‌ش هم من.
مادرم مادری بلد نبود که من ازش یاد گرفته باشم. در نتیجه با زور و تو سری یاد می‌گیرم
بی‌بی‌جهان مادری‌ش را به وقت من می‌آموخت. شاید چون اون تنها زمانی بود که بی دغدغه‌مادری می‌کرد.
اما برای بچه‌های خودش مادری کامل و یا مهربانی نبود
زن‌های نژاد ما همه خشن و دور از محبت و عطوفت عمل می‌کنند
محبت و بده بستون‌های مادرانه درشون لق می‌زنه.
دخترهامم با جنس مخالف و مادرشون آب‌شون در یک جوب نمی‌ره
یک مشکل نژادی که نسل به نسل حمل می‌شه و یکی باید این پروسه رو متوقف و یا اصلاح کنه

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

عدم تصمیم گیری



بدرود ای همة عشق‌های ریایی
کجایید که ببینید رقیبان خدایید
من که رفتم بخوابم.
خدا کنه راست گفته باشه؟
وای پس راه اومده تا این‌جا چی می‌شه؟
مثل این‌که بری تا نزدیک پایان نامه فلسفه بخونی و یهو ول کنی بری دنبال سینما؟
واله دیگه وقتی هم نمونده ما سیستم ریکاوری کنیم و ویندوز دوباره بریزیم
ولی وای که اگه راست باشه
یعنی یه عمر زندگی نکردم و خاک به سرم
و اگر نبود یعنی
بشین و زندگی خودت رو بکن هر کی فرستاد سراغت دنبالش راه نیفت
تو اگه استاد پذیر و حرف گوش کن بودی یقیین تا حال به بعد چند انرژی؛ شیش یا پنجی رسیده بودی
نبودی که نه در زمین چیزی شدی نه در بخش هواو فضا
البته پنداری پر بی‌راهم نمی‌گفت.
شما یه نگاه به سراپای من بندازید ببینید داستان چیه که هر کی از راه می‌رسه یکی دو هفته ذهنم درگیرش می‌شه
و حاضر نیستم یه چوکه هم از باورهام بیام پایین
شاید چون حقیقتا به یکپارچگی نرسیدم و به چیزهایی چنگ می‌اندازم که اصلا ربطی به راه فردی من نداره
اینم یک از معایبم بود.
عدم تصمیم گیری
با این‌ یکی که شدیدا پایه‌ام

چه شبی ، چه ماهتابی



به خیر و خوشی دست جناب استاد درد نکنه که به‌قدر کافی ذهنم را درگیر کرد
حالا خوابم نمی‌بره و همه عمر رفته به زیر سوال نشسته
مادریم، همسری، خواهری، برادری همه اون‌ها که الان باهاشون درگیرم
همه مشکلات فعلی‌م و عمل کردم حتا واکنش‌هام نسبت به بیماری پریا
همه و همه رفته زیر سوال
می‌گفت زن‌ها یا مادر به‌دنیا میان یا نه. تو از نوع نه هستی. اومدی که مادری یاد بگیری
خب با این حساب این جوانی که رفت تو جوب اسمش مادری نبود؟
یا چرا بعضی نباید وارد تجربه‌های زمینی و لاوترکوندن بشن؟
مگه فرقی بین مخلوقات خدا هست؟
این‌ها برای توجیح شکست‌ها و ناکامی‌های ما نیست؟
توجیحی دل خنک کن
که به خودت بگی من با همه فرق دارم در نتیجه ایوبم و اینا
دیگه عصر پیامبری به سر اومده بهتر نیست بریم به سمت انسان خدا؟
عجب گرفتاری شدیم این وقت شب.
همین‌طوری هم شب با زاناکس باید بخوابیم امشب یه پوکساید ضد افسردگی هم تنگش که تا صبح از غصه دق نکنم

نامادرانه





چکیدة ملاقات امشب ازم می‌خواست بیشتر به روحم توجه کنم و به تو

من‌که نه گمانم جز تو فکر و ذکری داشته باشم.
اگر بنا باشه باقی زمان هم بدم شما، پس من برای تجربة چه کسی اومدم؟
خب معلومه، برای تجربة شهرزاد،
با تو یا تو در شهرزاد
یا شهرزاد در تو
خلاصه که .............. عجیبی‌ست
تمام مدت وقتی می‌گفت:
تو مسیرت رو گم کردی.
شکار شدی و گیر افتادی.
بچه‌هات بیماری پریا، .........داستان‌های زندگی همه پیش اومده چون به روحت احترام نذاشتی
بهش توجه نکردم و از یاد شما و کاری که به‌خاطرش اومدم باز موندم
و جن و انس بسیج شدن که من باز بمونم
آخ که من عاشق این منم‌م
کار چیه؟
رسیدن به معرفت و شناخت تو و عشق
نه عشقی کالبدی و زمینی
نه عشقی انسانی
البته شک نکن که حتما ازکوره در رفتم و صد بار هم گفتم که:
آقا عشق بی‌تاچ و ماچ نداریم
عشق یه تعریف زمینی داره که بی‌شباهت به یک بیماری نیست
چطور می‌شه چنین لاوی را با شما ترکوند؟
اما یک نکتة جالب شنیدم. گفت:
بعضی مادر به دنیا می‌آن. یعنی آماده و اینکاره به دنیا میان
تو مادر به دنیا نیومدی. همسر هم به دنیا نیومدی. اما آمده بودی تا این واحدها را پاس کنی
مادری و همسری یاد بگیری و بعد هم بگذری
حالا این‌که ما که این‌کاره به دنیا نیومده بودیم نتونستیم از این واحد مادری بگذریم
چطور اونایی که ذاتا این کاره به دنیا اومدن، هم مثل خر دنبال بچه‌هاشون میرن
البته بچه‌های اونا نه از چهار طبقه می‌پرن و نه بعدش بیمار می‌شن و نه فطرتا بی‌پدر به دنیا اومدن
خلاصه که منظورش این بود که تو به‌قدری در این کار ناوارد بودی که گند زدی به همه چیز و به علاوه
باید واحد پدر گرام‌شون هم پاس می‌کردم
نمی‌دونم شاید راست بگه. خودم هم گاهی فکر می‌کنم از تجربه پدر بزگوار فرار کردم خدا پریای گرامی رو گذاشت در دامنم که حتا قیافه‌اش کپی برابر اصل پدرشه
و حتا غیر قابل کنترل تر از او. ورژن بالاتر
خلاصه که ما باید مادری رو خوب یاد می‌گرفتیم و هرکی می‌رفت دنبال زندگی خودش
یا اصلا نباهس مادر می‌شدیم. چیه تو هم مثل من داغ کردی؟
تازه مونده به جاهای خوب خوبش برسی
بیا پایین که پست طولانی شد

هم‌کلاسی، کیهانی من



صبح به حال مرگ رسیده بودم. یه حسی بهم گفت یکی پشت خط‌مه
همراه رو روشن کردم به سه دقیقه نشد که زنگ خورد
بعد از مکالمه‌ای کوتاه برای دیدار با یک استاد به خونه‌ای دعوت شدم
شرابی که مستی داشت، خیلی کهنگی نداشت.
هنوز زمان می‌خواد تا این شراب مستی و بیهوشی بیاره
این نوع مستی و مدهوشی رو از یکی دوتا استاد دیگر پیش‌تر تجربه کردم
از خیلی‌ها هم چیزی ندیدم جز آرسن لوپنی‌سم
مثل مورد یکی‌دو ماه پیش و کلینیک موجودات غیرارگانیک
می‌بینی؟
اینا که دیگه دست من نیست.
خودشون پیدا می‌شن
منم همیشه استقبال می‌کنم چون هنوز هیچی نمی‌دونم
محیط خوبی بود.
بانوی صاحبخانه پر از انرژی مثبت و مکانش هم نیکو بود
ولی به نظرم اون‌هام بدتر از من گم شده بودن
اما گم شده‌هایی رده بالا
یعنی فهمیدن یه چیزایی هنوز جا نیفتاده.
هنوز تصویر این عکس پولارید قدیمی به تمام به وضوح نرسیده
در نتیجه در نقطه‌ای در نقطه‌ای مسیر مشترک‌مون که خیلی صادقانه و به لفظ خودم خطابم کرد هم‌کلاسی
می‌دونستم ما متعلق به دو مسیر خاصیم
طولانی شد بیا پست پایین


شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست





داغ کرده بودم
صندلی، زیرم آروم و قرار نداشت پرسیدم
خب، حالا؛ به فرض که گیریم بچگی کردیم یه اشتبی ازمون سر زد
تکلیف؟
گفت: نباید ازدواج می‌کردی.
یا این‌که حتا به مردی فکر کنی
فکر کن.
عشقم شیطانی از آب در اومد؟
پس ایی که زمین آدم مجرد رو نفرین می‌کنه و احکام نکاح و انبیا چی؟
گفت: باید برای این شصت هفتاد دقیقه سفری که در زمین داری به نکاح خدا در بیای

دروغ چرا هنوز هر طور که حساب می‌کنم، آخرین خبر موثقی که از این موضوع شنیدم در قرآن بود که می‌گفت
روزی که به زمان زمینی هزار سال است

نمونه‌اش از آدم تا نوح یا سیل عظیم . همه مرز هزار عمر کردن
خلاصه که افتاده بودم یاد استاد طهماسبی و این‌که چه‌قدر جای او این‌جا خالی‌ست
البته حرف‌های مشترک هم داشتند
اما موضوع می‌دونی چی بود؟
گروهی از عرفا در عالم عشق و شیفتگی گیر می‌افتن
بعضی هم در عوالم استدراج و اجی و مجی ............. خلاصه که جاذبه‌های این شهر بازی بسیاره و تو انقدر نقطه ضعف داری برای این‌که بخوای بالاخره یه جایی‌ش گیر کنی
و من نظر به سوی دیگری دارم
جاودانگی
برق ازش پریده بود
چنان با تردید و خفا از گفتگو درباب جاودانگی پرهیز داشت که انگار فرمول کیک زرد در دست داره
خلاصه که درد سرت ندم ما از اولش عروس شما بودیم و نمی‌دونستیم
دیدی حالا باید بیام اون‌دنیا جواب خیانتهایی که بهت کردم را هم بدم
و اما بگم از عروسی فرمودند:
تو بله رو بده. امشب شب زفافت خواهد بود
از می گلرنگ مدهوش و از پیالة سرور رقص‌کنان خواهی بود
ما که یه عمره یه بله توک زبون‌مون گیر کرده بود
اونم دادیم به شما
نه که منو با زلیخا اشتب گرفته بود؟
آخه دوشیزه زلیخا همسر آمون بود و برای او ساعت‌ها در معبد فقط می‌رقصید
دیدی بی‌خود نبود پسران آدم رو تحویل نمی‌گرفتم
نه که از خنگیم بود و
این‌که نمی‌فهمم زمان داره تموم می‌شه
می‌دونستم زن یکی دیگه‌ام فقط یادم رفته بود اسمش چی بود.
الله و اکبر خدایا این عجایب تو داره منو به سمت " tm " مخفف تیمارستان می‌کشونه
اصولا به سرو صدا آلرژی دارم حوصله خل و دیوونه‌ها را هم ندارم
یا یه کاری بکن یا راستی راستی وبال گردنت می‌شم
بالاخره که این استاد بزگوار که بی‌خودی نمی‌گفت
خلاصه که مام که عاقبت بخیر تر از سیندرلا شدیم.
اگر فردا ندیدینم دیدار به قیامت
خدایا جهل رو از من نمیگیری نگیر.
عمرم رو تموم کن که داره این ظلمات همه رو بیچاره می‌کنه و تو
هیچ‌موقع نمی‌تونی باور کنی کی کافر و کی مومن؟




میهمانی (Symposium)



به هر چی که کیلید کنی امکانات نامحدود هستی اون رو در راه تو قرار می‌ده
امروز دوباره دیدار داشتم
دیداری خاص، عجیب، تکرای، خوب
از اوناش که وقتی داری برمی‌گردی خونه در حیرتش آویزونی و مجبور می‌شی یکی دوساعت فقط اتوبان‌ها رو دور بزنی و درباره
آن‌چه شنیدی و گفتی فکر کنی و باز نتونی بیای خونه اما از خستگی دیگه بریدی
اون گذشت گازش رو می‌گرفتم دوساعت و نیم‌ می‌رسیدم علمده
حالا منم و یه تنه شکسته پکستة وصله پینه که
باید تا لحظة آخر حفظش کنم
خلاصه که خودم این‌جام
ذهنم در اتوبان صدر پشت ترافیک مونده
نمازم هم نخوندم
پر از یه حس خاص ولی تکراری اما نه معمولی
تکراری برای این‌که بارها و بارها برام پیش اومده، فقط اندازه‌هاش متفاوته
این در یک حد و کلاسی بود که من هنوز نفهمیدم باید اجازه بدم حرف‌هاش با پیچ روانم بازی کنه؟
یا پرونده‌اش را با چند قضاوت غایبانه ببندم و بذارم کنار؟
و چون قضاوت از حسنة من دور می‌باشه
در نتیجه فعلا برم نماز بخونم و برمی‌گردم می‌گم که چی شد
که من الان نصفی این‌جا و نصفی در اتوبان صدر به سمت بابایی و یه چیزایی هم یه جاهای دیگه
فکر کن امشب بناست عروس بشم. تو باورت می‌شه؟
من‌که نه. صبر کن می‌آم می‌گم

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

خوش گذشت؟


خب به سلامتی دیشب خوش گذشت؟
نوش جونت. نوش جون همگی.

شنیدی می‌گن : مُردی، گرمی هنوز حالیت نیست؟
حکایت زندگی ماست.
معمولا صاحب چیزهایی می‌شیم که خیلی هم به فکرش نبودیم. اما یه وقتایی ، شاید اون قدیم‌ندیما
بوده. انسان و فراموشی
منم همیشه از بچگی فکر می‌کردم شیرین ترین خواب دنیا خواب شب، یلداست
چون از هر شب بلندتره.
من که
نشد امتحانش کنم یا مدرسه‌ای بودیم یا مادر خونه
بالاخره این توفیق اجباری دیشب دست داد که ما بتونیم از سر شب این بلندترین شب سال بخوابیم
تو هم‌ خونة پریا باش همه چیز را تجربه می‌کنی. باور کن
غروب اومد خونه یه چند دقیقه افتخار دادن در دیدن تی‌وی وقت به سر شد و دیگه رفت اینترنت ......... بالاخره بعداز نیم‌ساعت صدام دراومد که : مثلا شب‌یلداست
نگاهم کرد و با خونسردی گفت: ما حرفی برای گفتن به هم نداریم
ای قربون اون وقتا که کارت گیره، بس‌که حرف می‌زنی مخم می‌ره
با خونسردی رفت پشت سیستم نشست.
بعد از نیم‌ساعت تاب‌م شکست و لانجین حوصله سرریز شد
رفتم اتاقم یه آرام بخش خوردم و از هشت و نیم خوابیدم تا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا...... شش صبح
خب بزرگترین آموزه‌ام از پریا صبوری بوده
خدا حفظش کنه
دلم می‌خواد برم بیرون، بزنم به جاده و بیابون. خودم رو بسپرم به آفتاب
اصلا دلم می‌خواد بذارم برم وسط راه آلزایمر دائم یا به‌کل فراموشی بگیرم و بخوام هم نتونم برگردم
هرکی دوست داره زندگی کنه مبارزه می‌کنه.
دیگه انتخاب با خود اوست. من‌که نمی‌تونم یک نفری معجزه کنم؟ بزرگترین معجزم همین بود که جوانی‌م رفت
راست می‌گه
نداریم
سال‌های جوانی من در سکوت و خاموشی طی شد و پریا تازه جوان است و لابد من فُسیل؟


