۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

نجابتش منو کشته



خب اگه این نبودیم که کار به انقلاب خیابانی نمی‌کشید
به قاعدة چشم چشم دو ابرو و دماغ و دهن یه گردو بیشتر نمی‌رسید
امروز که پس از مدت‌ها مجالی شد به یک توفیق اجباری نائل بشم، یکی از این سینمایی‌های مفرح ذات، عهد طاغوت را دیدم
همون‌ها که فاصلة خادم تا خائنش چهار انگشت بود و با یه چارقد کف دست فاصلة طبقاتی‌ش هویدا
بین دختر نقش اول و یا " آرتیست" دوشیزه خانم، پوری بنایی تا دختر نقش دوم خانم ابراهیمی امروز یا کتایون دیروز. فاصلة فرهنگی فقط چارقد خانم کتایون بود که مشکل نجابت و خانمی آن زمان را با دامن‌های مینی جوپی حل می‌کرد
دختر شیکه مینی جوپ بی چارقد
و بلافاصله به محض عفت و نجابت با یه تیکه روسری موضوع دامن ول چارقد
با هم حل می‌شد.
حالا از چادرهایی که بیست بار باد داده می‌شد و دامن‌های یه‌وجب پایین کمر حرفی نمی‌زنم

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

یه دقه وایسا



آخه یه ذره داریم تا یه ذره
یادش بخیر بچگی یه یه دقه داشتیم که شاید به جرم همة آرامش دنیا ارزش داشت. حال این‌که قرار بود چه معجزه‌ای در این یه دقیقه رخ بده الله و اعلم
غلط نکنم یه چی بود تو مایه از شنبه صبح
همیشه چهارشنبه‌ها گند یه چیزی تا شب در می‌اومد و کار من به توبه و غلط کردم می‌کشید و عهد و قرار به خدا از شنبه صبح برم حموم و بیام دیگه درس می‌خونم
چه بسا معجزه در حمام بغض آلود جمعه غروب رخ می‌داد
خلاصه که چندبار وقت بخیه یکی از آثار بلاگیری و یا موقع زدن آمپول ، دقیقه‌هایی بود که به التماس می‌خریدیم
یه دقه. فقط یه دقه صبر کن
خب صبر کن دیگه
جان مادرت، یه دقه فقط صبر کن
آخ که قربون اون یه دقیقه‌ها که یک دنیا می‌ارزید

عروس، گلم




تا وقتی بچه‌ایم، عروس همه و برای انتخابت سر و دست می‌شکنن
می‌ری و می‌آی وعده به عروسی‌ت می‌گیرن وچپ و راست از وجنات نیکوت تعریف می‌شه
اما همچین که قدت به مجاورت خدا و به نردبون دزدا می‌رسه، کسی یادش نمی‌آد چند بار تو رو شیرینی خوردن و وقت حساب و کتابت رسیده

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

کیش و مات


این یک‌سال گذشته تعداد آزمایش وخطام بالا گرفته ولی هنوز سه نکردم و سوتی ندادم
یک شطرنج مفصل خانوادگی، دیروز صبح یه تک سنگین بهم زدن
تا شب صد رقم مچاله شدم و ترسیدم و لرزیدم تا ,وقتی که با یه خروار بغض خوابیدم
پیش از خواب یکی بهم گفته بود، باور کن فردا روز دیگری خواهد بود
وقتی صبح چشم باز کردم اولین فکر راه کارم بود
نمی‌دونم چند دقیقه طول کشید تا کامل بیدار بشم و تصمیم گرفتم نشانه‌ها را دنبال کنم
حالا بازی دست من افتاده و خیلی راضی‌م از این‌که برگ برنده را مدتی بود از خاطر برده بودم و درست وقتی به‌یادم افتاد که واقعا حکم برگ برنده داشت و تک خال دست من شد

مرا رنگین کمانی کن




ذره‌ذره پیر می‌شیم و عادت می‌کنیم
همون‌طور که ذره‌ذره می‌میریم و نمی‌فهمیم. با هر نفس به مرگ نزدیکتر و از قد آینده کم می‌شه
به جرم گذشته افزوده می‌شه
یه روز بعد از جیغی بنفش فهمیدم و پذیرفتم که به دنیا آمدم. در طی مسیر به شکست و ناامیدی عادت کردم و در میان‌سالی فهمیدم جوانی گزیده‌ای از تعاریف من از آینده‌ام بود
حالا بی‌عشق، چقدر خسته، چقدر تنهام
این‌طوری می‌شه که شک می‌کنم به پیری
شک می‌کنم
به حس حیات و زندگی
بی‌عشقم. تهی و افتاده
نه قلم به دستم ‌مانده و نه رنگی به کاغذ افتاده. از دیروز خسته
از فردا هراسیده
خدایا بی عشق فقط می‌شه به تنهایی و تاریکی و مرگ اندیشید.
مرا از اندیشة بیهوده و باطل خالی کن
خدایا
عشق را بر ما حادث کن

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

خداوند الموت



آخه دکتر جون خدا رو خوش می‌آد؟
دو شب تا دم مرگ رفتم و از خواب پریدم
فکر کردم مردم و خودم رو در آینه دیدم
که چی؟
داروهای قلبم را نخوردم تا بلکه بتونم همین سیب سادة تلخ رو تازه کنم. حالا کار که بماند طلبم
خب همین جوریا همگی اخته شدیم و خدای‌گونگی را از یاد بردیم دیگه
یه روز با داروهای آرام بخش و مسکن و روزی هم با خشم و شکست و الی آخر ذات‌مون بهوت افسرد
ممکنه حتی چند وقت دیگه اگه کسی بپرسه بلدی یه انشا بنویسی؟
چارچنگول پنگولی دوراز جون شما مثل بز نگاهش کنم
دست و پام بیفته به لرزه و یاد دوران تخته سیاه رو تازه کنم
یا اگر یک قلم و فرز به دستم بدن ندونم خلال دندون رستمه یا چوب جادوی کارتون سیندرلا
راستی من اون‌موقع از چیه این مدرسین گرام مثل چیز می‌ترسیدم؟
هنوز انسان رو نمی‌شناختم و خودم کودک بودم و دیگران را خیلی بزرگ می‌پنداشتم
به وسعت طول و عرض خیابان پهلوی که مدت‌هاست آب رفته؟

تراپی






قدیما یا زنگ انشا مجبور بودیم چارخط چیز بنویسیم. یا وقت عاشقی که دیگه از عشق بال بال می‌زدیم.
رو به قلم و کاغذ می‌آوردیم
یا کارت یه جا گیر بود و باید عریضه بنویسی
اما اینترنت و وبلاگ نویسی این امکان را داد آدم‌ها بی وحشت قلم و دوات و کاغذ و معلم هفتاد رنگ بنویسن. همین‌جوری. خودمونی
حرف دل
و گاهی از بین اینا نویسندگان بزرگی هم کشف می‌شه
قدیما وقت بود با بقال محل درد و دل می‌کردیم. حالا چت می‌کنیم
خلاصه که ایرونی جماعت با یک درد دل می‌کنه و نبوغش سرازیر می‌شه
کاش می‌شد با نرم‌افزاری تمام توان و جوهرة وجودی را فعال کرد

المثنی زندگی‌



خب ببین همین‌جوری‌هاست دیگه
وقتی می‌میری، هاردت که قابل بک‌آپ گیری هم نیست پاک می‌شه باید ویندوز نو بریزی. نمی‌دونم شایدم باشه؟
شمن‌ها که می‌گن می‌شه در طی زمان زندگی المثنی‌ش رو ساخت که بعد از مردن هارد تو بتونی با اون ادامه بدی
استخفرلله از دست این دارو دسته دون‌خوآن اینا
شنیدی ترکه مسیحی می‌شه تا شمع روشن می‌کنن، صلواط می‌فرسته؟
منم می‌رم اون دنیا هرچی نکیر و منکر می‌پرسن من شمنی‌ش رو بلدم .


