مدیونی اگه فکر کنی من چنین جراتی داشته بوده باشم این متن را حتی به نزدیکی وزارت فخیمة از ما بهترون برده باشم.
مروری و یادیست بر گلی و مناسبات به مناسبت عید قربان
یه چیزایی وارد فرهنگها شده که با زور نیزه هم نمیشه درش آورد. سننی که باعث افتخار و شکوه آدمی میشه که فقط برای بازی به این جهان آمده.
ديروز قرار بود خانم والده كه از این پس ملقب به مقام، حاجيه خانم شده؛ از سفر حج تشريف بيارن. منم كه دختر بزرگ طبق معمول جو گیر شدم و از شب قبل جهت تدارکات همراه بار و بنديل به منزل خانموالده كوچیدیم.
از صبح سخت درگير تداركات هفتاد و هفت هزار رنگ بازگشت ودر نتيجه از گلي خانم غافل موندم
با اين سفر حج سالي يكبار عروسي پدر اين اهالي مكه مي شه و دردسر خانوادههای در انتظار
از عصر ابراهیم به بعد تجار به بهانه حج ابراهيمي، به مكه ميرفتن. خدا هم كه ميخواست هم اعراب راضي باشند و هم محمد. حج را هم چپاند لاي احكام اسلام. وگرنه يكي از اهالي مكه اسلام نمي آوردند. يك حركت مدبرانهء اقتصادي
حالا از نام نويسي و خريد فيش مكه به نرخ دلار، بگیر تا برو بيا و تظاهرات فخرفروشانة جامعةاهل چشم و هم چشمي كه با دادن انواع وليمه و بريز و بپاش بايد نشون بدن در اين سفر مقدس معجز شده و گنجها سر باز كرده
منكه هيچ وقت از اين ارتباطات بزرگ انسان دوستانه سر در نياوردم، بهتره اولاد خوبی باشم و بگذريم
گلي خانم که از كله سحر رفت حمام و حدودای نه صبح تازه يادم افتاد، دو ساعت و نيمه در حمامه! بةقول طرف: چه خبر؟
چند ضربه به در زدم.
نخير طرف آنتن نميداد. در را باز كردم. كف بازی میکرد!
گفتم : ذليل نشي گلي! اينهمه كار داريم تو بازيت گرفته؟
خيلي خونسرد بیاونکه نگام کنه :
- دارم به جاذبه فكر ميكنم! اشكالي داره؟
- ديگه جاذبه زدهء كي شدي؟
- ببین، من هي ايي حبابا رو فوت ميكنم، میره ه ه تا اون بالاها. ولی باز برميگرده پايين . مگه اينام كه خالين هم باهاس مثل سيب بيان پايين ؟
- فكر نمي كني اگه كمك من كني شايد مشكل بزرگتري رو حل كني؟ زود جمع كن بيا بيرون تا روي .... بالا نيومده
با غضب حوله آوردم و بي آنكه متوجه بشه، شستم، آبكشي كردم. وسط حوله بود كه تازه فهميد چی شده.هر چي غر زد محلش نذاشتم. لباس تنش مي كردم كه يكي اف _ اف را زد
ماجراي « گوسفند زنده در محل بود » گفتم :ببندش به درخت دم در تا بيام
برگشتم ديدم، گلی تا كمر دولا شده تو كوچه و گوسفند رو نگاه میكنه. رفتم تا بقييه لباس را تنش كنم. كه گفت:
- كيميان، چرا گوفسند آورده؟
شب جلوی پای حاج خانوم سر ببرن
همين طور كه بينيش رو مي خاروند نگاهش بمن بود
- ايي گوفسنده هم سيب خورده ؟
- شاید. چطور؟
- خب پس چیکار كرده كه باهاس سرش رو ببرن؟ حتمني يه تقصيري داره ديگه؟
- قرباني كردن از زمانهاي خيلي دور رايج بوده. از زمان آدم و بعد ابراهیم. یهودیها معتقدن خون بريزه، بلا دور میشه
- باهاس ما زودتر سر يكي يه بلايي بياريم كه يهوقت يه بلايي سر خودمون نياد؟
خدا ناراحت نميشه سر، گوفسدنش رو ميبرن؟
- خدا به ابراهيم نشون داد مي تونه سر قوچ را به رسم قرباني ببره
- مگه خود، خدا اونا رو درست نكرده؟ من كه دلم نمياد نقاشيهام خراب بشه، دوسشون دارم. چرا خدا دلش مياد؟ مگه اون خدای گوفسندا نيست؟
گلي! جون من، امروز رو بي خيال. كلي كار دارم. خدا که مثل تو براي ساختن جهان اذيت نشده، فقط اراده كرده و گفته باش؛ ما هم باشنده شديم. تو هم صبر كن، حاج خانوم كه اومد خودت اینا رو ازش بپرس
گلی: نكنه باز حرفای بد زدم كه باهاس ساكت بشم؟
همينطور به دست و صورتش كرم ميماليدم و بي وقفه میگفت:
- چرا خدا يادش داد؟
- ابراهيم خواب ديد بايد سر پسرش روببره. وقتي داشت ميبريد خدا بهش قربانی کردن قوچ را ياد داد
- واي ! پس چرا، خدا يه كله ِبُبر رو پيغمبرش كرده بود؟ مگه نمیدونست؟
- ابراهيم از طرف خدا امتحان ميشد
- وای یعنی پیش خدانم باهاس بریم مدرسه؟
- نه عزیزم.
چشمم به کارهای روی زمین کهمیافتاد اتاق دور سرم میچزخید و گلی ترمز خالی کرده بود و امونم نمیداد.