لواشک آلو، برگة هولو



تفرش است و خشکبارش و من بودم و یه خانوم‌جان در بخش فم، تفرش

خانوم جان تابستونا از زردآلو و آلوچه‌ها روی بوم خونه سینی، سینی لواشک و قیصی می‌ساخت

دو نوع هم بادام در تفرش هست.
بادام تلخ و بادام شیرین

که البته مثل مردم فرهنگی و باهوشش اکثرا شیرین. خانوم‌جان بادام‌های تلخ را می‌جوشوند، تلخی‌ش که می‌رفت بو می‌داد و همراه گردو و بادام ، فندق و قیصی می‌فرستاد تهران، برای نوه‌های پسری
البته بسته‌های خانوم جان هم‌زمان با سفره‌های رنگین شب چلة بی‌بی که در سینی بزرگ روی کرسی از غروب نشسته و منتظره پسرها و عروس و نوه‌ها ............ یکی‌یکی بیان
هر دو با هم رفتند
تازه در ده سالگی اتفاقی شب یلدا رو کشف کنم.شاید فکر می‌کردم سفره فقط مال بی‌بی بود؟ نمی‌دونم شاید یکی دوسال فاصله را مادر یه کارایی کرده بود که خیلی یادم نمیاد
یادمه یه‌روز افتادم به فکر بیفتم که آستینی بی‌بی‌جهانی بالا بزنم
آخه خانم‌والده فقط در بخش شیکی پی‌اچ‌دی داشت و بی‌بی‌جهان سفرة ترمة سوزن‌دوزی شدة سنت‌هاش رو برای من به‌جا گذاشت
کلاس پنجم بودم که معلم از شب یلدا و فلسفه‌هاش برام گفت و من با چه ذوقی از هر سوراخ خونه یه چیزی می‌کشیدم بیرون برای ساختن شب یلدا
حالا بعد از هزار سال دوباره در همون نقطه ایستادم
تدارکات بی پشتیبانی
خودم رو کشتم ولی انگیزه برای بیرون رفتن از خونه ندارم در نتیجه با هرچی که هست
شب یلدا برگزار می‌شه
خانم والده طبق سنت همه ساله،‌سهم آجیلم را فرستاد بالا. یعنی داد آسانسور بیاره برام
شیکی داره منو خفه می‌کنه
هندوانه هم داریم . خب انار هم یکی از درخت می‌چینم
بعد موز و کیوی و لیمو شیرین. نمی‌دونم از هر کدوم چند تا . تفاوتی نداره معمولا پریا با زور و دعوا میوه می‌خوره
پس فقط اصل می‌مونه ظرف آجیل
شب یلداهای ما که پای کرسی بود و قصه‌های بی‌بی و خشکبار خانوم جان این موند ازش
وای به شب یلداهای این بچه‌ها

یلدا تویی



یلدا یعنی بوی خوش کودکی
شب‌های بلند، پای کرسی
قصه‌های بی‌بی‌ و دونه‌های انار
یلدا یعنی شب‌ مهر
وقتی برای مهر ورزی
دمی برای باهم بودن
عشق دادن
عشق گرفتن
حافظ خواندن
مثنوی شنیدن
یلدا
شبی که عشق زاده شد
شبی که زمین به دنیا آمد
و تو به جهان خنده زدی
یلداهاتان زیبا همیشگی، پایدار
یلدا مبارک

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

منگولی‌سم




بذار اول یه سه چهارتا سینه بکوبم برای اون که پیداش نمی‌شه. الهی ...................... نمی‌دونم چی که اگه پیدا شده بودی من این همه تنها تنها نبودم
بعد بگم:
تنها مشکل بزرگ انسان امروز در مبحث عبور از آتش الست باور یا ایمان به اونه
درست مثل مواقعی که دارم جون می‌کنم ، به‌خاطر تاریکی، جهل، نبود نور و ندید راه و چاه
اون وقتایی که شک می‌کنم نه که
مثل منگولا دارم در خواب شما می‌رم؟
اون مواقعی که از وحشت مثل دیروز تاحالا وارد کما می‌شم
و هرآن‌چه که آزارم می‌ده همه و همه از باب نبود انرژی‌ست
انرژی رو هم که نمی‌شه رفت و از سوپر محل خرید مال خالی و تهی زندگی‌ست
اونا که می‌رن غار بس می‌شینن لابد به یه چی رسیدن که ما هنوز بلدش نشدیم چون تا سر این‌جاش بیشتر نخونده بودیم
لابد اونا بیشتراش رو خوندن و آخراش به غار رسیده بود؟
مال ما بین این آدم‌ها یا غش می‌کنه یا فشفشه می‌شه و می‌خواد بره هوا
اون‌جاهایی که بتونی به خودت مسلط بشی و فقط راه حقیقت یا معصومیت را برگزینی
همون روزا که از خودم شرمم می‌آد که نشستم بزنن تو سرم و هیچ کی نیست بگه چرا؟
اگه دل به دلی گرم و پیوند باشه با هیچی نمی‌لرزه
یه پشت وپناهی داره که باهاش حرف بزنه و ازش نیرو بگیره و احساس نکنه بی‌کس ترین آدم تنهای دنیاست
من ندارم
یعنی چند سال که ندارم
در نتیجه همه چیز داره آب می‌ره و منم بیشتر از سر از محلة ابلیس درمی‌آرم
صبح‌م با حمله قلبی شروع شد، حال خیلی خیلی بد
صادقانه سجده کردم و
ملتمسانه از ته قلب مرگ را صدا کردم
یعنی در اون لحظه حتی کورسویی برای خواستن زندگی جز درد و نامردی نبود که بخوام بمونم
پریا بیدار شد .
ترسیده بود.
حتا ترس او هم باعث نشد دلم بخواد دست ببرم یک قرص بخورم یا اسپری زیر زبونی بزنم
گفتم یر به یر.
بی حسابیم.
تو حق انتخاب داری عمل نکنی
منم حق دارم این جهنم مدام را تحمل نکنم
بایدمی‌رفت
بیرون و بهترین موقع بود
اذان ظهر با انتظار دیدار جناب عزرائیل خوانده شد و نمی‌دونم چی شد که یهو یه حسی یه چیزی انگار تکونم داد
یه چیزی بهم گفت :
خاک بر سرت از چی می‌ترسی؟
هر چی بخواد بشه قبلا میلیون‌ها سال پیش رویت شده
باید برم دادسرا و هر چه که ازش می‌ترسم و تلخمه رو بفهمم. نمی‌تونم از همه طرف نگران باشم
پریا، نادر؟ ملک و مال؟ مسئولیت فردا؟
کدوم فردا؟
هرچی که بود به خودم اومدم، لباس پوشیده دادسرا بودم و با قاضی پرونده صحبت کردم
و آمدم بیرون
روی هوا بال می‌زدم و انگار آسمون واقعا فیروزه‌ای بود.
ورق‌ها برگشت و نور به موضوع نشست و حقیقت را دیدم
نفسی تازه کشیدم
تا خیلی زیاد مشکلم حل شد و حالا باید تمرکزم را فقط به موضوع پریا بدم
خدایا متشکرم که مرا از نژاد منگول آفریدی
که فقط همین منگولی‌سم می‌تونست به دادم برسه