اگه به بی‌ربط گویی باشه، تا فردا می‌شه بی‌ربط نوشت و بی‌ربط زندگی کرد
اما محتوی نداره و اسمش نه نگارش و نه زندگی‌ست

پیش‌آنی نوشت؟ یا پیشانی؟




زندگی، هر کدوم از ما تعریفی از شاکلة ما ارائه می‌ده و هر آدمی تا چهل دیگه شاکله‌اش هویدا شده و شاید برای همین سن رسالت چهل بوده؟
به هر حال هرآدمی در چهل هر چه قرار بوده بشه شده و هر چه هم در توانش نبوده نشده

ادیسون که اصلا از وجود برق هم اطلاع نداشت، گشت و پیداش کرد. پس ربطی به امکانات هم نداشت

من‌که فقط دوست داشتم خودم باشم، خودم هم گم شد و اسمش شد سرنوشت
پیش‌آنی نوشت؟ یا پیشانی؟
من تا چند وقت پیشم فکر می‌کردم اینی که هستم خوبه و خودمم. حالا می‌فهمم فقط مشتی آشفتگی هستم که با تعاریف دیگران از خوب یا بد به خودم می‌بالم و فکر می‌کنم ادمم
شاید همه همین باشیم. اما بهتره انگشت اشارة من فقط خودم را نشانه بگیره . وگرنه انگشت اشارة دستی که به تو اشاره می‌کنه چهار انگشت دیگرش به من اشاره می‌کنه
بیش از آنی که درگیر چه هستم باشم؟ درگیر چی بود، چی شد؟ چطور رفت موندم
همه کار جز زندگی
از همه بدتر عشقی‌ست که حتی ذره‌ای درم نیست
وامصیبتا
اینم شد زندگی؟

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

عالم ذر



در قرآن کریم می‏فرماید: «به خاطر بیاور زمانی را که پروردگارت از پشت فرزندان آدم، «ذریه» آنها را برگرفت و آنان را گواه بر خودشان گرفت

محدثان در پاسخ می‏گویند:
در بعضی از احادیث آمده است:

فرزندان آدم تا پایان دنیا به صورت ذرات کوچکی از پشت آدم خارج شدند و فضا را پر کردند؛
در حالی که دارای عقل و شعور بودند و قادر بر سخن و تکلم بودند. خداوند از آنان پرسید:
 آیا من پروردگار شما نیستم؟ همگی در پاسخ گفتند.
 آری و به این ترتیب، پیمان نخستین بر توحید گرفته شد.
منظور از عالم «ذر»، عالم «ارواح» است؛ یعنی، خداوند در آغاز، ارواح انسان‏ها را آفرید و مخاطب ساخت و از آنان اقرار بر توحید گرفت.
همه به این توجه می‌کنن که در ذر ما آمدیم یا نه؟

اما مهم‌ترین نکته، سیر آغاز تا پایان تمامی آدم‌هایی‌ست که در اعصار مختلف آمده و رفته‌اند
موجوداتی شکل گرفته از سرنوشت‌های انسانی
تجربه‌هایی پیش از ظهور آدم بر زمین. آیا ما نامه‌های خوانده و نوشتة پروردگاریم؟
تولد من وابسته به میلاد پدرم و پدرم وابسته به پدرش و الی‌اول که آدم باشه. پس ما قراره چه غلطی بکنیم؟ یا شاید ایشان رشد و تکسیر ما را با عجله دید و تمام شد و گفت:« باش» واوو من که نمی‌دونم وقت قیامت من محاکمه می‌شم یا خالق بنی آدم از اعضای ...... اینا؟

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد


در عشق هم همین بودم
تا زمانی می‌خواستم که از دستم دور بود
وقتی می‌رسید 

آنقدر نزدیک که کافیه اندکی دست دراز کنم تا برش دارم، ذوقم کور می‌شه و عشقم آب می‌ره
یعنی چند نفر به این مرض مهلک گرفتاریم؟
خدا منو به کل شفا بده که فقط ارتباط از راه دور را دوست دارم و یاد گرفتم
شاید برای همین تنها موندم ؟
بی‌اون‌که فکر کنم، بالاخره از این‌همه انتظار و تنهایی و

 ............. خسته می‌شم و بیشتر مایلم یکی در کنارم باشه تا پشت در

ام الامراض



خداوند امراض همه را خودش شخصا بدون حکیم و دعا شفا بده
اولی‌ش من
گو این‌که حتم دارم اگه کمی با خودمون رودروایسی رو کنار بذاریم و در آینه صادق باشیم، خیلی ها به این مرض گرفتار باشند
من یک عمره می‌جنگم
با جناب ولیعهد تاج‌دار پدر و مادر ملکه‌اش که ترجیح می‌دم فکر کنم مادر من نیست
نیست چون فکر کرد حالا با آمدن جناب ولایتعهد صاحب عالم شد و من را درآغوش بی‌بی‌جهان و دایه‌جان قدسی از یاد برد
یک‌سال و نیم دویدم تا ملک، متصرفی ایشان را تخلیه کنم
دیروز بعد از کلی آرسن‌لوپن بازی که سرم درآورد این مهم اتفاق افتاد
درست تا لحظه‌ای که اسباب‌ها از آپارتمان مزبور خارج شد
خشمم خوابید و گفتم:« نمی‌خواستم واقعا تخلیه‌ات کنم. خواستم بفهمی این همه سال محبتم با تو بود نه از ترس و هراس سوارم بوده باشی.
حالا دیگه نمی‌خوامش و می‌تونی به کاسبی‌ت برسی
تا همین حد
فقط خواستن و اثبات من
خدایا امراض همة ما را شفا بده که بد جوری زمین درگیر خشم انسان‌هاست

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

کجام من؟



کف پاهام درد گرفته بس‌که راه رفتم
تو خونه هی راه می‌رم، هی راه می‌رم شاید گم بشم و دوباره پیدا بشم
چرا دنیا و ماجراهاش اون‌طور که فکر می‌کردیم نبود؟
ما غلط فکر کردیم؟
یا از اول غلط فهموندن‌مون
ای خدا نمردیم از خوشی که پس بذار رمانتیک بمیریم
من اصلا هیچ‌جاش رو دوست نداشتم و فکر می‌کردم همه اونا رو من خواسته بودم
در حالی‌که من گم بودم چطور می‌شد من بمونم؟

جفت شیش



یه‌وقتایی دلت از یه‌جایی، یه‌جوری می‌سوزه که حتی به زنده بودن خودت شک می‌کنی، چه به حضور خدا
آره؟
تو هم فهمیدی؟
دارم یه نموره غرغرو می‌شم و به طرف گیر طلبکاری می‌دم
ای دل غافل که تو همیشه غافل بودی
خلاصه که آره، از همون‌جا یه جوری دلم سوخته که فکر کنم تا شب .... یه‌دست تخته با عزرائیل بزنم
ای دیگه، نخ زندگی از دستم در رفت و منم ترسیدم

رنگ خدا


رنگ خدايى و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر است؟! و ما تنها او را عبادت می‌كنيم. 138 آیه . سوره بقره

یه سرگرمی تازه پیدا کردم
قرآن شویی می‌کنم
پرانتزی‌های بین آیات رو که به تفسیر معروفه برمی‌دارم. کتاب به کل تغییر می‌کنه.
یه‌جور هیجان در پسش هست. مثل حل معما. یا رسیدن به نقشة گنج
کاش زودتر به فکرم رسیده بود به دیگری جدی اعتماد نکنم و با فهم خودم بفهمم
همیشه همین‌طور می‌خوندمش. اما پرانتزی ها بود که باید از روش بپرم و ناخواسته تصویر عوض می‌شد
حالا چشم فقط آیات گاه شکسته و درهم رو می‌بینه کا گاه اتفاقی با جابجایی کلمات دگرگون می‌شه و تو واوووووووو




۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

عیدانه



بوی عید
عید باشه، از هر نوع و اسم که می‌خواد باشه
من حتی با اسمش تازه چیه؟ قشنگ می‌شم
انقدر قشنگ که لپم گل می‌اندازه و دنبال بهانه‌ای برای خندیدن
منی که، کافیه کمی نیشم باز بشه، باقی مسیر نیش تا ریسه رو خودش سر می‌خوره و تا قهقه میره
راستش امروز کشف مهمی کردم
من حتی در کودکی این‌همه عید رو دوست نداشتم که هر چی سنم می‌ره بالا، باهاش لب تو لب شدم
ای دیگه، اصولا خانم مناسبت زاده هستم.
سرم می‌ره برای انواع سرمونی و جنب و جوشی که عطر نان تازه و رسومات داشته باشه
بعد با حوصله خاک همه قاب‌عکس‌های لب طاقچه رو می‌گیرم و لاله‌های بالای بخاری رو برق می‌اندازم.
در شیرینی خوری، برنجی و پایه‌دار بی‌بی شیرینی نخود‌چی می‌چینم و چند عود با هم را توی معبد می‌سوزونم و می‌خندم
سیب درشت لبنانی را چنان گار می‌زنم که صداش تا هفنا حیاط اونور تر می‌ره و
بالاخره
پسر شمسی خانم می‌شنوه

هفته‌ای یه‌بار


روز خواستگاری یکی از خانم بزرگ‌های فامیل داماد گفت: مادر جون افتخار کن که داری عروس بانو فاطمه زهرا می‌شی
کمتر کسی چنین سعادتی نصیبش می‌شه
فقط یه عیب داره این‌که اینا هفته‌ای یه بار خل می‌شن
اونم چهارشنبه‌است که تا سه شنبه بعدی طول داره
وگرنه همه‌چیزشون خوب و مایة افتخاره
این شد که بیشتر عمر من در خدمت نوادگان این بانو گذشت
عید بچه سیدا مبارک

راستی، عجب برفی از صبح باریده
ای جونم

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

من موچم آقا



انقدر داغ کرد تا آخر جوش آورد
همیشه همین‌طوره مثل ایکاروس
انقدر بالا می‌رم که توقعم هم می‌زنه بالا. بعد گرمای زیادی خورشید بال‌های مومی رو آب می‌کنه و من با مخ می‌افتم پایین. همین‌طور که ستاره‌ها دارن دور سرم می‌چرخن، مخم هنگ می‌کنه و کل اطلاعات می‌پره
نمی‌دونم حسن، یا آفت؟
به گمانم حسن باشه، چون به سرعت پاک کردن هارد کل اطلاعات می‌پره و مثل امشب جیرون و سرگردون وسط ترافیک مدرس نمی‌دونم چکار کنم
می‌رم، برمی‌گردم، دوباره می‌رم. می‌آم خونه، دوباره می‌رم
گوشام کیپه و این آدم جدید که انگار از وسط عصر یخبندان سر و کله‌اش پیدا شده، نمی‌دونه حالا دیگه به چه باور و مرامی آویزون بشه
د، همینه بد مصب
شرطی‌مون کردن حتما حتما آویزون یه چیزی باشیم
من‌که امشب یهو ترسیدم
همون‌موقع بود که با مخ افتادم
مثل وقتایی که دچار آن حال یا جهان دیگر می‌شی و تا متوجه عجیب یا دیگر بودنش یا خروج از جسم می‌شی، ذهن فعال می‌شه و محکم برمی‌گردی پایین و اقتی توی جسم


من چه منی



حتما این‌ها خوبه
حتما خیلی هم خوبه
شاید به‌خاطر این بود که، از سن پایین این شاخه به اون شاخه پریدن رو یاد گرفتم. زود پوست می‌اندازم و با ماهیت جدید راه می‌افتم. چنان که از یاد می‌برم اون یکی کی بود؟
گو این‌که همگی به محض ورود به زمین همین‌کار را کردیم. پذیرفتیم من تازه باشیم و زحمت به خاطر سپردن هویت و ذات را از گردن باز کردیم
من‌که نه یادم هست و نه حوصله دارم زور بزنم به‌یاد بیارم کی بودم؟
چرا اومد؟ قرار بود چه غلطی بکنه؟
چرا نکرد؟
شایدم بیش از این قرار نبود کاری بکنه؟
کی می‌دونه چی درست، خوب، بد یا حتی .................................................. به توان، ان
شایدم بد باشه!
کرم، توی پیله از کجا بدونه یه روز پروانه می‌شه؟
چون، وقت رفتن می‌رسه و من آخرش هیچ شخصیتی را به تمام تجربه نکردم

می‌رم خودم رو خود کشی بدم، بیام




مادر بزرگ همیشه اول فیلم خوابش می‌برد و آخرش از خواب می‌پرید
بعد هم فتوا می‌داد:« عجب فیلم بی سروتهی »
بعضی از دوستان که بعد از مرگ هر پاپ اعظم سری به‌ما می‌زنند، فرموده‌اند
فقط دو تا مطلب خوب داری
باقی‌ش گرم نیست، البته افسردگی در سن شما طبیعی‌ست
خب این‌طوری که پسر، دلبندم من اگه لب بوم هم ایستاده بودم بی‌شک دیگه می‌پرم پایین
آدم افسرده رو ناامیدتر نکن
این درس اول
بعدم زود قضاوت نکن

مادره پسرش رو برد دکتر، گفت: دکترجون باز این غضنفر از درخت افتاده پایین و دستش شکسته
آخه چرا یه دوایی نمی‌دی تا خوب بشه
دکتر نگاهی به سرتاپای غضنفر انداخت و گفت: فقط می‌تونم دوا جونور بهش بدم. اگه کرم نداشت بالای درخت نمی‌رفت»
خلاصه که من خودم که می‌گم دارم ریپ می‌زنم شما دیگه یادآوری نکن
د، آخه قربونت برم نکنه منو با اهرام ثلالثه اشتب گرفتی که خالی از عشق‌ند و چندهزار سال پشت خم نکردن
من از بچگی ناقص متولد شدم و بی‌عشق افقم آب می‌ره

ادب آداب دارد. مرکب آب دارد





تازه این‌که چیزی نیست ، من تا مجبور نشم سجلداحوالم رو نگله کنم سنم یادم نیست
دلم هم که هنوز عشق رو خوب می‌شناسه فقط حاضر نیست عشق را بی‌اعتبار کنه و
مدتی فکر کنه شاید این خودش باشه دیگه خودم روگول نمی‌زنم
در نتیجه بعد از هر بار عبور ستارة هالی ممکنه گوشة ذهنم رو یکی اشغال کنه
و باور و درک این موضوع برای هم‌جنسان شما کاری بس دشوار و همیشه فکر می‌کنند ادا در می‌آرم
شاید زیر لب میگن، دو روز دیگه خودم می‌بینمت


۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

گلی و ابراهیم



مدیونی اگه فکر کنی من چنین جراتی داشته بوده باشم این متن را حتی به نزدیکی وزارت فخیمة از ما بهترون برده باشم.
مروری و یادی‌ست بر گلی و مناسبات به مناسبت عید قربان

یه چیزایی وارد فرهنگ‌ها شده که با زور نیزه هم نمی‌شه درش آورد. سننی که باعث افتخار و شکوه آدمی می‌شه که فقط برای بازی به این جهان آمده.

