۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

اون درصده



clot
شب یلدایی همین‌طور که گپ می‌زدیم نوبت رسید به رد و بدل اطلاعاتی هنری
و امر صمیمی بافتنی بافی در ایام زمستان
یادش بخیر ما که بچه بودیم هم خونه همین شکلی می‌شد
شب‌ها دایره‌ی اوناث گرد کرسی بسته می‌شد و تق و تق صدای میل بافتنی‌ها
در اتاق می‌گشت
و از جایی که دستای من نمی‌تونن بی‌کار بمونند
اوقاتی که حوصله‌ی کارهای متداول رو ندارم
وارد مرحله‌ی قشنگ بافتنی می‌شم
که البته درش بی‌استعداد هم نیستم
چون عاشقم
عاشق این دو تا  طفل معصومه نیمه مشکوک که چه باشند و نباشند همیشه براشون می‌بافم
امسال هم حسابی تولیدات بالایی داشتم
و از جایی که طرف صحبت مزبور شب یلدا از طایفه‌ی ذکور بود
بعد از رفتنش پریا دخت فرمود
چطوری می‌شه که مردا هم بافتنی می‌بافن؟
گفتم: همون‌جوری که شما شلوار جین می‌پوشی و کارهای مردونه انجام می‌دی
تازه
چه ربطی به جداول متداول داره؟
این جدول ها رو انسان رسم کرده نه طبیعت
انسان خط کشیده، زنونه ، مردونه
آیه که نازل نشده
قرار نیست نسبت همه 55 به 45 باشه
مال منم نبوده و نیست
از قرار سوی مذکرم اندکی به 60 می‌زد
سوی مونث به 40 و شاید کم و زیاد تر
در نتیجه از پسه هر دو سو و هر دو کار بر می‌ام
مال یکی هم به همین نسبت بالا و پایین می‌شه
در نتیجه از هنرهای مردانه تا هنرهای به‌قول عوام زنانه برمی‌آد
چه‌طوره که مردها آشپزهای بهتر، دوزندگان، بهتر و آریشگران بهتری می‌شن؟
چون در هر دو سو به تعادل عمل می‌کنند
در هیچ نقطه بلاک نمی‌شن
مام وقتی می‌رفتیم بالای داربست و داد می‌زدیم: اوس جلیل
وقتی می‌اومدیم پایین کار بهتری در می‌اومد
که همه می‌آمدند و کار سفارش می‌دادند
اگه بناباشه سرها مثل بز به پایین و دنبال اولی بریم که از کوه بالا رفت
فقط یک مسیر طی می‌شه
هر یک باید راه خودمون رو بریم .
چون اون درصده قانون طبیعت نیست
راه و سهم ما از زندگی است


















اسم عشق بد در رفت



نصف شبی از سر و صدای مشاجره‌ی ابرو فلک از خواب پریدم
گفتم بابام جان پنداری این اینگیلیسیای بی‌پدر و مادر بی‌ناموس حمله کردن
کلی طول کشید تا چشمام باز شد، در عالم مکاشفه کانون ادراک از جایی که بود سر خورد به بچگی
گفتم: 
ای جونم. برف
بالاخره بعد از قرنی شب ژانویه شد و برف می‌آد
اندکی که بیشتر گوش دادم، صدای قطرات باران را شنیدم که بر کانال کولر، رنگ گرفته بودند
متوجه شدم برف نیست. داره بارون می‌آد
خلاصه که تا خواب از سرم بپره به یکصد و بیست و چهار هزار روایت این سر و صدا تعبیر شد
تهش که بی‌خواب و سیگاری روشن شد
افتادم به یاد عاشقی
خب اونم همین‌طوری می‌شد دیگه
اولش فکر می‌کردیم، شق‌القمر شده
دومش یه نموره آب می‌رفتیم و می‌گفتیم، نه این احساسی پاکه
یه‌نموره که بیشتر می‌گذشت، تعبیر به دوستی خالص  و صادقانه
و اندکی بعد تر به سمت آشنایی و در آخر می‌خواستیم سر به تنش نباشه
حالام که اسم عشق بد در رفت

عاشقی

واله بابام دروغ چرا. آدم وقتی عاشق می‌شه
اون‌وقتی نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده
اون وقتی می‌بینیش، توی دلت پنداری تنور نونوایی روشنه
یعنی اون که ما دیدیم این‌طوری بود
همه مال و منال دنیا رو برای اون می‌خوای.
خلاصه که آروم و قرار نداری.
مگر این‌که اون دختر رو برات شیرینی بخورند.
اما اگه شوهر کرد ورفت، دیگه واویلا
تو شهر ما یه‌نفر بود که خواطرخواه شده بود. یه روز اون دختر رو برای یه نفر دیگه عقد کردن. فردا صبح همشهری ما راه بیابون رو گرفت و روفت
حالام که بیست سال گذشته، هنوز هیچ‌کی نفهمیده،  چی شد و کجا رفت. پنداری دود شد رفت آسمون


این یعنی همون چیزی که ما رو از من جدا می‌کنه و به او بدل می‌شیم
یه حس نابی که نمی‌ذاره افکار دور و بر شریات بگرده
حس تلخ و منفی، اندوه و هراس و............. هر چه که نا خوشاینده
به‌جای این‌که
 هی منتظرش  باشی
بیاد ، زنگ بزنه، سی بار جلوی آینه بری
صدو پنجاه دفعه به ساعت نگاه کنی
به سمت سردی سر می‌خوریم

از همین رو است در جوانی انسان شادتری هستیم تا وقت میان‌سالی یا پیری چون عشقی نیست این دل رو سرد و گرم کنه
یا باعث بشه دله مثل تنور نونوایی داغ بشه

تنهایی، یاس و انزوا

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

قیامت‌القیامه



حسن صباح، که یکی از وطن پرستان همیشه ماندگار خواهد بود، در رمضان سال 495 هجری قیامت‌القیامه اعلام کرد
گفت قیامت شده و مردم را از مراسم و مناسک سخت و دست و پا گیر دینی رها و فرمود:
من امام زمانم. حالا که قیامت شده. واجبات شرعی تعطیل. برید به دنبال نجات و آزادی میهن
یکی دیگه از شاهکارهای این جناب که اسمش بد در رفته این بود که
سربازها رو قبل از عضویت و ورود به قلاع اخته می‌کرد
اخته می‌کرد که احساس، رحم و شهوت و وابستگی نداشته باشند
این‌طوری بود که ترور در جهان برای اول بار مفهوم گرفت و همین‌طوری بود که دشمنانش او را به ..... هزار فساد اخلاقی متهم ساختند
بی  ترحمی به عملیات انتهاری برمی خاستند و در آخر خودشان هم می‌مردند
جماعت نامرد باب کردند به مردم حشیش می داد
آخه تو یه حشیشی نشون بده که که اون بالا باشه و بتونه مثل آدم دستوری رو اجرا کنه
کو حال، داداش؟
حشاش یعنی کسانی که داروهای گیاهی تولید و به بازار عرضه می‌کردند
و خزانه‌ی صباح همیشه پر بود از یورو و دلار و اینا که می‌تونست چند نسل پادشاهی ایران را مثل مهره‌های شطرنج جابه‌جا کنه
سلطان محمد خوارزمشاه، برادرش ، پسرش همگی بازیچه‌ی این بزرگ‌مرد تاریخ ایران بودند
حالا

پنج‌شنبه هم برایم حکم قیامت‌القیامه را داشته و داره
ته هفته
برای فردا تکلیفی نبود و می‌شد با خرقلت در آزادی نفسی راحت بکشیم
حتا همین حالا هم که شنبه با جمعه برایم تفاوتی نداره، هنوز هم پنج‌شنبه قیامت‌القامه است
یه جور حس خوش آزادی
البته نادیده‌نگیریم که این از شرطی شده‌های قدیمی است
اما چه حالی داره این حس آزادی
یعنی می‌شه یک‌بار دیگه قیامت‌القیامه اعلام بشه و ما از شر هر چه که آزار دهنده است رها بشیم؟
اولینش این پارازیتای کوفتی که دو سه هفته‌ای می‌شه
مریض حالم کرده
مدام سر درد و سر درد و سر درد

پنج شنبه‌های رنگین کمانی


نمی‌دونم چندمین پنج‌شنبه‌ی زندگی‌مه و یا چند تا پنج‌شنبه ازش مونده
پنج‌شنبه‌های متفاوتی که بسیار دیدم
بعضی رنگین‌کمونی و رنگارنگ و برخی هم بی‌رنگ و گاه تک رنگ
اما هیچ‌کدام سیاه و سفید نبوده
رنگ‌هایی که از ذهن من برمی‌آد
یادمه یکی از همون پنج‌شنبه‌های گل باقالی اویل عمرم 
همراه بچه‌های مدرسه رفته بودیم استادیوم امجدیه برای اجرای رقص و شادی در روز تولد رضا شاه
که هرگز از خاطرم نمی‌ره
یا پنج شنبه‌ی دیگری که برای انجام همین هنرهای موزون برای نهم آبان
تازه اینم که چیزی نیست. خود شخص پادشاه و ولیعهد مزبورش بهمون جایزه هم داد
این پنج‌شنبه‌ها از پنج‌شنبه‌های بلوغ کمی متفاوت بود
در عهد بلوغ با سر برمی‌گشتیم خونه برای نشستن پای تی‌وی و دیدن برنامه‌ی ظهر  
سرزمین عجایب
و یا آتیشی که بعد از ناهار می‌سوزوندیم در حیاط که قرار نبود برگردیم مدرسه
در سن جوانی هم به‌جای شادی و نشاط مجرد بازار ، پنج‌شنبه‌های متاهلی و برو و بیای اهل بیت
پس از اون دوباره مجردی آغاز کردیم و پنج‌شنبه‌ها، پاتوق خانه‌ی دوست و یا قرارهای عاشقانه
گاهی هم دنبال شیخی پای پیاده
اندکی بعدتر
پنج‌شنبه‌ها را شمال بودم
ابتدا در علمده و بعدها به سمت چلک
اگر هوا خوب بود عده‌ای میهمان داشتم و اگر نه که خودم بودم
بعدتر هم شدیم مقیم خانه
که اون‌هم البته بی‌مراسم نبود
پنج‌شنبه از عصر با موزیک ، قهوه و  دود عود آغاز می‌شد
حالا هم که برنامه‌های انفرادی خودم را دارم
اما هم‌چنان پنج‌شنبه ، پنج‌شنبه است و روزی خاص که با رنگی صورتی در تقویم علامت می‌خوره
نه سر کاری می‌رم که بگم تعطیلی و حالش رو ببرم و نه بچه‌ی مدرسه‌ای دارم
اما پنج شنبه از کودکی خاص شد تا هنوز
کاش از کودکی تمام هفته رنگین کمانی بود و برنامه ریزی‌های ذهنی شفاف و چون آینه 
و حتما همگی آدم‌های بسیار شاد تری بودیم
تا این‌چنین افسرده


۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

هراس و هراس و هراس


وقت‌هايي كه انقدر حالم خراب مي‌شد كه حتا حاضر به خودكشي مي‌شدم
وقتايي كه انقدر بد مي‌شده\ كه دلم مي‌خواست هر  آن‌كه زخمي بر جانم زده
نابود بشه تا اندكي دلم خنك شه
وقتايي كه انقدر بد حال بودم كه مي‌خواستم اصلا دنيا نباشه
همون زمان‌ها كه در جاده‌ها آواره بودم يا
گوشه‌اي مي‌نشستم و در به روي دنيا مي‌بستم و چنان زار مي‌گريستم كه انگار هستي‌م به فنا رفته و
...............................
انقدر تلخ بود كه زماني از همه‌ي اون حال خرابي‌ها خسته شدم و خواستم هرگز اين‌گونه نباشم
درست زماني بود كه تهش همه چيز را ول كردم و رفتم نشستم چلك
با قصد آزادي از خودم و رنج‌هام رفته بودم
مرور كردم. همه‌ي تلخ‌هاي زندگي‌م را خوب و بي تعصب خودم و هرآن‌چه كه باعث آزارم مي‌شد را نگاه كردم
خسته بودم
به‌قدري خسته كه نتوني تصور كني
انقدر خسته كه آرزو داشتم بميرم و همه چيز تمام بشه
و وقتي تو چيزي براي از دست دادن نداشته باشي
وقتي ته همه‌ي رنج‌ها رفته باشي
به خودت زحمت مي‌دي كه قدمي را برداري كه در زندگي ازش هراس داشتي
و مرور همان‌ چيزي بود كه تا قصدش را مي‌كردم، حس مرگ به سراغم مي‌اومد، این ترسه چیزی نبود جز ترس از محتویات انباری که همه‌جا با خودم و بر دوش خسته‌ام حمل می‌کردم
روزی در بالکنی و رو به ساحل نشسته بودم، نسیم دریا به سمت کوه سینه کش می‌اومد و از پوست تنم عبور می‌کرد
دیدم بین قصد مرگ تا ماندن و تحمل کردن چیزی برای از دست دادن ندارم
از همان لحظه مرور آغاز شد
ته همه‌ی نقصانی که مال من بود حس کردم، دو شخصیته شدم
یکی شخصیتی که ویرانگر و مرگ طلبه و دیگری همان شهرزادی بود که برای همه خیر آرزو می‌کرد
جایی برای فرضیه‌های فرویدی نبود
اون دیگری نابودگر به‌قدری از من دور و دشمن می‌نمود که حتم کردم حتما روزی مرا خواهد کشت
همانی که وردی جز منه بیچاره نداشت
کلی هم رفته بود تو مایه‌ی بیگانگان و ورا فرایی‌هایی که ذهن را بر ما نصب کردند
پذیرفتم دشمنی دارم که جز نابودی و مرگ چیزی نمی‌خواد
اون‌جا بود که قصد کردم با دشمنم بجنگم. حتا اگر به قیمت زندگی‌م تموم بشه
زندگی که شده بود جهنمی و ازش فرار کرده بودم
این همان نقطه‌ی آزادی بود

نشستم به کمین
اول نقاط ضعف و قدرتش را شناسی کردم
دیدم منو به سمت چه افکاری هول می‌ده
خوب نگاه کردم و اندیشه‌ی مرگ و خودکشی را هم از محصولات اون یافتم
مهم نیست که این او بخشی از من بود یا به‌قول کاستاندا غیر ارگانیکی غارتگر
نتیجه‌ی هر دو یکی بود
به بی‌عملی برخاستم
قصد کردم هیچ کاری نکنم. جز مرور و حرکات جادویی
کار سخت و انظباط فوق‌العاده
از بیل زدن دو سه هزار متر زمین تا آبیاری روزانه
منه رو در فشار گذاشتم و خیلی جدی و از روی برنامه چند ماهی به قصدم تمرکز کردم
و خیلی کارهای دیگه که بهتره نگم و خودم رو اسباب مزاح نکنم
ولی نتیجه مهم بود
خودم را عریان دیده بودم، ترس‌هایم را. اندوهم................. خودم را دیده بودم
مثل حدیث جادو و جمبل بود که وقتی فهمیده بشه، تمامش بی‌اثر و نابود می‌شه
مال من هم نابود شد و ریخت
حالا آزادم. دست از تکرارهای مداوم برداشتم
از عادت‌هایی که این هزاران ساله بر وجودم تحمیل کرده بودند. تحمیل کرده بودم


این‌که می‌بینم این‌همه در رنجی
منو به یاد خودم می اندازه
و این‌که بهت بگم
بردیا
مواقعی که در کمپ فیلمبرداری هستی
با خانم ا- ب یا ح - ر نشستی
وقتایی که از خودت راضی هستی و ایام به حساب زندگی‌ت می‌آد
باز به یاد مادر نازنینت هستی که چرا تو رو گذاشت و رفت یا خدا او را از تو گرفت
البته که هستی
اما نه این‌گونه که مواقع سکون می‌شی
تو کمبود انرژی محبت و تو جه داری. همان که او بسیار به تو می‌بخشید
من هم بعد از سفر پدر یه چهارده سالی به همین وضع بودم
به‌قدری سفرش تلخم بود که سر از عجایب چندگانه‌ی هستی درآوردم
آوارگی در گورستان‌ها. مطالعه و سعی در شناخت و یا باور روح. دائم سفر و جاده و حتا شبی
رفتم و در گور خالی کنار پدر خوابیدم تا اندکی، فقط اندکی خود را به او نزدیک‌تر حس کنم
14 سال مویه کردم. عذاب کشیدم. سر از جهان‌های غیر ارگانیک و تاریک درآرودم چون فقط او را کم داشتم. او را می‌خواستم
اویی که فقط مهر بود و مهر. بزرگ بود و بزرگ و من که بس حقیر بودم و نیازمند
ولی بالاخره همه چیز تمام شد و پذیرفتم او واقعا رفته
به جهانی که کوچکترین اطلاع و دسترسی به آن ندارم
و زندگی ادامه دارد



تنها نگرانی‌م برای تو اندیشه‌های غارتگر است.  اندیشه‌ای جز مرگ و نابودی ما ندارند که انرژی خوارند
از حزن ما تغذیه می‌کنند و رفتن‌ها و سوگ‌ها ما را به لقمه‌ی لذیذ بدل می‌کنه
فقط می‌ترسم در همین احوال تاریک روزی دست به کاری بزنی که به‌تو تلقین می‌کنند
مرگ. جهان جای تنگی‌ست و ما کسی را نداریم و ما که بیچاره‌ایم بهتره بمیریم
آرزو می‌کنم عاشق بشی
عشقی چنان عظیم که جانت را گرم کنه و ببینی که جهان هم‌چنان زیبا و دوست داشتنی‌ست



۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

کار، کاره، خدا ست





وقتی چیزی می‌کشم و خوب از کار درمی‌آد
کار منه
وقتی می‌سازم و ذوق مرگم می‌کنه، بازم کار منه
وقتی می‌نویسم و بهم حسابی حال می‌ده، خب من نوشتم. مگه شک داری؟
وقتی به خونه‌ام نگاه می‌کنم و دلم مالش می‌ره، اونم مال منه
وقتی از پریا راضی هستم، نتیجه‌ی منه
وقتی زندگیم رو دوست دارم، پیداست. که من دوست داشتنی‌ش کردم
مثل همین حالا و صدای موزیکی که بک‌گراند تصویر پنجره‌ی بارانی‌ست
و عطر عودی که در خانه چرخ می‌زنه، مگه شک داری که سلیقه‌ی من باشه؟
اما











وقتی از پارازیت‌هایی که می‌خواد سرم را داغون کنه، شاکی‌ام
کار خداست که منو در این .......... آفریده یا نه؟
یا این‌که چرا اجازه داد چند میلیون مردم ولایت ایران سی و چند سال پیش برن بیرون و خودشون رو بیچاره کنند
معلومه زیر سر خدا بوده دیگه
وقتی از بردارم گله‌مند بودم، معلومه که کار خدا بود
وقتی از شرایطم ناراضی می‌شدم، شک نکن که اون‌هم کار خدا بود
و خلاصه که هر چی که خوب می‌شه کار منو و خرابی‌ها تقصیر خداست
حتا وقتی بعد از تصادفم دو سال گرفتار بستر، انواع جراحی و اسیر وزنه‌های رنگارنگ بودم هم
باز مستقیم زیر سر خدا بود
و این‌که دیوونه‌ای که آسیمه سر زد به جاده و این بلا رو سرخودش آورد
باز هم تقصیر خدا بود که چرا مراقبم نبود که این بلاها رو سر خودم نیارم
یا داستان ازدواج یواشکی در دفتر خونه ............... اون‌جا هم باید می‌اومد
حالا نمی‌تونست بیاد هم یه فرشته‌ای چیزی می‌فرستاد تا جلوم رو بگیره
کار خدا بود دیگه که بعد از بیست سال متارکه هنوز تنهام
یا نه؟
فکر نمی‌کنی خدایی درکار نیست؟
اگه بود باید ثانیه به ثانیه‌ی بیست و چهار ساعت جلو دست ما رو بگیره یا نه؟
خلاصه که نیشت رو ببند
تو هم مثل منی و همه‌ی ما همینیم
امورات سه شده رو می‌اندازیم گردن دیگری و 
جوایز رنگارنگ را محصول عملکرد خودمون می‌دونیم