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دف




خودت می‌دونی اون بالا داری چه می‌کنی؟
مطمئنی؟ من نمی‌تونم خیلی به این موضوع راضی باشم که می‌دونی
یعنی نمی‌خوام عدلت رو به زیر سوال ببرم، وگرنه الان کلی حرف برای گفتن داشتم
ولی چنان فکم چسبیده به زمین که بیشتر از ذهنم فعالیتی ازم ساخته نیست
بی‌بی‌سی با بهمن قبادی مصاحبه داشت و مستند دف را پخش کرد
رسما و قلبا باید بگم هم بریدم و هم این‌که نمی‌دونم تو چه می‌کنی با این خلق بی‌زبون و معصوم
یعنی پیدا هست؟
خانواده‌ای که بچه‌هاش نابینا به دنیا می‌آد. در حالی‌که پدر و مادر هر دو بینا هستند
مرد یکی از استادان بنام کردستان در ساختن دف و بچه مرشدهای نابینا پا به پای پدر در ساخت دف
دفی که مقدسه و لمسش حرمت داره
حالا نمی‌گم به‌یاد بیعت‌م با شیخ محمد افتادم و
صفایی که یک سال در جمع دراویش قادری ذخیرة آخرت و دنیام کردم
همون‌هایی که می‌ذاره درک کنم چی این پدر و مادر را شاکر نگه می‌داره؟
همون‌ ایمانی که وادارشون می‌کنه میخ و سیخ بخورن تا بتونن انرژی که
درحلقة ذکر می‌زنه بالا رو تعدیل کنه
همونی که باری لیوانی مرگ موش را به خوردم داد
باور حضور تو و این‌که این نمی‌تونه به من آسیبی برسونه چون تو در منی
نوهی نمایش باور یا عبوری هرباره از میان آتش نمادین، ایمان ابراهیم؟
خلاصه که کلی گریه کردم و حال به حالی شدم و از خودم شرمم اومد که چطور می‌شه با این همه نعمتی که بهم دادی باز هم نالید
از قرار حساب و کتاب دنیای شما از ته به سر می‌آد
هرآن‌که دوست دارم
بیش می‌آزارم
گرنه دوستی کاری‌ست که با بچة پنج ساله کنی
دوستدارت شود
؟؟؟؟
آره؟
این‌طوری باشه ما حاضریم یه تجدید نظرهایی در ابعاد حُب شما در دل‌مان بکنیم؟


فیلم کوتاه، مستند دف را ببینید کمی خجالت بکشید که هنوز همه چی دارید و می‌نالید

شبی مهربان




یه کار تازه
این‌که تا آخر امشب به هر زوری و ضرب و منهایی شده مهربان بمونم
قضاوت نکنم، با خودم بلند بلند فکر نکنم و توجهم رو فقط بر مهر بذارم
مثلا حرص نخورم اگه پسر نادر با هیکل ماشاءلله‌‌ش روی سقف می‌دوه.
یا اگر همسایه پایینی
با بی‌توجهی در را محکم بهم کوبید
اگر پریا تنهام می‌‌ذاره و از اتاقش هم بیرون نمی‌آد
همه و همه را درک کنم و با مهربانی ببخشم
هر کی که یادم می‌آد رو باز به جریمة این‌که گفتگوی ذهنی داشتم، ببخشم و از صمیم قلب براش دعای خیر کنم
برای ثروت هستی و سلامت زمین از ته دل آرزو کنم
می‌گن انرژی اول ماه بیشتر از مواقع دیگر است.
بهتره یه‌کم انرژی از ماه هم قرض بگیرم و خودم رو کنترل کنم
که کمتر نگران باشم و کمی به زیبایی‌ها فکر کنم
البته گو این‌که در این تاریکی تنها زیبایی موجود دیدن چراغ‌های روشن و تجسم خوشبختی پشت اون‌هاست
با همة این‌ها می‌خوام تا وقت خواب در لحظة حال که نه تنها در لخظة مهربانی باشم که تنها در اینک سکونت دارد
سلام زندگی که تو را دوست ندارم
کمی دوست داشتنی شو
برم شمع و عود روشن کنم شاید کمی شد
شمع کو
گلاب کو؟
اون تنگ شراب کو؟



غروبانة تلخ



می‌دونی چرا می‌گن جمعه مال امام‌زمانه؟
یا امام‌زمان جمعه می‌آد و یا شاید قیامت هم
روزی به نام جمعه باشه؟
هر جمعه غروب که می‌شه حزنی به جرم همه روزهای رفته و پشت سر بر روحم می‌شینه
بلافاصله نگاهم در روبرو با خط افق می‌ره و این سوال که:
چقدر مونده؟
حتما خیلی کم.
یک هفتة دیگه هم از حساب عمرمون رفت و هیچ احساس شادی درش نداشتیم
یا چیزی کم داشتیم
به هر حال با رفتن یک هفتة دیگه ما یک هفته به پایان نزدیک تر می‌شیم و به پایان می‌اندیشیم
و در میان تمام این تلاطم‌های انسانی تنها مرحمی که می‌تونه موجود باشه
عشق است
عشق
عشقی انسانی ، زمینی، معمولی
اندکی مهربونی و یکی که گاه به گاه به یادت بیاره هست
تو هستی
هستی، هم هست
نبود این مرکز توجه یا دریافت انرژی‌ست که ما رو به سمت پیری هول می‌ده
یا به سمت پذیرش پیری
خدایا این تنهایی رو از قلم بنداز
می‌شه؟
نمی‌شه؟
خوب فکر کن

طریقة مصرف



این روزا اگه وقت کنم عروسک می‌سازم
عروسک‌های ولنتاین
امروز وقتی داشتم سری سری از خونه می‌بردم بیرون متوجه نکته خاصی شدم
از ازل گرایشم نقاشی بودها
اما نمی‌دونم چی‌شد که
عملا از حجم خیلی خوشم اومد
وقتی به پشت سر نگاه میکنم ان‌قدر که کار حجم ازم این‌ور و اون‌ور هست که نقاشی نیست
راز بزرگ را لحظه‌ای دیدم که متوجه شدم در هر شرایط
کار کردن برای بچه هارو دوست دارم
حتا در حجم هم، عروسک سازی
هر چی که حس پاکی و آزادی داره.
کودکی بی‌آلایشی، یکپارچگی
مثل گلی
دیدم چه‌قدر عمرم بیهوده پشت میزهای میخ‌دار این مکتب خونه‌ها حرام شد
از اول باید منو می‌انداختن توی یک کارگاه خودم خودجوش خودم رو پیدا می‌کردم
نیاز به این همه میان‌برو وقت اضافه هم نداشت
به عبارتی هنوز چنان بچه موندم که فقط با بازی حال می‌کنم
باور می‌کنی دیشب تا نزدیک پنج داشتم عروسک می‌ساختم؟
کاش وقتی به دنیا می‌اومدیم یک بروشور هم همراه‌مون بود تا از همون‌جا مسیر و ساختار و ........... اینامون درش ذکر بود
نه کسی بی‌خودی دکتر می‌شد و نه کسی بیهوده وکیل


جمعه با نان سنگک و قورمه سبزی



وای خدا فکرش رو بکن
اوه راستی سلام
سلامی با عطر قورمه سبزی و نان داغ سنگک
یادته؟
نه همه یادشون نیست. 

منم هم‌چی دمه یادم نبود امروز یهو یادم اومد و برام جالب شد
قدیم‌ها بود و قورمه سبزی و نان سنگک و سبزی تازه
و خدایی‌ش هم که چه حال می‌داد
البته فقط قطعات کوچک و برشته نون را دوست داشتم که معمولا خورد می‌شد
به عبارتی مثل گنجشک خورده روزی بودم
مثلا با یه بشقاب برنج حال نمی‌کنم
اما با یه کف دستش سیر می‌شم و تا پوست هم حال می‌ده
اما خوب که فکر کردم دیدم قدیما همیشه نون سر همة سفره‌ها بود
چه غذا برنجی بود یا نونی و این حکایت خوردن قورمه سبزی بانون رو نمی‌فهمیدم مگر
افتادم یاد کارگرای افغانی مثلا میان مرغ فروشی و میگن: دو تو من ران بده
می‌شه حدود دوتا یا یکی و نصفی و بیست تا نون و یک کیسه سیب زمینی پیاز هم دستش
این‌ها برمی‌گرده به فعالیت یدی
قدیمی‌ها حرکت بیشتری داشتند و در نتیجه خوراک بیشتر هم نیاز داشتن
حالا همه حدوث زیر انگشت‌ها و کبیرد واقع می‌شه
حرکتی نیست که غذای زیاد لازمش باشه.
در نتیجه فرهنگ غذایی هم تغییر می‌کنه و
به همین مناسبت هم کسی به فکر مراسم جمعه و بوی قورمه سبزی نیست
خلاصه که یه قورمه سبزی مامان از کله صحر گذاشتم
فقط دل‌تون نخواد
کاش می‌شد بعدش رفت توی کوچه و به پسرهای محل خندید که هنگام سوار شدن دزدانة پشت درشکه از
درشکه‌چی شلاق می‌خوردن و فوتینا هم‌چنان یه قرون بود
دفعة اولی که فوتینا خریدم یک عدد الله نقره‌ای رنگ توش بود
حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم من از پنج شش سالگی با شما درگیر شدم
یا
شما پا برهنه پریدی وسط دنیای کودکانة پر از عطر مهربونی ، من؟