ديروز قرار بود خانم والده كه از این پس ملقب به مقام، حاجيه خانم شده؛ از سفر حج تشريف بيارن. منم كه دختر بزرگ طبق معمول جو گیر شدم و از شب قبل جهت تدارکات همراه بار و بنديل به منزل خانم‌والده كوچیدیم.
از صبح
سخت درگير تداركات هفتاد و هفت هزار رنگ بازگشت ودر نتيجه از گلي خانم غافل موندم
با اين سفر حج سالي يكبار عروسي پدر اين اهالي مكه مي شه و‌ دردسر خانواده‌های در انتظار

از عصر ابراهیم به بعد تجار به بهانه حج ابراهيمي، به مكه مي‌رفتن. خدا هم كه مي‌خواست هم اعراب راضي باشند و هم محمد. حج را هم چپاند لاي احكام اسلام. وگرنه يكي از اهالي مكه اسلام نمي آوردند. يك حركت مدبرانهء اقتصادي

حالا از نام نويسي و خريد فيش مكه به نرخ دلار، بگیر تا برو بيا و تظاهرات فخرفروشانة جامعةاهل چشم و هم چشمي كه با دادن انواع وليمه و بريز و بپاش بايد نشون بدن در اين سفر مقدس معجز شده و گنج‌ها سر باز كرده

من‌كه هيچ وقت از اين ارتباطات بزرگ انسان دوستانه سر در نياوردم، بهتره اولاد خوبی باشم و بگذريم

گلي خانم که از كله سحر رفت حمام و حدودای نه صبح تازه يادم افتاد، دو ساعت و نيمه در حمامه! بة‌قول طرف: چه خبر؟





چند ضربه به در زدم.
نخير طرف آنتن نمي‌داد. در را باز كردم. كف بازی می‌کرد!
گفتم : ذليل نشي گلي! اين‌همه كار داريم تو بازي‌ت گرفته؟

خيلي خونسرد بی‌اون‌که نگام کنه :
- دارم به جاذبه فكر مي‌كنم! اشكالي داره؟
- ديگه جاذبه زدهء كي شدي؟
- ببین، من هي ايي حبابا رو فوت مي‌كنم، می‌ره ه ه تا اون بالاها. ولی باز برمي‌گرده پايين . مگه اينام كه خالي‌ن هم باهاس مثل سيب بيان پايين ؟
- فكر نمي كني اگه كمك من كني شايد مشكل بزرگتري رو حل كني؟ زود جمع كن بيا بيرون تا روي .... بالا نيومده

با غضب حوله آوردم و بي آنكه متوجه بشه، شستم، آبكشي كردم. وسط حوله بود كه تازه فهميد چی شده.هر چي غر زد محلش نذاشتم. لباس تنش مي كردم كه يكي اف _ اف را زد

ماجراي « گوسفند زنده در محل بود » گفتم :‌ببندش به درخت دم در تا بيام
برگشتم ديدم، گلی تا كمر دولا شده تو كوچه و گوسفند رو نگاه می‌كنه. رفتم تا بقييه لباس را تنش كنم. كه گفت:
- كيميان، چرا گوفسند آورده؟


شب جلوی پای حاج خانوم سر ببرن
همين طور كه بينيش رو مي خاروند نگاهش بمن بود
- ايي گوفسنده هم سيب خورده ؟
- شاید. چطور؟
-
خب پس چی‌کار كرده كه باهاس سرش رو ببرن؟ حتمني يه تقصيري داره ديگه؟
- قرباني كردن از زمان‌هاي خيلي دور رايج بوده. از زمان آدم و بعد ابراهیم. یهودی‌ها معتقدن خون بريزه، بلا دور می‌شه
- باهاس ما زودتر سر يكي يه بلايي بياريم كه يه‌وقت يه بلايي سر خودمون نياد؟
خدا ناراحت نمي‌شه سر
، گوفسدنش رو مي‌برن؟
- خدا به ابراهيم نشون داد مي تونه سر قوچ را به رسم قرباني ببره
- مگه خود، خدا اونا رو درست نكرده؟ من كه دلم نمياد نقاشي‌هام خراب بشه، دوسشون دارم. چرا خدا دلش مياد؟ مگه اون خدای گوفسندا نيست؟
گلي! جون من، امروز رو بي خيال. كلي كار دارم. خدا که مثل تو براي ساختن جهان اذيت نشده، فقط اراده كرده و گفته باش؛ ما هم باشنده شديم. تو هم صبر كن، حاج خانوم كه اومد خودت اینا رو ازش بپرس

گلی: نكنه باز حرفای بد زدم كه باهاس ساكت بشم؟
همين‌طور به دست و صورتش كرم مي‌ماليدم و بي وقفه می‌گفت:
- چرا خدا يادش داد؟
- ابراهيم خواب ديد بايد سر پسرش روببره. وقتي داشت مي‌بريد خدا بهش قربانی کردن قوچ را ياد داد
- واي ! پس چرا، خدا يه كله ِبُبر رو پيغمبرش كرده بود؟ مگه نمی‌دونست؟
- ابراهيم از طرف خدا امتحان مي‌شد
- وای یعنی پیش خدانم باهاس بریم مدرسه؟
- نه عزیزم.
چشمم به کارهای روی زمین کهمی‌افتاد اتاق دور سرم می‌چزخید و گلی ترمز خالی کرده بود و امونم نمی‌داد.
- يعني خود خدا نمي‌دونست دوسش داره يا نه؟ پس چطوري خدا شده بوده؟

- امتحان‌ها هست، كه ما قوي بشيم و رشد كنيم
- حالا مطمئن بود كه خود خدا گفته سر پسرش رو ببره؟ شاید مثل اون شبایی که هی شیطون در گوشم می‌گه: گلی پاشو یواشی کیمیان برو یاهو چت کن‌ها! اگه شیطون خودش و عوضی جا زده بوده چی؟

- اگه نبود كه ابراهیم نمي رفت؟ بعدم، شیطون غلط کرد با تو
- اگه شام گشنه پلو خورده بوده و از ايي خواب چاخانيا ديده باشه. بازم الكي پلكي سر پسرش رو مي‌بريد؟
تازشم خدا دعواش مي‌كرد و مي‌انداختش تو جهندم چي؟
نمي دونم گلي
ابراهیم قبلا از روياش جواب گرفته عوض یکی، چون خودش خبر را باور نداشت به‌جای یکی صاحب دو پسر شد. ممكنه آدرس نامه غلط بوده، اما گيرنده وجود داشته و بالاخره نامه خونده شده.
- نكنه فيك مي‌كرده خدا بلد نيست همين‌طوري كادو بده، همه‌اش فكر مي‌كرده باهاس يه‌روزم پسش بده ؟
- نمي دونم. قربونت من بايد به كارم برسم. همين طور تا آشپزخانه دنبالم آمد
- آخه، از اولش که معلوم بود خوابانش الكي بوده. خدا كه ما رو دوست داره. تازشم بهمون همه چيزان خوب داده كه، نمي‌گه: باهاس پسرت رو بكشی؟ هان؟

می‌گه ؟
خدا همیشه ما رو از نقطه‌ضعف‌هامون امتحان یا شكار مي كنه
- چرا هي دوست داره امتحان بگيره؟ نكنه مي‌ترسه هي بازي كنيم خدا رو يادمون بره؟
وگرنه كه خدا باهاس خودش بدونه چي ساخته؟ عین اون‌باری که به اونا گفته بود سیب نخوری؟
نميشه كه هي، مثل خانوم ناظم با چوب بياد دنبال‌مون؟
پس كي خدايي كنه ؟
محل نذاشتم و مشغول شستن باقي ميوه‌ها شدم . كنار پنجره نشست و تو نخ گوسفنده مادر مرده بود
- ايي گوفسنده گناه نداره سرش رو مي‌برن؟ شايد بچه داشته باشه هان؟
تازه شايد عاشيق يه گوفسند ديگه باشه؟
اون‌وقت هم " يه گوفسند مرده" و"‌ هم يه گوفسند دیگه غوصه دار شده!" حالا خدا لازم داره اين همه كاران زشت بكنيم كه بگيم دوستش داریم