چه بارونی



بارون می‌آد ها
چه بارونی.
از همونا که پیوندگاهت رو می‌بره به ناکجا آباد
اقتدار ابر و بارش باران هم که چنان کنند با من که نفهمم کجای دنیام
باور کن. 
این  قلم نوعی بی‌عملی درم ایجاد می‌کنه که باعث می‌شه کانون ادراکم بدونه اراده‌ای می‌ره............... به یک ایام خوشی که شاید اسمش کودکی، نوجوانی باشه؟ 
و شاید هم به یکی از جهان‌های موازی که بی‌شک درش خاطراتی عسلی دارم
همین‌که صبح با صدای قطرات باران چشم باز کرد بی‌اراده زیر لحاف گفتم
عجب روز توپی
ولی راز زمانی کشف شد که مقابل پنجره‌ی آشپزخانه ایستاده بودم
با دیدن چراغ‌ روشن مغازه‌ها مطمئن شدم از اون روزهای ................ چی؟
اسمش نوک زبونم بود، ولی یادم نمی‌اومد
یه روز خوب؟
یه روی عشقولانه؟
یه روز از روزهای هفت هشت سالگی؟
نمی‌دونم این ترکیب منو به یاد چه خاطره‌ای می‌اندازه که همیشه در هز شرایط هر حال و جایی که باشم
از این رو به اون رو می‌شم
و لابد حالا قراره معجزه‌ای چیزی هم بشه؟
خب مگر می‌شه با این انرژی بالایی که درونم به جریان می‌افته 
امروزم با دیروز هیچ تفاوتی نداشته باشه؟
خلاصه که عاشق این مدل هوا هستم ولی در شهر نه جنگل
چون در جنگل چراغی نیست که روشن بشه
ای خدا جونم قربونت با این همه زیبایی که آفریدی و کسی جز زشتی‌ش رو نمی‌بینه



۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

پنجره‌ای به سوی آسمان


آسمان تمیز تهران که مدتی نایاب بود ، رسید
این همان آسمانی‌ست که سقف من است
این یعنی همین اینک و الان
ساعت  30: 5 دقیقه‌ی دوشنبه
پنجم دی ماه






این هم‌چنان همان آسمانی‌ست که
زیرش قد کشیدم  
بازی کردم
دویدم و
بزرگ شدم و دنیا را شناختم
گاه ابری و گاه هم آفتابی‌ست
گاه آرام و گاهی  خشمگین
زیر این آسمان هم عاشقانه قدم زدم ، 
هم تنها و بی‌کس
شاهد بسیاری از اسرار من و راز نگه‌داری بی‌همتا
گاهی که نگاهش می‌کنم، 
پر از حس سرخوشی
و مواقعی هم
سرشار از ناامیدی
بچه بودم روی کاغذ با آبی می‌کشیدم و در بزرگی رنگارنگ
همیشه این آسمون رو دیدم، 
ولی فقط دیدم
مثل بعضی از آدم‌هایی که وارد مسیرم می‌شن و بی‌توجه از کنارشون رد می‌شم
و فکر می‌کنم، 
من تنها موجود حقیقی و مهم دنیام
البته
برای جهان باورهای من
من خدام
ولی بیرون از این جهان
هیچم
برخی منو می‌شناسند 
بعضی هم حتا اسمم را نشنیدند

ارتباط من و آدم‌ها هم چیزی شبیه به آسمان
وقتی دلم بخواد، 
منت می‌ذارم و می‌گم: 
سلام
گاه هم به روی خودم نمی‌آرم و رد می‌شم
اگه دو سه بار پی‌گیر حال و احوال‌شون بشم
اون‌ها هم به وقت عبور سر می‌گردونند بلکه منو دیدیند و گفتند 
سلام
اگر هم نه که 
گور بابام
دنیا یعنی یک آسمان 
و ما  پنجره‌ای هستیم رو به این آسمان
برای همین تا اطلاع ثانوی
هم‌سایه
هم محلی ، سلام

اندر آروزهای سیندرلا







انقدر از بچگی سیندرلا دیدیم که اومد وسط زندگی‌مون
اون‌وقتا حرص می‌خوردم که چرا اجازه می‌ده در خونه‌ی خودش او را به اسارت بگیرن؟
مکه می‌شه، بیان خونه‌ی آدم رو اشغال کنند و نتونی بگی چرا؟
من هستم
حق نفس کشیدن دارم و اصولا که این خونه ارثیه پدر جده منه؟
ولی سی و اندی‌ست حقیقتا شدیم سیندرلا و نمی‌تونیم نفس بکشیم
چه به این‌که بگیم
آقا برو رد کارت
این‌جا خونه‌ی ماست
مال ماست و ما انسانیم 
آزاد




 




نشستیم مثل سیندرلا دری به تخته بخوره و شاهزاده‌ای با اسب سفیدش بیاد و 
همه رو آزاد کنه
اما بدون کفش بلورین که با پاهایی خسته و کبره بسته
پشتی خمیده و قلبی شکسته
عمری رفته و آرزوهایی سوخته
لوسیفر بلا گرفته هم که را به راه گند می‌زنه به زندگی‌هامون
تو هی پاک کن و بساز
لوسیفر با پاهای گلی می‌آد و از روی همه‌ی فرداهامون رد می‌شه
نامادری هم هی فریاد می‌کشه:
سیندرررررررررررررررررررررررررررررررررلا



جومان‌جی

از قرار دارن جومان‌جی بازی می‌کنند و هرچی از تخته‌ی بازی در می‌آد
ول می‌دن تو خیابونای تهران
هفته‌ی پیش، دو قلاده توله شیر و هفته‌ی قبل‌تر هم
یک فروند کرکس و یک فقره روباه
هیچ بعید نیست، فردا هم یک نفر شتر و بعد هم یک عدد کنت دراکولا در خیابان‌های شهر پیدا بشه
وقت‌هایی که هوا خیلی سرد می‌شه
یه چندتایی بچه آهو و یا گراز و ..... سر از محله‌ی ما در چلک در می‌آرن
که البته پر واضح است که توسط مردم غیور به اسارت گرفته می‌شن
اما اون‌جا دلیلی داره به اسم جنگل طبرستان 
فکر می‌کنی این جکه جونورای اخیر چه‌طور سر از اتوبان‌های شهر در می‌آرن؟



۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

السون و ولسون



یادش بخیر بچگیا
هر جا کارت گیر می‌کرد و چشم انتظارت به درد می‌چسبید، به فرمایش قدیم قدما، ورد می‌گرفتیم
السون و ولسون اون رو به ما برسون
و باور کن که جواب هم می‌داد
حالا نه این‌که ورد کارساز بود. نه به‌خدا
این باور بلوری و شفاف ما بود که معجزه می‌کرد
کافی بود یخ چیزی رو باور می‌کردیم، آنی جواب می‌گرفتیم
از جمله السون و ولسون
حالا هم به یاد قدیم قدما
السون و لسون ، یه عشق ناب و پاک برسون
شکر خدا دیگه به سن ما هورمون رهبری نمی‌کنه و می‌شه امید بست به این‌که اگه یه سوژه‌ی دلربایی پیدا بشه
شانس تجربه‌ی یه عشق درست و درمون  پیدا کنیم
آخه قدیما تا به هرکی می‌گفتیم: آقا ببخشید، ساعت چنده؟
تندی می‌خواست اتاق خوابش رو نشونت بده و مام می‌موندیم بی یار و دلبر
گفتیم بلکه حالا بشه دمی به خمره‌ی عشق زد و راست راستی‌ش رو تجربه کرد
که از شانس ما پسران آدم با زوال جنسیت از حال و نا به‌کل می‌رن و پای تی‌وی بس می‌شینن
ای السون و ای ولسون
همون که می‌دونی 

David Icke On 2012

باقالی به چند من؟

اون قدیما
یعنی خیلی خیلی قدیما، فکر می‌کردم دائم درگیر گفتگوی درونم
هر زمان که قصد مدیتیشن یا مراقبه و حتا نماز داشتم هم میزانش رو به بالا می‌رفت
بعدها تصمیم گرفتم دقت کنم که درباره‌ی چه چیز دائم به گفتگو با خودمم؟
رفتیم به کمین یا به‌قول بزرگا، مرصادالعباد« کمین گه عبادت کننده‌گان »
 انقدر کمین کردیم و مچ گرفتیم که به نکات قابل توجهی هم رسیدم
این من نبودم که با خودم گفتگو داشتم، بلکه دیگری بود که با خودش دائم درگیر پرچانگی بود
باور کن. به خدا راست می‌گم
خودم مچ‌ش رو گرفتم
اون دائم درباره امور مختلف اظهار نظر می‌کنه و واژگان خودش را هم داره
مثلا جملات‌ش با این کلمات آغاز می‌شد
وای، نوعی هیجان‌زدگی متمایل به خود شیفتگی
یا 
بی‌خود. یا من . و حتا دیگه
یعنی دائم داشت با خودش حرف می‌زد و من‌را به سوی پرتگاهی می‌برد
انقدر این کمین و شکار به درازا کشید که کلمات آغازین خودش شد کلید
یعنی دیگه الان به‌محض شنیدن هر یک از کلمات بر حسب برنامه‌ریزی و عادتش متوجه می‌شم
ای پدر سوخته، تو باز حرف زدی؟
گو این‌که همین توجه هم زیاده است و باید بتونم از کنارش بی‌تفاوت عبور کنم
اما کلمات در زمان یک به‌یک تغییر می‌یافت و پی بردم. این ناقلا از من به من نزدیک‌تره ولی من نیست
یک چیزی که بین من و من نشسته
یک مانع، یک حضور مزاحم و وراج که با تمام قوا داره کنترل ذهن رو به دست می‌گیره
ذهنی هم که اختیار از خودش نداشته باشه دیگه نمی‌شه اسباب خلاقیت
می‌شه شلنگ سوراخ شده‌ای که همه‌ی تراوشات و انرژی‌های بکر رو سرریز می‌کنه بیرون از من
قدیما هر جمله‌اش با من آغاز می‌شد
من نمی‌خوام. من خوشم نمی‌آد. من اجازه نمی دم. من بدم می‌آد و .....................
خب دربه‌در تو کی‌سی که این همه من داری؟
پس من چی؟
دروغ چرا؟
خیلی از اون چیزایی که خوشش نمی‌آمد رو بدم هم نمی‌آمد ولی دست خودم نبود و فکر می‌کردم که من، خوشم نمی‌آد
بخشی از تعلقات‌ش اکتسابی‌های بیرونی بود. همان‌ها که خانم والده و اجتماع نمی‌پسندید
برخی هم همان‌ها بود که من را از من دور می‌کرد
خلاصه که فعلا کاری نداریم جز این‌که دنبال‌ خودمون بگردیم از بین این همه دیگه، من ، لابد، می‌ترسم، خوشم می‌آد و ..................................................
....................................................
همه چیز جز من آزادم
من در اینک هستم