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

آخری



در واقع هیچ وقت به موقع‌اش نفهمیدم چی می‌خوام؟
چه چیز نیاز حقیقی و چه چیز بخشی از خیالات قدیمه
فقط عادت کرده بودم دنبال یک فرم قدیمی و از کار افتاده رو هر طور شده نگه دارم و بچسبمش
به‌نام عشق
حالا سنی ازم گذشته و هزار و چهارصد بار هم فکر کردم این دیگه خودشه و خودش نبود
وقتایی که صد برابر بیش از رضایت تاوان یکی از این دیگه خودشه‌ها بودم
وقتی اون لحظات تردید و یاس و اشک و زاری به یادم می‌آد. ته همه‌اش فقط داره دلم برای خودم می‌سوزه
که چرا یه دیو پلید و یک سر اومده و فریبم داده
حالا
کاری نداریم به این که به وقت لازم علامة دهر بودم و حرف هیچ‌کی رو قبول نمی‌کردم
مگر
حرف خودم
ولی اگه بناست کسی خطا کار باشه، خنگ و کودن هم می‌شدم تا گردن نگیرم
و بندازم به گردن نامردی اون یارو یا ظلمی که بهم رفت و یا چه پدر سوخته حقه بازی بود و..............حالا کور شم اگه دروغ بگم یه دو سه‌باری ارزش این دیگه خودشه را داشت
باقیش هیچ نداشت
فقط من ضعیف بودم و در اون زمان‌ها نیاز داشتم تنهاییم رو یه جوری تحمل کنم
و این کافی بود تو بدونی هنوز خواستنی هستی ولی تنهایی چون خودت نمی‌خوای
اگر در هر یک از اون‌ها کمی اقتدار و روحیه خوبی داشتم، محال بود حتا لحظه‌ای فکر کنم
این دیگه خودشه
طفلی زن‌ها
این‌طوره دیگه
وقتی می‌فهمیم عشق خوابی در خور رویاهای خوش، نظامی بوده که دیگه خیلی دیر شده

در کارگه کاسه کوزه‌ای دیدم دوش



در کارگاه گل‌رس با آب می‌چسبه و گل چینی با چسب
چسب از گل کنده می‌شه و یا به خوردش می‌ره. چینی هم با آب نمی‌چسبه.
بتون با آب می‌چسبه.
ولی تا وقتی
خیس و تازه است. نرمه
زمانی که خشک شد با هیچی نمی‌تونی بچسبونیش ، مگه با جنس خودش به شرط طهارت
یعنی زمینة کار چرب یا رنگی نشده باشه و یا برعکس
باید بافت‌ها خوب جذب هم بشه تا استحکام داشته باشه
چسب قطره‌ای اگه به پوست بریزه با جراحی جدا می‌شه ، اما دستة لیوان را نگه نمی‌داره
چون به خوردش نمی‌ره و جذب هم نمی‌شن
در روابط ما هم دقیقن همین اتفاق می‌افته، ما فقط در ذهن‌مون می‌چسبونیمش
اما عملا چسبیده نمی‌شه. چون بافت‌ها یک‌بار از هم گسسته
بافت‌های تازه ایجاد شده و دیگه این دو بخش یک دستی سابق را نخواهد داشت
مثل استخوانی که می‌شکنه. پایمن که هنوز بعد از 12 سال با سرما و خستگی اذیت می‌شه و درد می‌گیره
دیگه اون استوان و پای سابق نیست که از داربست بالا می‌رفت و یهو می‌پرید پایین تا دلش خنک بشه
و صدای خنده‌اش توی ساختمون خالی در دست ساخت بپیچه
بیش از دردش از فکر دردش ترس دارم برای همین دیگه نمی‌تونم مثل قدیم راحت تصمیم بگیرم و عمل کنم
خلاصه که وقتی رابطه خراب شد همة این فاصله‌ها ایجاد می‌شه
حدوث واقع می‌شه تا رابطه از ذهن پاک بشه. چطور می‌شه دوباره به جریانش انداخت؟

خاک قبرستون




شنیدی می‌گن: انگار تو شهر خاک مرده پاشیدن؟
همون
زیر این بارون توی این ترافیک هر چی هر چی تهرون بزنه و یه آشنازیر بارون مونده گیرت بیاد
باهاش چنان چشم تو چشم بشی که تا قیامت نتونی اون لحظه را انکار کنی
در نتیجه راهنما، سمت راست و بزن بغل
رفیق مبارک بعد از کلی تعارف دولا دولا از لای شیشه بالاخره شرمش رضا داد و سوار شد
یه بقچة کوچیکی رو از یک کیسه سفید درآورد و چپوند در کیسة سیاهی که مچاله از کیف درآورده بود. بعد کیسه سیاه رفت توی سفید، اولیه
طاقتم نگرفتم زیر چراغ مدرس پرسیدم : خاک مرده است؟
رنگش شد مثل خود، میت و پرسید: بوش می‌آد؟
چراغ سبز شده بود و من‌که باید می‌پیچیدم صاف رفتم تو دل مدرس و همان ابتدا زدم کنار
گفتم: خب خوش‌حال شدم دیدمت . تا این‌جا بیشتر مسیرمون یکی نیست. دارم می‌رم میرداماد
وای خدا وقتی بناست سه بشه، همه‌اش سه می‌شه
گفت : چه اتفاق جالبی. منم میرم ظفر. خوب شد تا اون‌جا باهات می‌آم.
- با این خاک قبرستون؟
- ناراحتت می‌کنه؟
- بانوی حسابی تو راس راستی خاک قبرستون می‌دزدی؟
چنان به من و من و پته پته افتاده بود که گویی نکیرو منکر رو با هم دیده بود
- خدا اون روز رو نیاره کارم به این‌جا برسه.خود یارو آورده، گناهش پای خودش
گفتم: خجالت بکش.
یه فامیل داشتیم رفته بود مکه و توبه کرده بودمی نخوره به زنش می‌گفت بخوره.
در دهان نگه داره و منتقل کنه با زور به دهان آقاکه گناهش دور می‌زد و می‌افتاد به گردن خانم که زوری بهش می‌داد.
حالا حکایت تواست؟ برای چی باید بهش احتیاج داشته باشی؟
- می‌خوام بریزم دم در خونة اون عجوزة پیر سگ. « البته منظورش یک خانم جوان و زیبای سی و چند ساله بود»
- که چی بشه؟
- رضا دست از سرش برداره بیاد سر خونه زندگیش.
ماشین هنوز با بلاتکلیفی ابتدای مدرس متوقف بود. گفتم:
ببین این‌ رو بذار بیرون ، بعد بریم. من با این چیزا این‌ور و اون‌ور نمی‌رم
برق سه فاز و ... همه چیش قاط زد که« مگه دیوونه‌ای؟ صد هزارتومن پولش را دادم. »
حاضر بودم پیاده بشم. یه نگاه بهش انداختم که اگر عاقل بود همه دلایل رفتن رضا رو می‌فهمید. گفتم:
- من خرافاتی‌ام. الان فکر می‌کنم کل ارواح یک قبرستون سوار ماشینم شدن. می‌تونی بعدا ماشین رو برام بیاری؟ چطوره؟
معلومه که بهش برخورده بود. به ایکی ثانیه پیاده شد
خدا منو ببخشه. ولی به این یک قلم بازی « استدراج » شدیدا آلرژی دارم . هر کی می‌خواد باشه.
فکر کن تازه یه دوستمم سال هفتاد یک از یک قبرستون توی دهات ارومیه یه تیکه از کفن مرده‌ای که هنوز از غسل خیس بود، می‌دزده. اونم می‌خواست عباسش رو برگردونه
مرده اگه می‌تونست چیزی برگردونه جلوی رفتن خودش رو می‌گرفت
خدایا عقلی بده به بعضیا



۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

قراره چی بشه؟




اگه بنا باشه همین‌طور بین شک و تردید بود و نبود شما زندگی کنم
حسابم پاکه؟
می‌شه لطف کنی و این بخش خدا و هستی و کائنات رو از مغز من دیلیت کنی؟
خودم از قدیم نزده می‌رقصیدم. اونم چه رقصی از نوع بندری
این حکایت تجربه رفت و برگشت پاک مارو هپلی کرده
نه می‌تونیم مثل آدم این‌وری زندگی کنیم و بگیم :
خب
خدا هست که هست.
ما رو هم آفرید تا در حیطة حریم فردی هر غلطی می‌تونیم و عرضه‌اش رو داریم در این زندگی بکنیم
حالا حساب کتاب داشته باشه یا نه که خیلی به حال اونایی که مظلوم واقع شدن نمی‌کنه
ظلمی رفته و دلی شکسته و برحسب عادت ظالم حق خود گرفته و همه مجرم الا ظالم
یا این‌که وابدم از دنیا و زندگی و بزنیم به سمت کوه و بیابان و جنت؟
ولی
یک طرف
نمی‌شه هر لحظه یک طرف
اون‌جام فکرم می‌آد این‌جا
این‌جام
فکرم می‌ره اون‌جا
خب من نوکر پدرتم که نداری بزودی و چه بسا اکنون بنده تیمارستان لازم باشم
تکلیف باقی داستان چی ؟
کاش آدم یا فقط روی زمین زندگی کنه، یا فقط آسمونی
بینابین نمی‌تونی
یعنی نمی‌تونی که بدونی چی قراره چی بشه؟

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

صبح بخیر هم محلی




سلام
سلام
صبح بی و با عشق همگی بخیر
می‌خوام یه کلاب تاسیس کنم.
باور کن.
شوخی زیاد می‌کنم اما گاهی هم حرف جدی می‌زنم
تقریبا روزی بیست و چندتا آدم تنهای مثل خودم آویزون روزگار
هر روز به این‌جا سر می‌زنند. این صرفا آمار مجردینی‌ست که می‌شناسم بین شما
خب تو که تنها، منم که تنها، او یکی هم که تنها پس چرا ما یه کاری نمی‌کنیم که از این تنهایی در بیاییم؟
از قرار همه به‌قدری وحشتزده شدیم که به سکوت و وبگردی دل‌خوش می‌کنیم و ثانیه‌ها را ورق می‌زنیم
پس لابد مشکلات روحی یا محسنات روحی مشابه هم داریم؟
خب بیاید دور هم جمع بشیم
یکی بهم گفت: کاریابی، یه موسسه کاریابی بزن که هم خودت سرکار باشی
هم دیگران را بذاری سر کار
می‌شه حکایت کلاب تنهایان تهران
چطوره بد فکری نیست؟
یه کلاب مجازی یا غیر مجازی؟
من‌که مردم از مجاز خدا خودش جمع کنه هر چه تلخ و حقه بازه در مجازه
خلاصه صبح بخیر هم محلی
امروز این‌ورا آفتابی و از کلة صحر زیر گذر رو آب و جارو زدم
شمعدونی‌هارم نم زدم
که روز
با نور و زیبایی و طراوت آغاز بشه
در ضمن نون داغ بربری و
کره و
سرشیر کوکب خانم هم موجوده با تخم مرغ محلی، حسنک کجایی



تانترا، ال الا



خب طبق معمول دلم عشق می‌خواد
خیلی هم دلم می‌خواد. یعنی فکر می‌کنم هر چه جیره و جیفة آخرت داشتم مصرف شد و رفت پی کارش
خلاص
و خدا خوب می‌دونست که ما نمی‌تونیم به تنهایی در این زمین دوام بیاریم و داغ نکنیم
کی می‌دونه شاید اگر سیب نخورده بودیم مبتلای این دچاری و نیاز نمی‌شدیم
شما یه کارایی می‌کنی که نه گمانم خودتم خیلی ازش سر در بیاری
چون تصور تو بر مبنای تصورات یک خالق و حقیقت ماجرا
این انسان تنها و درمونده و واموندة ماجراست
نتیجه این‌که واسه خودت اراده می‌کنی بی‌این‌که
به عقبه‌اش فکر کنی و اندازة تحمل و عمر نکبتی و کوتاهی که از سر ....خوری به ما دادی رو وجب بزنی ببینی ما به چه تجربه به وقت و اندازه‌اش عقل رس می‌شیم؟
که به خودمون نیومده
عمر رفته و
حتا توی آینة بدترکیب از کار افتاده هم حال نمی‌کنی به خودت نگاه کنی
به خدا اگر بدونم قراره چه‌قدره دیگه این‌طوری تنهایی با خودم حرف بزنم و حال کنم
به شرافتم یه حب سیانور رو............ اینا بهترین راه چاره است
برای رهایی از تحمل این دنیای سردو بی‌روح
و بی
عشق
هرچه زمان می‌گذره و باورهای ما تیر و تار تر می‌شه و اون ذره امید به جا مونده هم
می‌خشکه و تو دیگه نمی‌دونی هر لحظه چطور این دم و بازدم تلخ، پر از تنهایی رو فرو بدی؟
بیا و مثل زمان موسی یه اراده کن. نه که نیل بشکافی
اراده کن و در این دقیقه نودی عشق را بر من و یار زمینی اراده کن
به همین سادگی نه عصا اژدها کن نه پیسی دست موسی ببر
فقط یه چوکه عشق
اندازه قلبای ما
البته اول به من بده
بعد هم به هر کی مثل من نیازمنده
آمین

جنگاوری




صبح چنان شاکی چشمم به سقف افتاد و روز آغاز شد که همون‌جا یه سیگار روشن کردم
با دودی که می‌رفت بالا گفتگوی درونی منم شکل می‌گرفت و همه آنچه که در لحظه داره آزارم می‌ده هویدا می‌شد
کنار تختم همیشه یه خروار کتاب به فراخور حال هست
دست دراز کردم و بی‌دلیل حقیقتی دیگر را کشیدم بیرون
البته با ترجمة بی‌خود ملکا
همین‌طور یه‌جاش رو باز کردم
نفسم جا اومد
انگار روح هستی یه وقت ویژه برای ملاقاتم گذاشته بود
خط به خطش مربوط به احوال کنونیم بود
یکی از اون پس گردنی‌هایی که معمولا دون‌خوان به کارلوس می‌زنه تکونم داد
اسمت هر چی که باشه الله، عقاب.... به هر حال هوش بی‌انتهای هستی که بر همه‌چیز احاطة مطلق داره
اینا نمی‌ذاره آدم مثل بز بیاد و .............بره


اکنون کاری از تو ساخته نیز جز آن‌که خود را برای مبارزه آماده کنی
روح جنگاور نه شکر و شکایت پذیر است و نه برد و باخت پذیر.
روح جنگاور تنها مبارزه پذیر است و هر مبارزه آخرین نبرد او بر روی زمین به حساب می آید
و از این رو، نتیجه برای او اهمیتی ندارد.
جنگاور در آخرین نبرد خود روی زمین اجازه می‌دهد روحش، آزاد و پاک و جاری شود.
جنگاور همین‌که به جنگ بپردازد ، چون می‌داند که اراده‌اش پاک و عاری از ‌خطاست
می‌خندد
و
می‌خندد.