بیشتر اينها سنت و فرهنگ آدم‌هاست. به هر حال، روزي كلي از اينها براي شكم ما سر بريده مي‌شه
گلي : خب واسته اينكه خدا باهاس مردمش رو سير كنه. اما نباهس شماها گوفسند بيچاره رو بكشتونين كه نشون بدين خدا رو دوست دارين
تازشم، واسه چي اصلا دوسش داري؟
تو كه باور نداري خدا خودش مواظبته! چون مي‌خواي سر ايي بدبخت رو ببري که خودت تنهايي جلو دردسران رو با كشتوندن ايي گوفسند طفلي بگيري.
- گلي بسه ! كم مونده واسه يه جونور اشكم رو در بياري! چقدر حرف مي‌زني؟
- نخيرم؛ خودم الاني ديدم تو چشاش اشك بود اون‌وقتي كه منو نگاه مي‌كرد تو دلش بهم گفت:
« يه عشقي داره كه منتظرشه!» تازشم گفت:« پل صراط رو بستن، واسته‌اش دور برگردون گذاشتن و اونم همون‌جا جلوت رو مي‌گيره
ناخودآگاه رفتم كنار پنجره و مثل احمق‌ها از طبقه پنجم دولا شدم، بلکه چشم‌های گوسفند ببینم. از اين فاصله امکان نداشت حتي صورتش ديده بشه
گفتم :
گلي خجالت نمي كشي با وقاحت تمام تو روز روشن دروغ ميگي؟
- اه نخيرم خانوم. اون‌جوري كه نگام كرد، من خودم ديدم
نکنه از دل تو می‌گفت که تو فهمیدی؟
سكوت كرد و دوباره وارد ارتباط و تله پاتي با گوسفند زبون بسته شد. يهو طبق معمول ترقه‌اش تركيد كه
- واي كيميان! حالا اگه ایی ابراهيم خوابش الكي بود، هيچكي‌هم گوفسند راست راستي نمي‌فرستاد، بازم سر پسرش رو مي‌بريد؟
سكوت كردم
- پسرش يواشكي از زير دستش در مي‌رفت. اونم كه پير بود بهش نمي‌رسيد که. اون‌وقت آنفالاكتوس مي‌كرد و همون‌جا مي‌افتاد و چشاش اين شكلي مي‌شد
واي چه خوبه که خدا راست راستي خداست و به داد ايي پسر بيچاره رسيد. وگرنه كه من مطئنم شب گشنه پلو داشتن
آخه مگه می‌شه یه خدا، از کسی بخواد سر پسرش رو ببره که طفلی پسره هم از ترس زحله ترک بشه. تازشم دیگهاز باباشم بدش بیاد و ازش بترسه که چی؟
خدا خواسته امتحانش کنه؟
کیمیان، خدای اونا که گفتی، خون می‌مالن ها. با مال ما ها فذق دار؟
- خدا یکی‌ست. احد و واحد
- پس چرا از اولش همهچیزان و یه جا به همه نگفت که هی باهم فرق نداشته باشه؟ یکی خون بماله یکی نماله
- خدا نمی‌دونست یه روز تو رو می‌سازه. وگرنه فکری براش کرده بود













۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

خاله دختر



شیرین‌ترین شخصیت عروسکی دنیای کودکانة من هنوز پسر خالة کلاه‌قرمزیه
یعنی محبت گذشته، دلم براش ضعف می‌ره
دقیقا منو به یاد کودکی خودم می‌اندازه که قدرتی پروردگار
همیشه لب و لوچه‌ام زمین رو جارو می‌کرد و اگر احیانا بنا می‌شد لبخندی به‌خاطر دل پدر بزنم مواظب بودم نیشم زیادی باز نشه
البته بماند که تا حدود زیادی تا دم گور هم همینم هنوز. اما خب اینکه هر کاری رو با زور انجام می‌دادم و به چشم خودم یکی خیلی می‌اومد
مثلا از تنهایی بال بال می‌زدم و بی‌بی‌جهان دخترکان فامیل را به خط می‌کرد، قلبا راضی بودم اما نمی‌دونم چرا زورم می‌اومد اونا بفهمن از اینکه هستن و سگ خور که دارن وحشیانه با عروسکام بازی می‌کنند بازم خوشحالم
یک دو تاشون یه وقتی در بزرگی ها برام گفتن تا چه حد ازم متنفر بودن و به دلخوشی همون چارتا اسباب بازی پیشم می‌موندن


دم فیل




هر کدوم به یه‌جاش دست می‌کشید. تاریکی چنان بود که چشم چشم رو نمی‌دید و از این همه با بخت بلندی که دارم چشمش به‌من رسیده بود
می‌دونستم کمی مرطوبه و گریانکه. موهای زبرش لمس را برام دشوار کرده بود و پستی و بلندی پیرامونش تعادل را می‌ربود
تا هوا روشن بشه برای این یه چشم چه قصه‌ها که نساختم و تا می‌شد از تجسم خلاق استفاده ‌‌کردم
از بابت هر یک از تعاریف گاه می‌خندیدم و گاه می‌ترسیدم
این همون قصة فیل و اتاق تاریکه
شاید اگه از اول می‌دونستم توی اتاق یک فیله، این‌همه اذیت نمی‌شدم و لااقل تا صبح کنارش با خیال راحت می‌خوابیدم
تازه با اومدن سپیده بود که فهمیدم
از فیل به اون بزرگی چشمش به من رسید که کوچکترین بخش بدنش را تشکیل می‌داد
این قصة زندگی‌ست که همة عمر وقت منو برای شناسایی‌ش گرفت و تازه فهمیدم، همون فیل بوده
شاید اگه خرطومش به‌من رسیده بود چیزای بیشتری می‌فهمیدم؟

رولت روسی




رولت روسی
می‌دونی چیه؟
دو نفر دوسوی میز می‌شینند و در هر هفت‌تیر یک فشنگ هست، بعد شلیک می‌کنند. ممکنه تیر هفتمین شلیک باشه یا همون اولی باشه
مهم اینه آخرش یکی زنده می‌مونه. خلاصه یه‌ چی تو همین مایه‌ها.
منم یه اسباب بازی جدید، پیدا کردم
دیشب انگار که می‌خواستم خودم رو بکشم روی آب، از خواب پریدم
قلبم خدادتا می‌زد. باهاش نشستم، نگاهش کردم، از عقب می‌رفتم، ترسیدم دست و پا زدم و خودم رو روی آب کشیدم
اسپری رو از میز کنار تخت برداشتم و برگشتم
این اسمش رولت روسی‌ست
می‌خوام مرگ رو نگاه کنم، ببینم، نه که همی حالا می‌میرم
اما دوست ندارم دنبال یکی که بار اوله می‌بینم راه بیفتم و اختیار ورثه رو به دستش بدم

طفلی من




حسی که خیلی تلخ و ناگوار شده، احساس یک‌سری اتفاقات جدیدی‌ست که تو در آینده دور انتظار دیدنش را داری، ولی الان آچ‌مز می‌شی و برابرش قرار می‌گیری
یک حس تلخ
یه حس بی‌ربط و زهر و ماری
یه حس گس، دهن جمع کن بهم می‌گه
یه کسایی از تجربة اخیر " من "
کیف‌شون کوکه
شاید ایناس که نمی‌ذاره دارو بخورم یا سیگار نکشم
حالا با تمام وجود خودمم. انگار چیزی برای ترس یا از دست دادن وجود نداره و
" من " با این بازی تازه خوشم
البته تو هم راست می‌گی مادر، « شاید مازوخیزمی شدم »که از لمس تنه مرگ خوش‌خوشانم می‌شه؟
شاید هم کاظم راست می‌گه: افسردگی و این حرفاست
ولی کسی به کاظم یاد نداده، سعی کنه همون‌قدر که نباید به غیبت و زمان ظهور امام‌زمان کار داشت و اشاره کرد
در حیطة سن بانوان گرام هم همین‌قدر باید حذر داشت و به عبور وسیع‌ش اشاره نکنه

یه پنجره‌ست



کی؟
آخی! طفلی ! حیف شد
یه جور اینا رو می‌گه که انگار هیچ وقت نوبت خودش نیست. مرگ همیشه برای همسیه است
ذهن حتی لحظه‌ای به تو اجازة تفکر و یا تجسم مرگ را نمی‌ده
اون بهتر از من می‌دونه مرگ چیه
پایان او
پایان من
یا تو یا همگی با هم ما
تعاریفی دست ساخته و زمینی که به تو اعتبار داده. تو خاطر جمعی که قرار نیست حالا حالا بمیری و یا شاید حتی چه‌بسا نامیرایی


۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

شور به ماهور




نظرت راجع به ریتم جدید چیه؟
همون موسیقی با ضرب تازه
زندگی یعنی همین بداهه نوازی‌های
پی‌در پی



چند شبه انقدر بریده بریده خواب می‌بینم و بیدار می‌شم
از خواب دارم می‌میرم و جرات ندارم دراز بکشم

لحظة اکنون



ساعات پشت سر
نمی‌دونم انگار همین‌طور که مادری‌م رشد می‌کرد
زنانگی‌م می‌خشکید؟

راست می‌گی؟




ساعت دوازده
پریا توی اتاق خودشه
من توی اتاق خودم
جدی ما چه آدم‌های با شکوه و خوشبختی هستیم که هر یک با فاصلة سالن شهرداری از هم اتاق داریم و مجبور نیستیم هی اتفاقی هم رو ببینیم
این‌طوری همیشه تو حسی‌م و سر، صحنه
در اوج تنهایی دنیا رو می‌جوریم
گاهی نگران می‌شم نکنه پریا هم مثل خودم منزوی و گوشه گیر شده باشه؟
این دیگه جرمش از وحشت ماچ و خفگی بیشتره
من اگر حوصلة معاشرت ندارم برای اینه که انقدر معاشرت کردم که تق‌ش در بیاد
اما اون باید تجربه کنه و تصمیم خودش رو برای ماجراهاش بگیره

بوسه





یادش بخیر. یه روز نمی‌دونم در کدام کانال تی‌وی از دستشون در رفته بود و دو تا لبی جلوی چشم این طفلان مظلوم گرفته شد
پرسیدم، چی شد؟
دایه جان قدسی که روحت شاد باد،
پیش‌دستی کردی و با لهجة کرمانشاهی گفت:
« به خانومه نفس مصنوعی داد»
خدا می‌دونه تا مدت‌ها از بوسیدن می‌ترسیدم و هنوز هم از بوسه بهم احساس خفگی دست می‌ده


تنفس



ساعت ده‌دقیقه از ده و ربع گذشته، انگار زمین عطسه کرد!
تو هم شنیدی؟
این‌که چیزی نیست خودم با همین دوتا گوشام گاهی شنیدم که استخر، چیلک آه می‌کشه
گاهی هم آسمان
البته وقتایی که دارن به هم نفس مصنوعی می‌دن

صفر درجه






ساعت یک‌ربع به نه و نیم
و من با جوراب‌های سفید‌حوله‌ای روی سرامیک‌های بی‌حس، خونه راه می‌رم
گاهی زمین زیر پاهام می‌تپه
گاهی من بر فراضش راه می‌رم

پس چندتا؟







ساعت هشت شب و من هنوز زنده‌ام
نمی‌دونم تا حالا چند دفعه فکر کردم الان می‌میرم و هنوز زنده‌ام
تو چی؟

قطره‌ای مرگ


در نقطه‌ای از جغرافیا شکل می‌گرفتم که سرلوحه‌اش خدا شاه میهن بود و بعد پدر خانه خانواده
سال پنجاه‌هفت که شاه رفت و انقلاب شد، بازم نفهمیدم چی بود و چه‌طور شد؟
ولی سال پنجاه‌هشت راست‌راستی هم شاه و هم خدا رفت. پدر رفت
من بی‌صاحب افتادم توی جماعت آدمایی که هیچ تعریفی از آن‌ها در لغتنامه زندگی‌م نداشتم
آدم‌های بد، خوب، متوسط........... حالا قد راست می‌کنم
کتاب کهنة پشت سر رو پرت می‌کنم روبروم، خسته هستم
از این‌همه مسئولیت
خسته‌ام از این‌که همیشه از ترس وجدان زخم‌های عفونی همه کس جز خودم را زیستم
ترسیدم شب وقت خواب ترس منو بگیره که یه جایی کم گذاشتم
انقدر به خودم سخت و تنگ گرفتم که ، الان می‌بینم من زندگی نکردم. فقط سعی داشتم نسخه‌های صحیح خوب بودن رو بلد بشم. انقدر که اصل خودم رو که خدا رو چه دیدی شاید خوب‌تر
هم بود گم کردم
قلبم درد می‌کنه، نفسم کمی تنگه و حس می‌کنم یه چیزی توی قلبم می‌سوزه. نگاه به کیبورد مات مونده و انگشت‌هام بی‌هدف جابه‌جا می‌شه و این حروف رو ثبت می‌کنه
قلبم درد می‌کنه، می‌سوزه
دلم نمی‌خواد بلند بشم
دارو چند متر اونور تر و من دلم نمی‌خواد اسپری را بردارم
به سنگینی نفس‌هام فکر می‌کنم، گوش می‌دم
منتظرم
منتظر، شاید مرگ
شاید این آخرین کلمات باشه؟ شایدم نه
نور مانیتور چشمم رو می‌زنه و زیادی به نظر می‌رسه و نور پشت تاریک‌تر از قبل
خوبی؟
خوبم



۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

مادر آناستازیا


خانوم، فعلی، آقای شوهر سابق، هربار منو می‌بینه دلش تاپ تاپ می‌زنه و نگرانه
خیلی سعی کردم بهش بفهمونم که هی لی‌لی، این مجنون دیگه برای من هیچی نیست و رختی برازندة قدر خودته
اما از اون‌چا که خودش خیلی مهم و بهتره آقای شوهر هم مهم باشه دوست داره منو رقیب یا دشمن فرضیه خودش حساب کنه
من حرفی ندارم. اگه اون حال می‌کنه، باشه. اما وقتایی که دیگه خیلی احساس صمیمیت می‌کنه، منم گُر می‌گیره و ای همچینی یه جوریم می‌شه.
همون‌موقع‌ست که دلم می‌خواد یه جوری به یادش بیارم که، به‌خدا غلط کرده بودم من.
بچه بودم، نفهم بودم، گفتیم از رو دست دختر خاله‌ها کپی کنیم
خلاصه این که کلی از مناسبات بچه‌ها و جناب شیخ‌پدر با چارچوبای خانم نامادری تعریف می‌شه
ما که دیگه دمه غزل خداحافظی‌ هستیم
کاش بعدش یکی حالیش کنه ، روح من به خاطر هیچ بنی بشری به سمت تفرش می‌خنده که به زمین نگاه کنه یا برگرده
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشة بامی که پریدیم، پریدیم

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

بیست و یک



نمی‌دونم آیا بزرگان حکمت و فکرت هم مثل من گاهی دچار پریشانی، فلسفی می‌شن؟
یا این پریشان احوالی فقط از سر حقارت منه؟
در حقارتم و این‌که به‌خدا هیچی نمی‌دونم شکی نیست. اما به حقارت به دیدة تردید می‌نگرم
اگر بخوام انسان خدایی را ندیده بگیرم که از حقارت هم می‌توان بیکران گفت
اما من گاهی دچار دلزدگی نه به سبک دریا زدگی اما به سبک مجنون زدگی، می‌شم
گاه انرژی پایین و
من در به‌قول گلی قعر جهندم .
گاه چنان توپم که محاله خود تارزانم از پسم بر بیاد
حالا هم در مرکز این تاریکی نشستم
این‌ور این میز بازی
با یک چراغ سادة که از صفحة
گرد میز نیم‌متری فاصله داره و دو متری هم اطرافش را روشن کرده
دود دخانیات درش چرخ می‌خوره و جناب خیال، خداوندی‌ ما با دست، دودها رو پس می‌زنه
من همه بانک رو خوندم بگو با چی؟
یه بی‌بی و یه سرباز
من بریدم
کم آوردم
دارم می‌رم تو مایة خستگی و انکار همه چیز