مثلا: گاهی شب که می خواستم بخوابم. بلافاصله درگیرم می‌کرد که:
شاید امشب یه اتفاقی بیفته و باید مثل شزم در دسترس باشم و در نتیجه در اتاق را نبند
چنی خودخواه و خود باور!!!
یه روز گفتم: از کجا پیدا این بلا قرار نیست سر خودت بیاد؟
چرا همیشه فکر می‌کنی تحت هر شرایط تو سالمی و باید به نجات دیگران بدوی؟
مدتی تا می‌رفتم توی اتاق ، به عمد در را می‌بستم و می‌گفتم:
ببین هزار سال هی آسایشم را گرفتی که قراره .......... دیدی که هیچی هم نشد
بذار در آرامش کپه لالا بذارم
یا وقتی می‌رفتم به بستر، دائم راه می‌افتاد می‌رفت در دیروز‌ها یا به فکر فرداها
دوباره خفتش کردم که:
ببین. عامو . من در این لحظه هستم. اینک یعنی شب است و همه خوابند و من هم می‌خوام بخوابم
یا صبح که چشم باز می‌کردم همین بساط بود
دوباره باید یقه‌اش را بگیرم که:
چی ور ور می‌کنی برای خودت؟
من تازه چشم باز کردم. هنوز نمی دونم هوا آفتابی‌ست؟ ابری؟ ساعت چنده؟ باقالی به چند من؟ 
تو رفتی سراغ هر چیزی جز اینک من؟
خلاصه که جونم برات بگه
بعد از این همه یقه و یقه کشی ما تازه داریم به یک سکوتی پیوسته‌ی درونی می‌رسیم
البته
از مرور ایام تابستان هم غافل نیستم که کلی انبار آت و آشغال ذهن را خالی کرد و بر آتش سوخت




۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

Ajda Pekkan - Bir Günah Gibi - Video Klip

باید زندگی کرد


معمولا اقدامی نمی‌کنیم
قدمی برای نیک بود زندگی برنمی داریم
معولا یا منتظریم یا طلبکار
معمولا از دنیا چیزهای زیادی می‌خوایم که هست 
در همین نزدیکی
ولی باید برای برداشتنش از جا برخیزیم و دست دراز کنیم
و از جایی که باور دنیا بدرنگ و یا شاید بی‌رنگ شده
توی خونه‌ها پنهون می‌شیم تا چیزی حال‌مون رو نگیره
و از جایی که سازنده‌ام و سهم خودم را از زندگی به زور هم که شده
می ستانم
یلدای خوبی بود
من و پریا و بردیا
به همین سادگی 
خانم‌والده هم دعوت بود، گفت: اوه نه باید روسری سر کنم، حالش نیست
یعنی اگر مطابق برنامه‌های خانم‌والده زندگی می‌کردم، چه بسا من هم افسرده‌ای بودم
شاکی از جهان
شادی‌های زندگی کوچک است و چند دقیقه‌ای
پازلی که اگر بهم بچسبونیش، تابلویی می‌شه، رنگین کمونی به اسم زندگی
شکارچی همین قطعات کوچکم
تابلوی بزرگ و یک‌پارچه‌ای در کار نیست
  جهان زیباست و کامل
و این منم که زندگی می‌کنم
اجازه نمی‌دم زندگی من را ................

زندگی با کل خریت




همه‌ی شب یلدا یک‌طرف، این حسش یک‌طرف بود که
ما باور داشتیم در این یک شب بیشتر از همه‌ی شب‌های دیگه می‌خوابیم
آی کیف داشت، آی این خریت و جهل ما کیف داشت
یعنی اصولا زندگی با کل خریت اسباب کیفور سازی می‌شه و غیر از این هم راه نمی ده
اگه بنا باشه در هر لحظه به سه‌هزار میلیارد دانسته‌هایت از شرایط موجود فکر کنی
مثلا به این‌که در این لحظه در کل دنیا چند نفر گرسنه خوابیدن
چند نفر اسیرند؟
چند نفر در حبس و زندان
چند نفر اندوهگین و ناشاد
چند نفر مثل من زیر زمینی می‌نویسند، می‌خونند. 
از درها و رد پاهای خسته و روزهای خط خورده روی تقویم و ................... فکر کنی
و به عبارتی وارد چرخه‌ی وحدت وجود بشی
می‌شه آدم بزرگه‌ی همین حالا 
باید به کودکی و سادگی باور تو از جهان حسرت بخوریم
و از جایی که توان حل هیچ یک از مشکلات جهان را ندارم
مگر مصائب خودم
بهتره به بچگی برگردم و بگم
چه دنیای توپ و  باحالی!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

مشق‌های زیر کرسی

ای جونم از این خاطراتی که هم‌چون سبد گوله‌نخ‌های مادر
رنگارنگه و می‌شه باهاش 
هزار سال زندگی کرد و چیز کیف شد
زمان راهنمایی، مدارس دو شیفته بودند.
یعنی از صبح تا 12 ظهر
ظهر می‌رفتیم خونه تا ساعت دو
 دو برمی‌گشتیم تا چهار
و بگم از اون میان برنامه که اندازه‌ی کل روز نعمت داشت
بخصوص ناهاری‌های فصل سرما
بدو می‌رفتیم خونه و هنوز لباس‌ها را از تن نکنده، سر می‌خوردیم زیر کرسی
همون‌جا غذا خورده می‌شد و پلک‌ها می‌افتد روی هم
ولی اگر اون روز برفی بود،
این قاعده خط می‌خورد.
می‌اومدیم خونه به عشق برف بازی
بعد زیر کرسی، ناهار و دوباره برف بازی
می‌گم برف، نه از این برف‌های پر پری حالا
برف بود تا زیر زانوها
در راه بازگشت به مدرسه هم همین‌طور برف بازی بود تا خود کلاسی که
زمینش از خیسی  سر بود
بخاری‌های ارج دیواری که سرقفلی داشت
دوباره عصر هم به همین روش برمی‌گشتیم خونه تا انجام تکلیف شب زیر کرسی
 بخاری لوله‌ای، مزین به شیشه کنار اتاق بود که کتری رو روی سرش داشت
فکر کن!   با این وسایل کی حال درس داشت
بخاری وارد عملیات هیپنوتیزم می‌شد و صدای وزه‌ی کتری و همین‌طوری نمه نمه سر می‌رفت روی کتاب و همون گوشه موشه‌ها خوابمون می‌برد
تا وقتی خانم‌والده وارد اتاق می‌شد و با فریادی جانان یک متر تو رو از جا می‌پروند
 

شب یلدای، بی‌بی




اما بگیم از جاهای خوب زندگی
والا دروغ چرا؟
زمان ما امکان نداشت شب یلدا بیاد و صبح که می‌شد، زمین سفید نباشه
باور کن
نمی دونم چه وردی به گوش طبیعت خونده می‌شد که بلافاصله برف می‌اومد
حالا چی شده همه چیز از ریخت افتاده ؟
اما باز شب یلدا شب یلداست
نمی‌شه همین‌طوری و کتره‌ای ازش گذشت
یادش بخیر اون قدیما
بی‌بی‌جهان سینی‌های بزرگ مسی پر می‌کرد از انواع تنقلات و میوه‌های شب یلدا و به خونه‌ی پسرها می‌فرستاد
با این‌حال شب که می‌شد. 
همه دور کرسی جمع بودند
انگار سینی حکم دعوتنامه‌ای بود که بی‌بی می‌فرستاد
نوعی فراخوان
دیگه دایی‌جان ها می‌خواندند، ما بچه‌ها می‌رقصیدیم و روی کرسی پر بود از بساط شب چله
قصه‌های بی‌بی و فال حافظ
البته بی‌بی  گلستان و بوستان، شاهنامه و دیوان حافظ را حفظ بود
گوش به گوش، سینه به سینه
نه که فکر کنی بی‌بی ادیب و یا تحصیل کرده‌ی دانشگاه بود
نه به‌خدا، این قلم هم مثل سایر اقلام موروثی بود
و ما بچه‌ها چه‌قدر شاد بودیم که جهان عجب جای توپ و باحالی‌ست!
می‌رویم به استقبال شب یلدا

مرصاد و مجاهدین





دوست خبرنگاري دارم كه بعد از عمليات مرصاد فيلمي برايم آورد
تصاوير جبهه‌ها به قاعده مشمئز كننده هستند. اما جنگ جنگ است جان، برادر
خانمان‌سوز و ویرانگر
اما مرصاد و مجاهدین، حکایتی فاجعه گون بود
برادر کشی به اسم آزادی
با دیدن اون فیلم و درک جنایتی که مجاهدین پابه‌پای دشمن « صدام » در حق مردم این خاک روا داشتند
تا قیامت از روح من پاک نخواهد شد
در این خاک جنایت زیاد شد
برادرها به زیر خاک خفتند.
پسران معصومی که اکثرا به جبر روانه‌ی جنگ  شده بودند
و مادرانی که هنوز چشم به در دارند
تهش همه جنگ بود
اما خیانت مجاهدین هرگز قابل بخشش نیست
این‌که این گروهک ، جمع می‌شن، فریاد کمک سر می‌دن. 