- يعني خود خدا نميدونست دوسش داره يا نه؟ پس چطوري خدا شده بوده؟
- امتحانها هست، كه ما قوي بشيم و رشد كنيم
- حالا مطمئن بود كه خود خدا گفته سر پسرش رو ببره؟ شاید مثل اون شبایی که هی شیطون در گوشم میگه: گلی پاشو یواشی کیمیان برو یاهو چت کنها! اگه شیطون خودش و عوضی جا زده بوده چی؟
- اگه نبود كه ابراهیم نمي رفت؟ بعدم، شیطون غلط کرد با تو
- اگه شام گشنه پلو خورده بوده و از ايي خواب چاخانيا ديده باشه. بازم الكي پلكي سر پسرش رو ميبريد؟
تازشم خدا دعواش ميكرد و ميانداختش تو جهندم چي؟
نمي دونم گلي
ابراهیم قبلا از روياش جواب گرفته عوض یکی، چون خودش خبر را باور نداشت بهجای یکی صاحب دو پسر شد. ممكنه آدرس نامه غلط بوده، اما گيرنده وجود داشته و بالاخره نامه خونده شده.
- نكنه فيك ميكرده خدا بلد نيست همينطوري كادو بده، همهاش فكر ميكرده باهاس يهروزم پسش بده ؟
- نمي دونم. قربونت من بايد به كارم برسم. همين طور تا آشپزخانه دنبالم آمد
- آخه، از اولش که معلوم بود خوابانش الكي بوده. خدا كه ما رو دوست داره. تازشم بهمون همه چيزان خوب داده كه، نميگه: باهاس پسرت رو بكشی؟ هان؟
میگه ؟
خدا همیشه ما رو از نقطهضعفهامون امتحان یا شكار مي كنه
- چرا هي دوست داره امتحان بگيره؟ نكنه ميترسه هي بازي كنيم خدا رو يادمون بره؟
وگرنه كه خدا باهاس خودش بدونه چي ساخته؟ عین اونباری که به اونا گفته بود سیب نخوری؟
نميشه كه هي، مثل خانوم ناظم با چوب بياد دنبالمون؟
پس كي خدايي كنه ؟
محل نذاشتم و مشغول شستن باقي ميوهها شدم . كنار پنجره نشست و تو نخ گوسفنده مادر مرده بود
- ايي گوفسنده گناه نداره سرش رو ميبرن؟ شايد بچه داشته باشه هان؟
تازه شايد عاشيق يه گوفسند ديگه باشه؟
اونوقت هم " يه گوفسند مرده" و" هم يه گوفسند دیگه غوصه دار شده!" حالا خدا لازم داره اين همه كاران زشت بكنيم كه بگيم دوستش داریم
بیشتر اينها سنت و فرهنگ آدمهاست. به هر حال، روزي كلي از اينها براي شكم ما سر بريده ميشه
گلي : خب واسته اينكه خدا باهاس مردمش رو سير كنه. اما نباهس شماها گوفسند بيچاره رو بكشتونين كه نشون بدين خدا رو دوست دارين
تازشم، واسه چي اصلا دوسش داري؟
تو كه باور نداري خدا خودش مواظبته! چون ميخواي سر ايي بدبخت رو ببري که خودت تنهايي جلو دردسران رو با كشتوندن ايي گوفسند طفلي بگيري.
- گلي بسه ! كم مونده واسه يه جونور اشكم رو در بياري! چقدر حرف ميزني؟
- نخيرم؛ خودم الاني ديدم تو چشاش اشك بود اونوقتي كه منو نگاه ميكرد تو دلش بهم گفت:
« يه عشقي داره كه منتظرشه!» تازشم گفت:« پل صراط رو بستن، واستهاش دور برگردون گذاشتن و اونم همونجا جلوت رو ميگيره
ناخودآگاه رفتم كنار پنجره و مثل احمقها از طبقه پنجم دولا شدم، بلکه چشمهای گوسفند ببینم. از اين فاصله امکان نداشت حتي صورتش ديده بشه
گفتم :
گلي خجالت نمي كشي با وقاحت تمام تو روز روشن دروغ ميگي؟
- اه نخيرم خانوم. اونجوري كه نگام كرد، من خودم ديدم
نکنه از دل تو میگفت که تو فهمیدی؟
سكوت كرد و دوباره وارد ارتباط و تله پاتي با گوسفند زبون بسته شد. يهو طبق معمول ترقهاش تركيد كه
- واي كيميان! حالا اگه ایی ابراهيم خوابش الكي بود، هيچكيهم گوفسند راست راستي نميفرستاد، بازم سر پسرش رو ميبريد؟
سكوت كردم
- پسرش يواشكي از زير دستش در ميرفت. اونم كه پير بود بهش نميرسيد که. اونوقت آنفالاكتوس ميكرد و همونجا ميافتاد و چشاش اين شكلي ميشد
واي چه خوبه که خدا راست راستي خداست و به داد ايي پسر بيچاره رسيد. وگرنه كه من مطئنم شب گشنه پلو داشتن
آخه مگه میشه یه خدا، از کسی بخواد سر پسرش رو ببره که طفلی پسره هم از ترس زحله ترک بشه. تازشم دیگهاز باباشم بدش بیاد و ازش بترسه که چی؟
خدا خواسته امتحانش کنه؟
کیمیان، خدای اونا که گفتی، خون میمالن ها. با مال ما ها فذق دار؟
- خدا یکیست. احد و واحد
- پس چرا از اولش همهچیزان و یه جا به همه نگفت که هی باهم فرق نداشته باشه؟ یکی خون بماله یکی نماله
- خدا نمیدونست یه روز تو رو میسازه. وگرنه فکری براش کرده بود