خجالتش به من



اما، راجع به گلی
1- تو چند تا طناز می‌شناسی که اینجا، یعنی ایران جرات کنند آن‌چه را در خفای اینترنت می‌نویسند به وزارت فخیمة ازما بهترون ببرند
2- زن « ناقص عقل» هم باشند
3- با یکی به‌اسم روسری هم مواجه شده باشند که وقتی با تو در اتاق تنها موند دور میز بچرخه و دنبال شاهدی برای گفتگوی کاری بین دو انسان بگرده و به شیطان که« تو باشی» لعنت بفرسته و کتابی با سروته و مضمون راهی نشر کنه؟
فقط یه کله خر، به اسم، من
یه سری کلمات با حکمت و دلیل پشت هم آرایش شده رفته ارشاد. هر از چندی جناب بررس روی چند سطرش خط کشیده و کنارش نو شته تصحیح یا حذف. در حالیکه تو حق نداری خطوط بالایی یا پایینی را تغییر بدی
مثلا حکایت خانومه خداهه، آقا خداهه رو ماچ کرد می‌شه، کتک زد. سطرهای بعد همچنان از بوسه می‌گه، در حالی‌که اصل موضوع عوض شد
همین که تونستم با پررویی اونی که منظورم بود « انسان خدایی » نشر کنم
خدا را سپاس‌گذارم
من، می‌دونم این کتاب از چه نبرد دلیرانی اومده بیرون
جلد اولش یک‌سال ممنوع چاپ بود
البته از تصدق خانم جوادی آزاد شد.
بذار از این خانم‌جوادی بگم.
یه روز ناشر زنگ زد گفت: « خانومی که ممنوعیت گلی رو بررسی می‌کنه، خواسته بری دیدنش» ما بسم‌الله و گفتیم و قدم به دیدار باقی گذاشتیم.
یک خانم با سواد و محجبه مقابلم بود که از سلامت چشم‌هاش برق می‌زد. گفت: می‌خواستم ببینم کی گلی رو می‌نویسه؟
همین‌طور الله بختکی نوشته یا درکی پشتش نشسته؟»
از اون‌روز با هم دوست شدیم. خودش کتاب رو برد پیش حمید زاده رئیس ارشاد و ماجرای جن و بسم‌الله را گفت و بعد از بررسی مجدد گلی از ممنوعیت آقای روسری آزاد شد
حالا تو چه انتظاری از این آش شله قلمکار داری؟
به هر حال منو گلی با هم شرمنده


مسافر




پس چی فکر کردی؟
زندگی یعنی سفر
و داستان‌های بین این دو است که زندگی مرا می‌سازد و تعریف می‌کند در پشت نامی به اسم، من
اسمش شد زندگی
اگر بنا باشه
دایم همة داستان‌ها روی کولم باشه، دیگه توانی برای رسیدن به آخر راه و تجربة زمین باقی نمی‌مونه
چیزهایی که تجربه شد، رفت و گذشت. به عبارتی تمام شد و باید باقی راه را زندگی کرد
درست مثل همان سکته یا برادری که بهش اشاره داشتی
من اگر از صبح تا شب تکرار کنم ............. مکررات پشت سر را چه وقت اکنون را درک و بفهمم؟
من اومدم اکنون و حالا را تجربه کنم
خداوند در اکنون حضور داره
و من مسافری بیش نیستم به‌نام تلخ
سیبی که کال بود ، رسید، و حالا منتظر افتادن از شاخه است

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

من و پسر شمسی خانووووم



زمان بی‌بی‌جهان مد بود دخترها انگشت لای لپ بذارن و جواب پسر شمسی خانوم را از پشت در بدن
زمان شخص خانم والده، دخترها روپوش ارمک می‌پوشیدن و یقه‌های سفید با دو پاپیون به موهاشون مدرسه می‌رفتن و اگر پسر شمسی خانوم رو در پیاده روی روبرو می‌دیدن، می‌انداختن و از وسط خیابون می‌رفتن که خدایی نکرده برای کسی توهمی پیش نیاد
از هم محلی‌ها گرفته تا چهارتا محل اون‌ور گذر
به ما که رسید، آسمون تپید
پسر شمسی خانوم جین لوله تفنگی می‌پوشید و صورتش از بین موهای بلند صاف یا فری‌، سر و صورتش پیدا نبود و بهش هیپی می‌گفتن
یه روز صبح چشم باز کردیم دیدیم پسر شمسی خانم، اور‌کت امریکایی می‌پوشه و تو خیابونا مرگ بر شاه می‌‌گه
چند وقت بعد هم رفت جبهه و افقی برگشت
زمان بچه‌های ما از این بچه‌تا بچه بعدی مد عوض می‌شد
بچه‌های اول که به سنوات جنگ می‌رسیدن همه از دم موجی و پسر شمسی خانوم به فکر بود قبل از سربازی از ایران جیم بشه
دخترها هم که از دم گشت ندید بدید و تو نخ فیلم‌ ترکی
از ژل، ظرفشویی تُرک شد تا برادر افندی
برای بچة بعدی مد عوض شد و یه‌روز پسر، شمسی بانو سرش رو انداخت پایین و دور از جون همگی مثل یابو از پله‌های پشت بوم اومد پایین و فکر می‌کرد کبوتر دم‌چتری‌ست و دنبال ماده طوقی‌ش می‌گشت
یحتمل اکس زده بود یا دوپا فاز ترکونده بود
از نسل‌های بعدی نمی‌گم که پسر شمسی خانوم قبل از بلوغ با خانم همسایه چه کرد

از کجا آورده‌اید؟


نازی
طفلی ایی جماعت که تا دو تا ستاره کنار هم می‌بینند
یا ماه و مشتری و دیگری یه مثلث می‌سازه، زود فکر می‌کنند معجزه شد و امام زمان اومده
غافل از این‌که، امام‌زمان وقتی می‌آد که دیگه تق‌ه همه در اومده و جایی برای معجزه باقی نیست
به‌قول حسن‌صباح: قیامة والقیامه
شده حکایت قلب من که، تا هنوز حرفی از یارانه و سوپسید و یورو و نفت نبود، نیم‌بند می‌زد و گرم بود
وای به حالا که یخش گرفته و یه در میون سوتی می‌ده ، آخ، مردم منو ببرید، سی‌سی‌یو
غلط نکنم این‌بار جناب عزرائیل با رویی گشاده و فراخ و یه دست من به دستش و د، بکش
و از من که اختیار دارید
شما بزرگترید. شما اول
و من هنوز نگاه هیزم و پشت سر، اجل‌ش می‌تابونم بلکه ، دلدار،‌ شاید ، داره می‌آد؟
بذار یه اعتراف ملیح یه‌وری بکنم
گاهی دراز می‌کشم
با تاریکی، سقف می‌رم. نفسم بند می‌اد. تنگ می‌شه و می‌گیره و دلم نمی‌خواد آزادش کنم. دلم می‌خواد یه سرک بکشم
ببینم چه خبره؟
آمادة ورود به این سردی، بی‌رمق و احوال هستم؟
تازه این‌که چیزی نیست. فرم چی‌چی اقتصادی رو هم پر نکردم
تازه مهم نیست
دفترچه و کوپن و این‌چیزام هیچ‌وقت نگرفتم. چرا یه کارت ملی دارم که بعد از هیچ مهُر انتخابات در دفتر سجلد احوالم شهادت می‌ده آمده‌ام............ ولی اینکه همچنان هستم و واقعا زندگی کنم؟
راستش تاقبر، یه‌خروار. نمی‌دونم من به رویای زنده بودن دو دستی چسبیدم و ده ساله رفتم؟
یا نه واقعا هنوز هستم
پس چرا این‌همه ........ تنهام؟