در ذهن من جایی نداره



و تا ابد هم برام مهم نیست چه برسر آن‌ها خواهد آمد
چه در اشرف باشند یا هرجای دیگر
یادم نمی‌ره تا وقتی صدام زنده بود، ارتش داشتند، تانک و توپ و نفر بر
که مزد خیانت به ملت‌شان بود
حالا که او رفته ، این‌ها فریاد ایهالجهان  برآوردند
نفرین ابدی من همراه‌تان باد

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

عشقی بی حساب و کتاب



یکی از کارهایی که از وقت بازگشت انجام دادم
بخشش بود
بخشش همه آن‌هایی که در این سال‌ها آزارم داده بودند
همان‌هایی که نمی‌فهمیدم چطور با ........... که به من روا داشتند، هنوز روی دو پا راه می‌رن
فکر کن!!
همه همین‌طوریم ها نه من
یه روز یکی داشت دیگری رو نفرین می‌کرد از باب 500 هزار تومان اختلاف حصاب که بره و ..............
چشمام گرد شده بود و پرسیدم: مگه کیلو چند حساب می‌کنی؟
بابت 500 تومان انتظار داری یارو از هستی ساقط و ریز ریز بشه؟
اسمش خودخواهی نیست؟
گو این‌که وقتی برگشتم تهران،  انگار معجزه شده بود و چرخه‌ی خشم و مجادله به یکباره متوقف شده بود
نادر اون نادری نبود که از دستش فرار کرده بودم
خیلی تغییر کرده بود. مهربان و ..... 
ما دوتا بچه در یک خونه بودیم و جز هم کسی را نداشتیم
و این سال‌ها همه چیز بهم ریخته بود 
و دوباره آب‌های رفته به جوی بازگشته بود

خلاصه که یکی از کارهام این بود که یک هفته مانده به 16 آذر که تولد جناب برادر بود
رفتم و انواع بوتیک‌هایی که سال‌هاست پا نگذاشتم را زیر و رو کردم
همون موقع بود که فهمیدم،    نادر را هنوز همان‌قدر دوست دارم که بچه بودیم
حاضر نبودم یه چیزی انتخاب کنم که یه کاری کرده باشم
برای نادری دنبال هدیه می‌گشتم که به قدر خودم دوست می‌داشتم
و در آخر هم با دلی رضایتمند به خونه برگشتم
با این‌که می دونستم در اون تاریخ بی‌شک چلک هستم. ولی همین حرکت باعث شد کلی سبک بشم
همین‌که فهمیدم نمی‌تونم از کسی تنفر داشته باشم
همین‌که متوجه شدم ، عاشق خانواده‌ام هستم
و همین‌که درک کردم، همه جانم از عشق است
عشقی بی حساب و کتاب
همین که فهمیدم من همه عشقم به تمام هدایای جهان می‌ارزد

کلی سپاس، کلی قدردانی






خب
کلی حالم جا  اومد
مگه می‌شه راست راست راه بریم و از چیزی سپاس‌گزاری نکنیم؟
عادت کردیم یک  عینک تیره و تار به چشم راه بیفتیم و به زمین و زمان نفرین کنیم بی‌آن‌که گامی جهت رهایی برداریم
دمی سپاس، اندکی قدردانی ، ذره ای فهم زندگی
سپاس ای جهان هستی که مرا در میان آن همه کهکشان و سیارات گوناگون مفتخر به تجربه‌ی زمینی کردی که بهشتی‌ست بی‌نظیر
درود و سپاس‌م ، حضرت پدر 
که مرا حتا بعد از سفر هنوز حمایت می‌کنی
 که در امنیت و آسایش می‌توانم چشم به زیبایی این جهان بگشایم
سپاس،  روح حامی که در سخت ترین لحظات راه، دستم رها نکردی و 
همراهم آمدی و آمدی تا از پل عبور کردیم
و درود به خداوندگار درونم که با هم 
قدم می‌زنیم، چای می نوشیم، سفر می‌کنیم
می‌خندیم و گاه هم البته بسیار اندک، می‌گرییم
سلام زندگی که تو بسیار زیبایی
و در آخر 

سپاس از جهان هستی که این چنین بی‌نظیر و شگفت انگیزی




۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

در کارگه زندگی


بیا بسازیم
تصاویر رنگین کمانی
دیدگان به سوی افق، منتظر
آرزوهای بلورین
زندگی‌های بسیار در لحظه لحظه‌های ، هنوز شاد
زندگی هنوز جاری است
آسمان هنوز آبی است
عطر رز دوست داشتنی‌ست
و اینک خاطرات فرداهاست
و ما هستیم
چون نفس می‌کشیم
چون عاشق طبیعتیم
و مهرورزی را خوب بلد هستیم
زندگی در دیروز نیست
زندگی همین حالاست
بیا زندگی را دوباره و سه باره و هزار باره رسم کنیم
طرحی قشنگ
به وسعت آسمان  آبی رنگ

بیست پنج آذر، به تقویم ما


اون قدیما از بیست آذر در دل ما جشن و سروری برپا می‌شد از باب روز مادر 
دیگه بیست چهارم شب تا صبح خواب‌مون نمی‌برد که صبح کله‌ی صحری بریم سراغ خانم والده
برای اهداء هدایا
اما یک هفته‌ی قبل
خیابان‌ها پر از شور و ولوله بود. از تبلیغات مخصوص روز مادر گرفته 
تا انواع هدایای از پیش بسته بندی شده‌ی رنگی 
کاغذ کادوهای محصوص این ایام ........... تا انواع کارهای دستی که در مدارس برای بزرگ‌داشت مقام و منزلت حضرت مادر تهییه می‌شد
در این سی‌سال بس‌که این تاریخ سر خورد و عقب جلو شد و خودمونم رفتیم در صف مادران گرام
این روز هم پاک از ریخت افتاد
امسال دوباره بد مدل هوایی شدم
هوایی اون روزگار خوش، رنگارنگ
روز مادر
حالا نه که فکر کنی کاری کردم. نه خیر
دیگه خانم والده‌ی شیک و سانتی مانتال ما هم مومن دو آتیشه شده و
به تاریخ اسلامی روز مادر را می‌شناسه
اما کانون ادراکم بدفرم رفت و توی اون ایام جا خوش کرد
که بی‌ربط هم نبود
سرکشی به انواع کلیپ تصویری از شبکه صفر گرفته تا 
مورچه داره
هم بی‌تاثیر نبود








حالا این‌که این‌ها همه یک طرف و همز‌مانی وقایع از سوی دیگر . ما رو بد جور هوایی کرده
از جمله، این جناب عمو رضا
وقتی ما بچه بودیم، رضا هم بچه بود
دخترکان ماه رو هم رویای نداشتند جز این‌که به سبک سیندرلا منتظر کفش بلوری و 
ورود به کاخ مرمر یا نیاوران در سر می‌پروراندند
ولی این سال‌های دیگه نه کسی خواب رضا رو می‌دید و نه براش مهم بود که این بادمجان بم کجاست و چه می‌کنه؟
هر از چندی یه پیغامی برای سال تحویل و این حرف‌ها که اصلا هم به ما مربوط نمی‌شد و 
مبارک اون‌ور آبی ها بود و افه‌های خاندان جلیل سلطنت
اخیرا عمو رضا خودی نشان داد و بیاناتی فرمود که حس کردیم
نه انگاری ایشان هنوز بلده به این مردم فکر کنه!
در نتیجه دوباره کانون ادراک‌مون سر خورد به بچگی و خواب های طلایی دیدیم
یعنی می‌شه دوباره ما بیست پنج آذر را کودکانه جشن بگیریم و پر از انواع حس خوب باشیم؟
نه 
چون نه دیگه من بچه‌ام و نه خیابان‌های تهران به قدر بچگی من گشاد و طیل‌ند و 
نه این مردم، مردم با صفای قدیمی هستند
همون‌ها که برای صبح به صبح دم در آب و جارو می‌کردند و دست به دست کاسه‌های آش زمستانی‌شون
در محل می‌چرخید
نه من و گلی همون دخترکان صاف و ساده‌ی گذشته‌ها هستیم که از نگاه پسرای محل در صدتا سوراخ پنهان بشیم
ونه باور بلورینی به جا مونده



۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

در شکار گه ، عشق



یه روز به خود ندید بدید ، بد بختم که تا اون وقت جنس مذکر ندیده و تجربه نکرده بود اومدیم و
دیدیم با کله افتادیم تو دیگ هچل
یهویی عاشق شدیم و تندی برای نگه‌داریش طی همه عمر شدیم، خانوم همسر آقای شوهرمون
تازه اونم نه به همین سادگی و الکی پلکی که
با کلی ژانگولر بازی و قرار مخفیانه ، رفتیم دفتر ثبت ازدواج و طلاق یک فقره آقای شوهر
اونم کی؟
وقتی که پدر از دست داده بودیم و انرژی مذکر نمی‌رسید و مونده بودیم بی حامی و یاور
فکر کردم زدم به هدف
تازه اینم که چیزی نیست. بعد از چند سال بکش بکش و جنگی شبیه به جنگ چالدوران تازه تونستیم از اون یوغ بندگی آزاد بشیم ولی از جایی که ناتوان بودم از درک واقعیت که:
آقای شوهر فقط می‌تونه قاتل عشق باشه
تازه از اون بدتر که فکر می‌کردم، عشق می‌تونه تا ابد ادامه دار باشه
افتادیم دنبال یک فقره آقای شوهری که به قتل عشق کمر نبنده و ما بتونیم همین‌طوری فابریک باهاش عشق ورزی کنیم
بعد از یه چند هزار سال تجربه و تجدیدی و مردودی
پی بردم  که
خانم محترم شما می‌تونی هر از چندی فکر کنی عاشق شدی و بعد از شناخت و کلی ماجرا دریابی
فارغ شدی
از اون به بعد فیتیله جناب آقای شوهر را از گوش درآوردم
خب زندگی است و بده و بستون عاشقانه
هی بری پای آینه، هی موزیک عاشقانه گوش بدی، هی به ساعت نگاه کنی
با دنیا مهربان‌تر باشی و ................... الی آخر
حالا نمی‌گم که انقده دیدیم و از سر پرید ، شدیم مثل آنتی‌بیوتیک راه به راه
بی اثر
بعد از کلی تجربه زمانی رسید که فهمیدم چی نمی خوام 
دیگه از دور که می‌دیدم و دهان باز می‌کرد ، می‌فهمیدم 
طرف به گروه خونی من نمی‌خوره
یعنی بخواد هم چیزی نداره که باهاش دلم رو ببره
یکی ، دو تا ............ هزارتا . رسیدیم به نقطه‌ی آتش بس
دیگه حالا هم هزاران سالی‌ست دل در گرو مهری نبستیم و موندیم
یکه و تنها و بی عشق و آقای شوهر
خیلی دیر فهمیدم که این عشق‌های چنان که افتد و دانی، همگی از راه چشم سر وارد می‌شدند و 
در زمان آزمون و خطا چشم دل هم کور شد



Iran "گوگوش و شا باجی خانم "

Shabaji Khanoom, شاباجي خانم ـ پختن کيک

جمعه فقط جمعه است


آسمان آفتابي است
اين آسمان هميشه همين طور بوده. گاهي ابري برفرازش و گاه هيچ
گاه آبي‌ست و گاه نه
گاه شب است و گاه روز
آسمان فقط آسمان است
اما چرا آسمان كودكي‌هاي‌مان فيروزه‌اي بود و شب‌هاش ستاره باران؟
وقتي بچه بودم فقط سر بالا مي‌گرفتم و آسمان را نگاه مي‌كردم
دنبال علائم هواشناسي نمي‌گشتم. در پي آثار آلودگي نبودم. چون بيسواد بودم
و از اين رو از زيبايي آسمان هم لذت مي‌بردم
مي‌شه حكايت جمعه‌هايي كه به هر ضرب و زوري كه هست سعي دارم به رنگ جمعه‌هاي عهد كودكي كنم
به قول آقا مجيد ظروفچي، جوب‌چي، اداره چي
تقويم من هنوز این تقويم، که  مال آقام بود. جمعه همون جمعه است و شنبه‌اش همان
و ما چه فقر عظیمی را حمل می‌کنیم
نشد جمعه‌هایی به رنگ و سلیقه‌ی خودمون خلق کنیم




همه‌اش تکرار گذشته‌هاست

پنج شنبه‌های بچگی
چهارشنبه‌های عشق‌ورزی
و جمعه‌های کودکی معطر به 
بوی قورمه سبزی و مزه‌ی سبزی تازه
به رنگ سفره‌ی سفید بی‌بی و با صدای بانو الهه یا بنان
تفریح‌ش دویدن دور حوض و
عصرانه‌اش، هندوانه‌ی خنک 
بعد  از ظهرش، فیلم سینمایی ، هرکول
و شب که می‌شود پر از حزن عمیق مشق‌های ننوشته

و
عشق‌های ندیده، تجربه نکرده
راه‌های نرفته و جزایر کشف ناشده


۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

در این سرای بی کسی



خوابم نمی‌بره 
که البته خبر تازه‌ای نیست
اما یه حس نافرم درم هست که نمی ذاره بخوابم
خدا خودش خیر کنه


همینه دیگه
وقتی عاشقی به هیچی فکر نمی‌کنی
نه بدهی و نه طلب. نه این‌که اون چی می‌گه؟ این چی می‌خواد؟
با دنیا سر سازگاریم هست
مهربون می‌شم تا دلت بخواد
نوک پنجه و چنان سبک قدم برمی دارم 
گویی روی ابرهام
نوشتنم می‌آد خروار خروار
کشدینم می‌آد، بوم تا بوم
ساختنم می‌گیره ، بد جور
نواختنم می‌گیره، ماهور
خلاصه که کلی برای خودم خدا می‌شم
ولی بی عشق چی بگم
زورم می‌اد تا سوپر  محل برم برای خرید یک بسته سیگار
شب هم به وقت خواب می‌افتم به یاد ، 
تحریم بانک مرکزی و چی چیه هسته‌ای و سی و چند سال در به دری
اوه 
سه هزار میلیلارد یادم نره

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

همه‌ی عمر دیر رسیدیم





هزار سال پیش‌ها که متارکه کردم، خانم والده توی اون هیری ویری
همه رو گذاشت و یک‌کاره دستم و گرفت و باحالی بغض  آلود گفت:
بهم قول بده این دفعه دیگه بی‌اجازه‌ام ازدواج نکنی
من که دلم می‌خواست سرم رو به دیوار بکوبم پر حیرت پرسیدم: 
شما هم وقت گیر آوردی؟
به گور ابوی بزرگوارم بخندم دیگه از این غلط‌ها کنم
در ادامه فرمودند:
من بچه‌ام رو نشسناسم برای لای جرز خوبم. اگر خون تو رو زیر میکروسکوپ بذارن
روی هر گلبول قرمزت نوشته عشق
و من که میان گریه می‌خندیدم با اطمینان گفتم:
به هفت پشتم خندیده باشم
حالا این‌که ایشان راست می‌گفت و در این هزار سال ، هزار بار فکر کردم عاشق شدم و بعد فارغ حرف دیگری بود 
ولی خیلی سالی‌ست پرونده‌ی عشق مختومه شد و رفت در قفصه‌ی بایگانی و شد خاطره
البته از خستگی‌ها هم غافل نیستم که این چند ساله‌ی اخیر چه پوستی ازم کنده شد
ورقه ورقه
با احادیث هفت رنگ پریا و باور کردیم هر چه انرژی بود به حراج رفت و نمونده تاب و توانی برای عاشق شدن عشق ورزیدن مهر باختن و مهر یافتن
اما
از هنگام بازگشت فقط به یک چیز فکر می‌کنم
تا روزی که نفس می‌کشم عنصر حیاتی من عشقه 
این چند روز با فاصله‌ی دویست و چند کیلومتر بوش رو فهمیده بودم امواج‌ش بی‌تابم می‌کرد و تا آخر که آسیمه سر بازگشتم 
به قول قدیمی‌ها، آب نمی‌بینم وگرنه هنوز شناگر ماهری‌ام
شاید چون باورش رو از دل و سرم بیرون کردم؟
شاید چون  دیگه به دنبالش نیستم ، بهش فکر نمی‌کنم و جریان زلال عشق درم به خشکی رسیده
شاید ناامید شدم؟
شاید هم حتا ترسیده باشم
لیکا هنور عشق ، عشق می‌آفریند و عشق، زندگی
حالا تازه متوجه شدم
جدی جدی یه چیزی کم دارم و خیلی سالی‌ست ، انکار می‌کنم
شده حکایت جناب گربه‌ی معروف که دستش به گوشت نمی‌رسه و می‌گه : پیف بو  می ده
حالا تو می‌گی با این نیاز مبرمی که به ناگاه سربرآورده تا فردا ، پس فزدا زنده می‌مونم؟
یا نه؟



از خواستن تا نخواستن




هر خواست اسارتی در پی داره


حتا نخواستن و رفتن
این که حتما باید جایی باشم یا نباشم ، خود خواستن است و 
نهایت دردسر
فکر کن از سرما تیک تیک بلرزی و
زوری بخوای در نقطه‌ای باشی که لذت قبل را هم نداره
این‌که مثل تابستون یا حتا اول پاییز
نشه از صبح در طبیعت ول باشی و
و با سبزی حیات معاشرت کنی
عین، شکنجه‌‌ای‌ست که
به زور به خودم تحمیل کرده بودم
اصولا هیچ چیز به زور راه نمی‌ده و جعلی می‌شه
کاری که برحسب عادت انجام بشه
می‌شه حکایت نمازی که از سر جبر خونده بشه
و به راحتی می‌شه فهمید
معنی این همه صغری کبری چیه؟




بازگشت به تهران
و چه خوب و قشنگ بود این بازگشت
وقتی رسیدم که حضرت برادر بالای نردبام اتاق خوابم و داشت لوستر تازه نصب می‌کرد
پریا در عملیات همت مضاعف ، تمام اتاق را رنگ کرده و پرده‌ای نو آویزان بود دیگه از همین‌جا بگیر تا برسی به ملافه‌ها و رو تختی تازه
و همین‌گونه بود که پی بردم،
چرا این همه بی‌قرار بازگشت بودم
موجی از عشق در تهران جریان داشت و به من می‌رسید
چیزی که تا به‌حال تجربه‌اش نداشتم
همیشه این من بودم که در عملیات غافل‌گیرانه، 
دیگران را گیر می‌انداختم
و بذر مهر می‌پاشیدم
شاید این اولین باری بود که یکی می‌خواست بهم بفهمونه عزیزم
دوست داشتنی هستم و .......... هستم
این‌که قدم‌های خسته‌ی این سال‌ها بی‌حاصل نبوده
این‌که................. خلاصه که
فقط خدا می دونه چه حس خوبی دارم
انگار خستگی بیست سال بچه‌داری یک‌تنه از جونم در اومد











اما بگم از جاده



اومدم ها
انگاری که جناب دیو سفید که در همسایگی ما مسکن داره
یک‌باره جلوم سبز شده بود
با سرعت 130 گازش رو گرفته بودم به سمت تهران
البته  که طی مسیر دو به شک بودم
در رفتم؟ 
نرفتم؟
باید می‌موندم؟
نباید و ..........
انواع رنگارنگ
باید و نباید