خورشید و من



دیروز وقت نماز مغرب ناخودآگاه چشمم افتاد به خط افق که در برابرم بود و نارنجی و زردی، آخر روز
خورشید می‌رفت اما هنوز آخرین انوارش را به رخ می‌کشید
یه حسی بهم گفت می‌خواد بگه: شاید رفت، اما هست
نشونه‌اش درخشش ماه
اونم از خورشید نور می‌گیره
مثل من که از تو
نمی‌دونم انعکاس کج و معوجی ازتو باشم یا نه
به هر جهت هر چه که هستم روحم مثل ماه تو رو منعکس می‌کنه
طلبه است و چیزی رو می‌خواد که منه ذهنی هیچ ادراکی ازش نداریم
هرچه می‌خواد باشه بین دو زمانی دیروزت خیلی بهم حال داد
شاید در تاریک‌ترین لحظات شب و تاریکی باشیم
اما کوچکترین ستاره‌ هم به تو نوید می‌ده
خورشید عالم تابی هم هست که داره میلیون‌ها ساله به این مجموعه نور می‌ده
مصری ها شاید همین‌طوری‌ها خورشید پرست شدن؟


ببین، بشنو



از یه‌جایی حس کردم می‌تونم ببینم
نه شاخ و دم و جن و پری
حس می‌کردم
احساسات آدم‌ها تا نباتات و جانوران را درک می‌کنم
هنوزم می‌کنم، یعنی حس می‌کنم که این‌طوره
برام حرف درنیارید گفتم به مرحلة دیدن رسیدم
مثلا می‌بینم که گل‌ها تشنه یا بیمارند
یا می‌بینم که آدم‌ها
نسبت به هم چه نوع احساسات و افکاری دارند
و توجه به تفاوت‌هام با اطرافیان دچار نوعی افتادگی دروغی و تمایل به انزوا پیدا کردم
این روزبروز ضعیف‌ترم کرد و بیشتر به سمت خلوت گزینی هولم داد
در نتیجه به سلامتی و جسمم بی‌تفاوت شدم و در نهایت نسبت به جهانی که
با رفتار آدم‌ها معنی می‌شد
تا ماهیت وجودی جهان

این نقطة خطرناکی‌ست به نام بی‌تفاوتی
پذیرش بدی آدم‌ها و ترک دنیا و دست کشیدن از مبارزه و خواستن‌ها


زندگی جنگ است و دیگر هیچ نیست



هر روز بارها این‌جا می‌نویسم، از چیزهایی که باید به یکی بگم و نیست
از آزردگی‌هام ، از نامرادی و نامردمی‌ها از رنج‌ها و ترس‌هام
فقط دارم به این شکل دنیام با گفتن تداوم می‌دم
تکرار و تکرار رنج و اندوهی که بارها مرا به نیاز مبرم مرگ کشونده
لحظاتی که دیگه خجالت کشیدم بگم دلم می‌خواد خودم را بکشم و دیگه تحمل این دنیای کثیف رو ندارم
البته خیلی چیزها را این‌جا هم نمی‌گم، توی دلم هم نمی‌گم
اما همه اون‌ها باور تازه‌ای از جهانم ساخته که حتا به جهل بلوغ بازگشته باشم
خلاصه که به‌قدری درگیر دردها و حیوونی شدن خودم شدم که نبرد و مبارزه و قصد را مثل اول داستان
از یاد بردم و شدم یکی مثل همه اون‌ها که این جهان را تا کنون غیر از مدل عادی ندیدن
یکی مثل همه اون‌ها که فکر می‌کنند جاودانه‌اند
یا از فرض وحشت آینده رنج می‌برند
یا از رنج‌ها پشت سر در عذاب و در تنهایی و خستگی اکنون.........
همه چی ازم مونده
جز
مبارز زندگی
تو هم بودی مثل من شب‌ها با قرص می‌خوابیدی و از صبح تا شب زار می‌زدی
حس داشتی دیگه یه تلفن جواب بدی؟
و مسئول تمام این دکور و صحنه آرایی‌ها چیزی نیست مگر ذهن مکار که می‌برتم محلة تاریک ابلیس

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

شهلا خانم




قدیما خانم والده می‌گفت:
انسان موقع مرگ دل نمی‌کنه که بره
جلوی چشماش هر چه داره را به آتش می‌کشند تا از دنیا دل ببره
خانواده، مال و اموال............خلاصه که ایوب وار
این‌جا که ایستاده‌ام
در این نقطه که منم
مرگ را می‌بینم
شاید اگر سال 76 یا بعد 77 یا 87 وامی‌دادم و می‌رفتم ، این طور دنیا همه چیز را یکی یکی از بین نمی‌برد تا
از این سرا دل بکنم؟
خب در این‌که از اولادی مبنا براین بوده که از تک تک باورهای عاطفی، وابستگی‌هام دل بکنم و تارک دنیای ، اینا بشم
خودم زود زود استارتش رو زدم، ولی وا نمی‌دم که برم
یکی یکی رفتن و اونام که هستن به درد عمه جان‌هاشون می‌خورن
در امورات انسانی از بد شانس ترین افرادی بودم که سرکار آفریدی. نه که فکر کنی نفهمیدم. خوبم فهمیدم
در هیچ بازی، پای خوبی یا نبودم یا نداشتم. نمی‌شه که هی بگی همه بد بودن
همیشه همه جا من بد بودم
خب یکی دوتا هم‌خون برامون مونده بود که به سلامتی خدمت یکی‌ دیگه‌اش رو هم دیروز رسیدی
وای حالم از این دنیا بهم می‌خوره
از آدم‌ها و نسبت‌هاش بهم می‌خوره
از بی‌کسی ها و مال و اموال و عقده‌ها و طمع‌هاش بهم می‌خوره
همه اینارم دیدم و نمی‌دونم به چی این دنیا چسبیدم و وا نمی دم
یعنی فکر می‌کنم تنها باور زیبایی که برام مونده طبیعت ا‌ست که لطفا
تا یه جنگ اتم متمی نشده برم دار
بذار زمین به حیات زیباش ادامه بده دیگه رسما، قانونا ، شرعا هم وا دادم
هیچ واژه‌ای نمونده برام که به گند کشیده نشده باشه
پرونده خواهری هم بسته شد و رفت
دست خواهر بزرگوار درد نکنه. البته همه خانواده می‌گن آرسن‌لوپن بزرگی‌ست
اما من تا با چشمم نمی‌دیدم باور نداشتم. که دیدم و شد
دستش درد نکنه این بابای ما این تولیدات جنس جورش
وقتی از سه تنور نون پخت کنی نتیجه‌اش کوچیکه می‌شه که زیر پاهای فیل‌ها له می‌شه


اووووووف



خدایا چرا ان‌قدر منو ضعیف آفریدی؟
یک هفته پیش از دادگاه تا یک هفته بعدش حالم گرفته است و نمی‌دونم کدونم وری زندگی کنم؟
انگار همین که پا به محیط دردسر و جنجال " انرژی‌های منفی " می‌ذارم، انرژی‌هام به‌کل تخلیه‌ می‌شه
کسی هم که نیست بعدش باهاش حرف بزنم، از حیرت‌هام بگم
از آن‌چه که دیده یا شنیدم
ازکشفیات تازه‌ام درباره تاثیر ریال بر روابط خانواده‌گی بگم
از این‌که از تعجب نمی‌تونستم نگاهم را برگردونم
از همه احساسات تلخ و شیرینی که در جای جای مسیر زندگی به تنهایی حمل می‌کنم
و این‌که نباید این اخبار به خونه منتقل و جو برای پریا متشنج بشه
از اینکه همیشه باید لال مونی بگیرم و هیچی نگم رو دیگه نمی‌دونم به کی بگم
این‌جام که نمی‌شههی ناله نوله کرد. مردم را نباید از زندگی دلسرد کرد
اگر من بلد نیستم چطور زندگی کنم و می‌نالم دلیل این نیست که همه باید این‌طور زندگی کنند
این‌همه هم آدم موفق و سرحال و حاضر به یراق در دنیا هست
هر کی خواسته و رفته، رسیده
هر کی هم مثل من نشسته تا از انسانیت خیری ببینه ، باید بگم که وقت مرگ رسیده
انسان را در رنج آفریدن
پس شر مرسان