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

چترها یادمان نرود


آدم‌ها در زندگی به فراخور حال و مال و آی‌کیو، ایی‌کیو بالاخره یه چیزی از تو خودشون در می‌آرن
مال بعضی به‌قول اقدس خانوم با کلاسه و مال بعضی هم روم به دیفال..........یعنی بالاخره حتی حشرات هم یه دلیلی آمدند و می‌روند و دانشمندان بهش می‌گن نمی‌دونم چی‌چی سیستم؟
یه چی تو مایه‌های همون :« چی‌چی چی‌چی سعدیا» ولی
عجب هوای عاشق کشی
لطفا توجه
جو گیر نشید
فقط عاشق کش
که البت از صدقه سری بورس نیویورک و آسیا و نفت اپک با سقوط ارقام مالی احتمال ظهور ناگهانی انواع عاشق و دلداده افزون می‌شودو امیدی به فردای روشن ، در دل‌ دوشیزگان عهد قدیم شکوفا خواهد شد
نه آقا اینا اصلا ربطی به مطلب من نداشت
فکر کنم موج رو موج شد.
بسکه این دکتر سروش گفت «همه رادیوییم و اطلاعات غرغره شده رو از هوا می‌گیریم» حس من به خودم کمی تا قسمتی نامانوس و بیگانه شده
راستش نمی‌دونم کدوم فکر خودمه؟
کدوم از امواج بیگانة دار و دسته ابلیس ذلیل شده که از صبح تا شوم تو فکر رکب زدن به ماست
خلاصه که کار از من، والد و کودک و درهم، گذشته و وارد عرصة جدیدی شدم که علم هنوز از حضورش بی‌اطلاع‌س

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

خیلی خیلی دور. خیلی خیلی نزدیک




هنوز به انتظار تولد اون سحابی ، خیلی دورم که روزی در راه سفر به امروز دیدم
من ماندم و سحابی به‌سوی زایش می‌‌رفت
من مُردم
سحابی، متولد شد
شاید آن سحابی، خیلی دور، خیلی نزدیک. که همه‌جای خاطراتم بود، خود، من بودم
که
در سینة فراخ و سنگی، دشت
به فردا دل سپرده و در افق‌های بیگانه به انتظار رویشی نو نشسته و خوش بود
و
خاطر،‌ سحرگاهی که
از نو
از تو
زاده می‌شوم ، یگانه عشقش بود







۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

نارنجستان




حتما، شایدم، شاید همین‌جوری‌ها زود پیر شدیم؟
شاید من تا اینجا زیادی تخته گاز رفتم و اینجا کم آوردم و انگاری بریدم
اسمش بریدن، شاید نباشه.
اما تو به ولش کن.
دیگه حالش نیست.
نمی‌خوام ممکن نیست.
گشتیم و نیافتیم و تو نگرد نیست چی می‌گی
نمی‌دونم باید باور کنم، وسعت طول و عرض جغرافیای دنیام با همه یکسان نیست؟
مال من کم و کوتاه و فشرده تق‌ش دراومد؟
نمی‌دونم. انقدر می‌فهمم از صدقه بلاگردون این داروهای هفت رنگ و لعاب قلب و اعصاب، به‌کل عواطفم و حتی انگیزه‌هام به‌قول سردار مهارت خان بهوت افسرده؟
یا فلج شده؟
حُسن فلج به امید معجزة بهبوده.
ولی اگر خشک بشه، دیگه از ریشه مرده و حتی معجزه هم باعث روئیدن جوانه‌ای نمی‌شه
خلاصه که نه کارم می‌آد .
نه انگیزه دارم از پنجره به بیرون نگاه کنم و نه حتی فکر به بیرون از این دیوارها
اجازه رانندگی ندارم. البته که کی منتظر اجازه است؟
اما این بار کمی فرق داره
قبلا بی‌اجازه رانندگی کرده بودم. بعد از تصادفم. این‌بار موضوع درد و سختی من نیست.
به خطر انداختن جان دیگر آدمیان زنده و در اوج حیاته که من حق ندارم روش ورق بکشم
باز می‌نشینم
می‌نویسم
شاید نه الان
اما یه روز از صبح می‌نویسم
عاشق خواهم شد
خواهم رقصید و دوباره
حیات را با رنگ‌های جاودانه و سبز رسم می‌کنم و گیسوان عشق را بوسه خواهم زد

well come

بسیج، عشق




نسلی بین آمد و شد تجربة حیات تا مرگ من آمد، رفت و

 تمام شد که خاص خودش بود
نسل سی و چهل
اونایی که شکل‌شون مثل هیچ یک از ما نبود
عکس‌ها رو نگاه می‌کنم.

همه‌جای شهر دیده می‌شه اما چون مساوی‌ست با ایام تاریک و تلخ.
 کسی نورانی بودن‌شون را ندید
بسیج
شهید
جانباز
همه اون‌ها که به‌قول بعضی ابلهانه به جبهه زدن و به سودای بوی خوش بهشت

 دوباره کربلا رو ساختن « اونا که خوار فلانی رو بلد نبودن. ساده زلال بودن. گوهر ناب آدمی‌یت»
فکر کردی اگر دوباره جنگ بشه، کسی هست برای شهید شدن بی‌محابا سر به صحرا بذاره؟
ببین قیافه‌های نگران تجار عصر حاضر رو
تا گلو چک و چک بازی. ماشین‌های آخرین مدل
من‌های متورم و جازده و ........................... مملکت در کمتر از یک هفته تسلیم دشمن می‌شه
اونا واقعا تکرار نشدنی بودن
بی من
بی خودخواهی
صادق، عاشق، مخلص، مومن
البته اینا همون بچه‌هالوهای زمان اعلیحضرت بودن که بلد بودن بریزن تو خیابون و به مرگ فکر نکنن
من با هیچ سیاستی نه کار دارم نه می‌فهمم
اما قدر انسان را خوب می‌دونم
اونا آ دم نبودن
انسان کامل بودن
یاد تمام میوه‌های پرپر جنگ
جاودانه و پر افتخار

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

ماشاااااالله


یهو به دلم افتاد به خودم و زندگیم، صدبار بگم ماشالله
هزار الله‌اکبر
چرا که نه مادرهمین‌طوریا آدم به چشم می‌آد
البته می‌شه هم گفت: تبارک الله احسن الخالقین
یا مثلا چشمم .....؟ هیچی ولش کن
همون ماشالله
چیه؟ نکنه فکر کردی همین‌طور الکیه؟
اینی که می‌بینی من هیچ‌وقت هیچی نشدم مال همین نگفتن ماشالله بود
انقدر چشم خوردم که از همه دنیا واموندم و ساعت شنی در حال تخلیه‌است
حالا اگر تخلیة آپارتمان بود که به این زودی به اجرای احکام نمی‌رسید
ولی نوبت به منه بیچاره که رسید، از همه‌چیز، همة عمر جاموندم
وگرنه فقط خدا می‌دونست تا حالا چی باید شده بودم؟
کمتر از دکتر حسابی و استیون هاوکینگ راه نمی‌ده
ولی امون از این چشم زخم

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

بی معنی


بچه كه بودیم، چقدر دعا مي كرديم اين معلم بخت برگشته يا مريض بشه و يا يكي از اقوامش بميره و ما يك روز هم كه شده از مدرسه و چهارچوب هاي بي معني و دست و پا گيرش در بريم.
شيرين ترين روزهاي نوجواني را در پي قانون و چهارچوب شكني به باد دادم و شكل خودم هم از يادم رفت

گاه برابر آينه مي‌ايستم از خودم مي پرسم« راستي به آن چيزها كه بخاطرش صد بار مريض مي‌شدي تا از مدرسه جيم بزني رسيدي ؟» راستش هنوزهم دارم از يه جايي یا چیزی جيم مي‌زنم
جيم از همسري.
جيم از فرزندي.

جيم از مادري.
جيم از دلبري.
جيم از عاشقی
جيم از تعهد.
جيم از زنده بودن............... پس من اين مدت چه غلطي كردم؟
هیچ‌وقت که حاضر نبودم؟
شاید زندگی من خیالی بیش نبوده؟


سال‌ها طول كشيد تا فهمیدم؛ ميهماني همان قاشق اول است
که
طعم تازگي داره

هر روز با سايه ام پياده مي رفتيم و خسته نمي شديم
يكبار كه با او رفتم به قدر همه عمر خسته شدم


قدیما با هر نخ سيگار عاشق مي شدم
حال بين هر هزار باكس، يكبار هم عاشق نمی‌شوم


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...