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

زندگی سلام



تنها خدایی که ما در زندگی نیاز داریم اسمش امید
امید
به همین سادگی
وقتی به خدایی لایزال و قدر قدرتی اعتقاد داری و فکر می‌کنی،
همین یه‌جورایی امیدوارت می‌کنه
جنسش بی‌شک از امید خالی نیست
چون وقتی با تو هستم و با تو زندگی می‌کنم و باور تو در زنگی‌م کار می‌کنه انقدر آرامش دارم که
توهم می‌زنم که نه که دارم با خوش‌خیالی زمان را از دست می‌دم؟

تنها حُسن بزرگ این ایام به اینه که
می‌فهمم هم‌چنان جنس‌م فقط این‌کاره است

از بچگی این‌کاره بوده و این‌کاره‌هم مونده
مثل گضنفر که
ارمنی می‌شه تا برق می‌آد صلواط می‌فرسته
خلاصه که
امروز کلی فکر و طرح و ایده برای کارهای ولنتاین داشتم

مواد لازم که آماده بشه یه چند نمونه کار درست می‌کنیم ببینیم چی می‌شه؟
هوس کردم امسال حتما یه کاری بکنم
اوه
راستی
نقاشی رو ول نکردم
دیشبم یه دستی به کار کشیدم
اما تا دوباره خودم رو پیدا نکنم نمی‌تونم کار جدی‌ای انجام بدم
هنوز نصب نرم افزارهام کامل نشده
کمی کار داره
خلاصه که زندگی سلام که همه مدلت دوست داشتنی‌ست
خوش‌بحال هر کی که بلد باشه باهاش بازی کنه


۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

جناب یس



 

وقتی تو به تصویری فکر می‌کنی و انرژی می‌دی، به تدریج و در زمان دارای ماهیت حضور می‌شه
مثل جن.

 از خودش طرح و قالبی نداره، با باور تو دیده می‌شه. 
البته اگر باوری درت باشه
زندگی، عبادت، عاشقیت، رفاقت هر یک بخش‌هایی از شخصیت ما هستند که هر یک در زمان قدرت و شکل خود را پیدا کردند
و حتا خیلی چیزهای دیگه
روزی که یهو فریک زدم و رفتم تو شونه خاکی و از سجاده برخاستم، 

در همین نقطه بودم
که
نماز.

  آداب و رفتاری‌ست که در طی شبانه روز توسط میلیون ها نفر انرژی گرفته و می‌گیره
به عبارتی یک مرکز انرژی که به تدریج دارای جایگاه و شخصیت و ........ شده
بعد به فکر سوره‌ها افتادم. مثلا یس.

 از اون دست سوره‌هایی که هر کی هر جا کارش گیر کنه می‌ره سراغش
پس الان باید مرکز انرژی پر عظمتی باشه در شان عروس قرآن
بعد فکر کردم با این‌حساب هر یک از این‌ها می‌تونه حساب کتاب و مسئول و چمی دونم تعاریف زمینی و ذهنی داشته باشه
در نتیجه یهو قاطی کردم. 

ولی دوباره از همون نقطه برگشتم.
این همه انرژی توجه و توسل به کدامین مرکز می‌رسه و چی می‌شه؟
بالاخره پشت هر یک قصد و آدرسی مشخص نهفته که با توجه و تکرار اکانت تو را هم فعال می‌کنه؟

بیگ بنگ



مثل ویندوزی که بعد از مدت‌ها قراره بالا بیاد و برنامه‌هاش یکی‌یکی‌ فعال بشه
منم غروب که نه شب رو این مدلی جمع کردم
هربار که هر جمله‌ای را ادا می‌کردم مثل، اطلاعاتی بود که به روز و دوباره رفرش می‌شد
و از همه‌اش حس امنیتی که به اسم ایمان در زندگی جا دادم را دوباره دریافت می‌کردم
جناب
به عربی " الله " آره دیگه
عربی، این لینک هزار و اندی ساله داره هر روز میلیون‌ها دفعه باز دید مي‌شه
پس باید با " username & password " مربوطه وارد سیستم عامل شد
خلاصه هنوز پر نشدم کمی باید انرژی بگیرم تا خودم را جمع کنم
دیگه بهتره دل از دنیا بکنم
و به بستر و آسمون‌ها بسپارم بلکه اندکی بخوابم
به هر حال خیلی بهتر شد
مثل اکانت اینترنتی که شارژ می‌کنی، تا آخر ماه خیالت راحته و بهش فکر نمی‌کنی
خلاصه که چه اون بالا باشی و یا در من و اینای دیگه
هر اسمی که می‌خواد داشته باشی، اینو نمی‌تونم از سرم بیرون کنم
سر نه، اضافه‌ است
از دلم بیرون کنم، از کانون ادراکم دور کنم که می‌شناسمت
و می‌دونم که هستی و با باور تو کوه‌ها به کناری می‌ره
و من و شرمندة باورهای انسانی که گاهی چنان جو گیرمی‌شه که از خوردن سیب و رانده شدن
هم ذوق ابلیسی می‌کنه
و زمانی به مبارزه با سوی چپ و یا تاریک دست به سلاح آماده است
به هر حال ما که هستیم. تو هم که ازلی و ابدی
پس همگی هستیم، تو هم باش

عابدتیم



یه‌چیزایی یا فطری‌ست و یا عادتی که اکتسابی‌ست
مثل عبادت کردن یا نکردن
یا باور و اعتقاد به وجود دانا یا خالق کل و تو هر اسمی که دوست داری می‌تونی بهش بدی
ولی به هر شکل و جنسی که هست بهت قوت قلب می ده و یا گرم می‌کنه
حکایت این صغری کبری حکایت من است و نماز و عبادت
می‌دونی
دلم تنگ می‌شه. به این نماز خوندن و مناجات و بده بستون‌های شبا و روزانه عادت که نهدلم رو به یه چی گرم می‌کنه
که اسمش وهم و خیال نیست
نیاز بیشتر بهش می‌آد تا خیال
دلم رو گرم می‌کنه که به یه چی وصلم و همین حس، آرامشی که بهم می‌ده
کمتر از زاناکسی که شب‌ها می‌خورم نیست
امروزم بگو به چی گذشت؟
از عصر پای " tv " تا شب خوابیدم
تا هشت شب با صدای یک زنگ تلفن پریدم
سوژه جالب نبود .
اما یه چیز رو در این بی‌وقت خوابی خوب فهمیدم
به‌قدر خالی‌ام که به تصویری کاغذی می‌مانم که در مسیر باد قرار گرفته
با هر نسیمی به این‌سوو آن‌سو می‌ره و از خودش هیچ خط و خیالی نداره
نه که چیز دیگری بلد نباشم که بخوام آویزونش بشم. نه
چون بعد از ترک فرقة قادری و درویش بازی یه سری لاییک هم شدم و دوباره برگشتم و به اختیار خودم رسما و با تشریفات عارفانه مسلمان شدم
این یعنی چرخی سنگین و طولانی، خسته کننده
ولی با نتیجه
مهم هیچ معجزه‌ای نیست . دارم مثل همیشه به وظایفم عمل می‌کنم.
بهتریم فکری که عقل می‌پسنده
اما به حس، حضور این نیروی برتری که بارها وجودش را لمس کردم را نیاز دارم
در نتیجه ترجیح می‌دم عابدانه به راه ادامه بدم که برای مدلی غیر این
متولد نشدم
هر یک از ما به دلیل سرنوشتی پا به این دنیا می‌ذاره
مال منم قدرت درکش رو ندارم
اما می‌فهمم بیش از هر چیز مرکز وجودم را باور دارم که نبود اتصالش آزارم می‌ده
آره تو راست می‌گی بهم حس امنیت می‌ده، بذار بده پس یعنی یه نتیجه‌ای برای من داره
دستش درد نکنه
سلام خدا
من دوباره برگشتم خدمتت خوبی؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...