و به‌قول همشهری، گرام.:

انسان است و همین چون و چراها


یه قول دو قول عادت
پرسه گردی‌های ذهن و.......
و مام که انسانیم دیگه، نه؟

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

کجا هستم؟


اوه اوه اوه
این یه قلم رو نداشتیم 
معمولا اون قدیما زیاد پیش می‌اومد که در تهران صبح با بغضی فرو خورده چشم باز کنم
بعدها هم بهش یک اسم شیک دادم به‌نام: 
درد دوری از خویشتن حقیقی
دل‌تنگی برای مدینه‌ی فاضله‌ای که نمی‌دونم در کدامین عصر رویای پشت سر جا گذاشتم؟
خب نظر به این‌که از ازل یک مدینه‌ی فاضله‌ای برای انسان موجود بوده که پیدا نیست مربوط به چه زمان و مکانی‌ست
چون حضرت پدر، آدم هم از یه چیزایی راضی نبوده که حاضر شد با خوردن سیب بانک رو بخونه و باقی ماجرا
مثل الان من که فکر می‌کنم در بهشتم و باز دلتنگم
دلتنگ چی ،‌ کی، کجا؟
اما این قلم بی‌سابقه بوده. در چلک باشم و دلتنگی!
خلاصه که امروز با حالی تلخ شروع شده و هیچ دوستش ندارم
دروغ چرا بابام جان؟
همیشه سعی داشتم کارهایی بکنم که به خود اصلی‌م برسم و از جایی که هر سعی، خواستی  به همراه داره
و تلاشی می‌طلبه، در نهایت در نقطه‌ای خسته کننده می‌شه
کلی انرژی صرف می‌شه و خسته می‌شی و آخرش می‌بینی باز همه چیز عادی می‌شه و تو هنوز خوشحال نیستی






شاید بهتر بود هیچ کاری نمی‌کردم؟
ولی از چه زمان بهتر بود هیچ کاری نمی‌کردم؟
از همون بچگی که خانم والده با اخم تربیتم می‌کرد؟
تازه اونم ماهایی که بچه‌های عصر زرین بودیم و هنوز به سایه‌های بزرگترها احترام می‌ذاریم
که این‌هم از مدیریت و جدیت تربیت کننده‌ها بر‌آمده ؟
یا شاید چون اون زمان همه‌ی بچه‌ها سر به زیر و رام بودند و ما الگوی دیگری نداشتیم تا از روی دستش نگاه کنیم؟








دیشب تا دیر وقت با خودم چونه زدم
یه ترسی نافرم گریبانم رو گرفته بود.
ترس از جنگ دوباره و آوارگی‌های وقت و بی‌وقت
به خودم هزاران بار لعنت فرستادم که
چرا نشد این سال‌ها این ریشه‌های بی‌ربط و با ربط رو از دست و پای زندگیم بکنم و
مثل برخی هجرت کنم؟
شاید دیگه در این زمان نگران آغاز جنگ نبودم؟
فوقش چهارتا هله پوک این‌جا مونده بود و می‌گفتم فدای سر آرامش و سلامتی
چیزی که مال من باشه کسی نمی‌تونه ازم بگیره، مگر این‌که مال من نبوده باشه که همون بهتر که بره
تنها ثروت ارزشمند این جهان آرامش وقتی‌ست که سر روی بالشت می ذاری
اوه بالشت 
چونم برات بگه از بالشت که تازه وقتی سره رفت روی بالشه، برای اولین بار به این فکر افتادم که:
وای اگر این چهار دیواری نباشه. چی می‌مونه؟
من ، تنها در هکتار هکتار جنگل
تازه اون‌وقت بود که دوباره نشستم




سیگاری روشن کردم و از خودم پرسیدم:
دیوونه تو این‌جا چه می‌کنی؟
نکنه با تارزان همزاد پنداری داری؟
جنگل جای جکه جونوراست و حیوانات نیمه یا تمام وحشی

تو چرا در شهر نیستی؟
چی باعث شد این همه جا رو ول کنی و بیای این‌جا خونه بسازی، اصلا؟
نکنه از اول سیستمت مورد داشته؟
انزوا یعنی چی؟ 
سلوک به چه دردی می‌خوره؟
این‌ها همه جایگزین بازی‌های بچگی‌ نیست؟
چون بچه هم که بودم جام یا بالای درخت بود یا زیرش به وقت سرما هم اون گوشه موشه‌های گلخونه‌ی پدری
که پر از عطر شمعدانی‌هایی بود که تابستان با هم زیر آفتاب ولو می‌شدیم
یک لیوان چای ریختم به ساعت دونیم ، صبح‌گاهان
با نوشیدن اولین جرعه کمی به آرامش رسیده بودم که
الهی شکر که هنوز ریخت بچگی‌ها رو حفظ کردم و ژن تارزانی درم بسیار قوی عمل کرده
پس اگر الان در جنگل هستم، نشانه‌ی خوبی است که خیلی از ذات کودک گونه‌ام دور نشدم





اما اگر فکر کنی در این نقطه موضوع ختم شده، خیلی در اشتباهی
یه صدای مشکوکی از طبقه‌ی پایین آمد
یه چیزی بین خوردن سنگ به شیشه یا اشارتی با ضرب نوک انگشت
نه که فکر کنی ترسیدم‌ها از سرمای طبقه‌ی پایین وحشت داشتم برم ببینم چی یا کی بود
و از جایی که دورتادور خونه مثل زندان هارون‌الرشید حفاظ داره، گفتم گور بابای درک 
هرکی می‌خواد باشه
فقط نبینم کی یا چیه؟ باقی مهم نیست
جونت سلامت




ولی دوباره چرخه شروع شد
چرا همیشه تنهام؟ 
چرا ........................... یعنی انقدر موجود خارق‌العاده‌ای بودی که یکی هم‌زبونت نبود؟
یا واقعا نیاز به همراهی نداشتی؟
یا اصلا چرا حال نمی‌کنی؟
این‌که خب پیداست. ترجیح می‌دم دیگه کسی خطم نزنه و نخواد در این نزدیک نیم قرن زندگی کسی تربیت یا تغییرم بده
هر موقع دوست دارم باشم و هر وقت نه، نباشم. همون‌طور زندگی کنم که خودم حال می‌کنم
مثل باد
در سفر و در جریان
اما کدوم جریان؟
اصلا جریانی بود یا برای خودت ساختی، جریان؟
بی‌شک همیشه یک جریانی بوده، حتا اگر خل وضع هم که بوده باشم خودش جریانی‌ست
ولی چرا از بچگی تا هنوز آواره‌ی اینم یه‌جایی خودم رو از همه پنهان کنم و بز بچرونم؟






خلاصه که دردسرت ندم تا خود صبح با خودم درگیر بودم
بعد به قید دو فوریت ساک بستم که با سپیده راهی جاده بشم
حس می‌کردم مورد دار شدم که فکر می‌کنم فقط در طبیعت و انزوا آرامش دارم
حتا سرمای زیادی هم دلیلی بود برای بازگشت به تهران
اما به چی رجوع کنم؟ 
به تکرار و تکرار همین وضع؟ 
در واقع فکر می‌کردم جهنمی بر کوله‌ی پشت ندارم. فکر می‌کردم خالی و سبکبار شدم
فکر می‌کردم با دون‌خوان بازی تونستم همه‌ی پشت سر را مرور کنم و از درون تهی بشم
وخیلی افکار دیگه که در واقع حقیقت نداشت و من فکر می‌کردم که هستم
که شدم که دارم می‌رسم ...... اما به چی؟ به کجا؟ برای چی؟
چرا نمی‌شه مثل دیگر دختران بانو حوا دل‌خوش داشت به یک فقره آقای شوهر
یا دلبر و دلداری که صبح براش غش کنم و شب از حال برم
یا خودم رو با انواع مدل گیسو و رنگ و لعاب سرگرم کنم
راستش دروغ چرا ؟
ما از بچگی فقط یادگرفتیم که رنگ روی بوم کاربرد داره
نه بر چهره‌ی بانو حوا

نمی‌دونم کی خوابم برد ؟
با نوازش خورشید خانوم بیدار شدم 
پراز بغض و باور این‌که ، همه‌ی این ژانگولر بازی‌های زندگیم از سر شیکی بوده
شیکی برای تمایز از سایر دختران بانو حوا
شیکی برای فرار از پسران آدم و .......... همه‌ی اون چیزهایی که حتا در بچگی هم برای خودم ملاک می‌دونستم




هنوز ساک بسته کنار اتاق نشسته
هنوز نمی‌دونم با این همه بغض بمونم یا برگردم؟
به کجا به پایتخت کثیف و پر ننگ و رنگ تهران؟ 
وای خدایای یه میخی پیدا کنیم بلکه شد این قبای رنگ گرفته و کهنه‌ی باورم را از خود
دمی برآن بیاویزم
برهنه بشم، خوده خودم
بلکه بفهمم من اصلا چی‌ام؟ کی‌ام؟ اومدم چه غلطی بکنم؟ از چی این همه ترسید‌ه‌ام؟
از چی فرار می‌کنم؟ از چی دل‌خوش نیستم؟
یعنی برم؟ یا می‌گی بمونم؟
نمی‌دونم مثل همیشه اول صراط گیر افتادم
این همه رفتیم و نرسیدیم
اون‌همه آمدیم و نشد




۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

همساده‌مون عقاب خانوم



راستی
فهمیدم که همچین‌هام تنها نیستم
دیروز همین‌طور که در ایوان سرد زیر آفتاب نشسته بودم، صدای آشنایی شنیدم
بی‌اختیار سرم به دنبال صدا چرخید و بگو چی رو دیدم
نه بگو کی رو دیدم؟
همسایه نازنینم  خانم عقاب که برفراز در پرواز بود و با صدایی بهم فهماند : منم هستم
می‌دونی این لحظه درست چه وقتی بود؟
همان دمی که احساس نگرانی برای پریا به سراغم آمده بود
که: حالا که نیستم چه می‌کنه؟ چی می‌خوره؟و............
بلافاصله درس‌های تابستان مرور شد که از خانم عقاب آموخته بودم
بچه‌ها از ما می‌آن ولی مال ما نیستند
آزادند و ما فقط باید از دور پروازشان را نظاره کنیم
وقتی جوجه‌اش تازه پرواز یاد گرفته بود
پر می‌کشید و زود خسته می‌شد،  می‌افتاد بین شاخه‌ها و بلافاصله خانم عقاب با سرعتی غیر منتظره پر می‌کشید به سمت صدا
خلاصه که غریزه‌اش می‌دونست جوجه کجا افتاده و نمی‌دونم چی بگوشش می‌خوند که بعد از اندکی هر دو دوباره پر می‌کشیدند
به سمت کوهی که در آن لانه دارند
و باز دوباره تکرر می‌شد
و من آرام گرفتم
پریا پرواز را آموخته باید اجازه بدم بپره و بهش باور داشته باشم
تازه پریایی که داره خودش رو به آب و آتیش می‌زنه برای ادامه‌ی تحصیل بره اتریش
و اگر بهش اعتماد نداشته باشم، روزگارم جهنمی خواهد بود

السلام و علیک آزادی





در این لحظه پر از حس خوب خونه بودم
از همین‌جا بوی جنگل رو می‌فهمیدم
با این‌که هنوز صد و خورده‌ای ازش دورم 
و لذت سفر از لحظه‌ی حرکت آغاز می‌شه
طی مسیر در طول جاده
دیدن کوه که بدجور مسخم می‌کنه و اگر صدای موسیقی ماشین نباشه، چه بسا سر جاده بپیچه و من نپیچم
این لذت کم از رسیدن به مقصد نیست
با این‌که مسیر اصلی‌ام از جاده‌ی چالوسه
ولی من هراز رو دوست دارم
گشاده است و پذیرا
هر چه هست را عیان می‌کنه
خست نداره ، دلهره نمی‌آره
و من چه‌قدر شادم که این‌ها را دارم
این جاده، کوه‌ها، هر سنگریزه‌اش مال منی‌ست که در این لحظه از این طبیعت لذت می‌برم و می‌فهمم آدم ثروتمندی هستم که کلی کوه و آسمان و جنگل دارم 
برای همینه که سفر آسمانی را دوست ندارم
حتا سفر با ترن
سفر یعنی رفتن با ماشین، اندک اندک
فهم همه‌ی مسیر و ارتباط با روح طبیعت و خورشید
ای خدا شکرت که اینقدر خوشبختم













این تصویر ورودی خیابان ماست. 
یعنی همین‌که چشمم به این‌جا می‌افته یک روی دیگرم جون می‌گیره . 
بلافاصله می‌گم، السلام و علیک یا خونه جان
حالا این‌که شرطی شدم یا نه؟ بماند
ولی عاشق  لحظه‌ای هستم که بعد از طی دویست و چهل کیلومتر جاده به این نقطه می‌رسم
انگار بال‌هام جوونه می‌زنه و پرواز از این نقطه آغاز می‌شه
خلاصه که حکم کسی را دارم که بعد از مدت‌ها حبس آزاد می‌شه و از سلول می‌آد بیرون
ولی نمی‌دونم اگر بنا باشه همیشه این‌جا زندگی کنم هم باز در این نقطه به همین احساس می‌رسم یانه؟

۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

سه هزار میلیارد تومن



خوبه که عادت می‌کنی، به فراموشکاری 

وگرنه تا به حال چه چیزهایی در این دنیا دیوانه‌مان کرده بود
شنیدم در خبرها که:
640 میلیارد تومان به ساخت راه‌های روستایی و نیمه شهری اختصاص داده شد
بلافاصله ماشین حساب ذهنم فعال شد که: 
با سه هزار میلیارد تومان چندتا از این راه‌های هنوز کور ونیم فعال و برنامه‌های از یاد رفته‌ی مردمی انجام می‌شد؟
فکر کن سه هزار میلیارد تومن
چندتا شکم گرسنه سیر می‌شد؟
چند بیمار رو به قبله نجات می‌یافت؟
در این نقطه متوقف شدم و گفتم: مرگ و زندگی که به دست خداست
تازه رسیدن و نرسیدن دو خط موازی هم به دست خداست
پس لابد خوردن مثل آب سه هزار میلیارد تومن هم به خواست خدا بوده دیگه
وای که من پام نرسه اون دنیا ، به چه جرائمی که شما را به استیضاح نکشم
اسم ابلیس ذلیل مرده بد در رفته
در حالی که به اراده‌ و خواست شما چه حق‌هایی که نا حق نگشته تا حالا؟

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

من هستم، پس دنیا زیباست




جونم برات بگه از داستان این جمعه
که نه در کودکی آغاز شد، نه در نوجوانی، نه در شباب و .......... در همین اکنون بود و هست
البته ی از لحاظ مکان جغرافیایی متمایل به چلک
همین‌که آسمون نیمه ابری رو دیدم، و یه نموره احساس سرما کردم
دلم خواست چلک بودم، صدای وزوز کتری روی بخاری و بوی هیزم در شومینه و اسباب حال
و از جایی که قصد کردم مدتی صرفا با روحم معاشرت کنم، حرکت به‌سوی مطبخ آغاز شد
اول
گذاشتن کتری و اسباب چای، 
دوم طبخ یک فقره رشته پلو پر زیره و با مرغ زعفرانی
چقده با خاطرات دیگران حال کنیم؟

خاطره‌ی بی‌بی‌جهان،
مرحوم پدر و ............... 
بذار یه نموره با خودمون زندگی کنیم
خلاصه که این جمعه، مال منه

مال خود، خود خودم
خودم تنها با روحم
لیوانی چای معطر خوردیم با هم و به ملاقاتش رفتم سر سجاده‌ی نماز
بعد هم می‌خوام عصری دو تایی بزنیم بیرون
شاید پارکی ،‌یه‌جایی صفا سیتی و اینا
اوه 
ببخشید
یادم نبود هنوز فین فینم براه است و نمی‌شه ناپرهیزی کرد
باید زودتر خوب شم که برم چلک
تازه امروز فهمیدم این‌که این همه عاشق چلک هستم هم باز صرف علاقه به جنگل و طبیعت نیست
اون‌جا فقط منم و روحم
خونه‌ای که خودم و برای خودم ساختم
معمولا درش تنهام و کسی افکارم را مشوش نمی‌کنه
در آن‌جا خورشید مال من است، آسمان مال من است، جنگل تکیه‌گاهم و دریا منظر دیدم است
خلاصه که هر چه دربه‌دری می‌کشم فقط از باب دور من از من است
وای بدتر دل ضعفه گرفتم برای چلک 
خداوندگارا
ایزد پاکانا
لطف بفرما یه دوسه روزی خورشید را مستقیم بر هراز بتاب تا من و روحم دوتایی بریم چلک 

یک لیوان،‌قهوه‌ی دل‌چسب




دیروز یه‌جای، یه‌کسی خاطره‌ای از عشق قدیم‌ش می‌گفت و از جایی که همه‌ی عمر اسباب تفریح و سرگرمی ذهن هستیم
سر خرش رو کج کرد و ما رو برد یک‌راست به خاطره‌ی آخرین تجربه‌ی عشق
وقتی کانون ادراک در زمان حرکت می‌کنه، کل انرژی،  ریخته شده در اون خاطره و در اون زمان خاص
دوباره مشتعل می‌شه و انرژی تازه می‌گیره و خلاصه..............
ما یهو به‌خودمون اومدیم و دیدیم، بد مدل درگیر خاطره‌ای شدیم از زمانی قدیم
پرونده‌ای که به سه‌هزار میلیار مدل برای خودمون بستیم و حتا از بایگانی هم انداختیم‌ش بیرون
 خودم رو جمع کردم و مچ ذهن نابکار رو گرفتم که:
پدر سوخته، تو برای دل‌خوشی و سرگرمی خودت از من  و انرژی‌های نازنیم مایه می‌ذاری؟
  انرژی‌هایی که باید سه‌هزار میلیارد راه بسته را باز کنه، تو خرج اوهام خودت می‌کنی؟
همون وسطا بود که فهمیدم، همه‌ی عمر همین بوده
ما هی فکر می‌کردیم عاشق شدیم. چون این کلک ما رو وارد بازی‌های خودش می‌کرده
با هر تازه از راه رسیده‌ای ،‌لیست تعلقات ما رو زیر و رو می‌کرد و به طرف امتیاز می داد
حالا نه که فکر کنی، واقعا امتیازات در طرف مربوطه موجود بوده‌ها نه
مثلا بلوزش قرمز بود، تیک می‌زد به 
گل رز وحشی
چشماش آبی بود، تیک می‌زد به 
آسمون آبی و .................... خلاصه همین‌طور به خودمون می‌اومدیم می‌دیدیم
درگیریم
درگیر عشق، من
مال، من
احساس، من
نیاز، من
درگیر یه چیزی که همه چیز بود جز عشق
عشق، صبوری می‌خواد. هر آن‌چه هست را می‌پسنده و درگیر بودن یا نبودنش نمی‌شه
درگیر این‌که اونم دوستم داره یا نه؟
آدم عاشق، عاشقه. یک بیمار بدبخت که کاری نمی‌تونه بکنه، جز تب و لرز از درد فراق
مثل این چند روزه که با ورود ویروس سرما خوردگی با تمام دارو و حکیم و دعا
ما هم‌چنان می‌لرزیم و از تب می‌سوزیم و بال بال می‌زنیم و کاری‌ش نمی‌شه کرد
وقتی عاشق می‌شی، با فکر و منطق نشدی
یهو به‌خودت اومدی و دیدی که عاشقی
مثل لذتی که ناخودآگاه از خوردن لیوانی قهره‌ی معطر می‌بری
این خاصیت قهوه‌است که دلپذیر است 
نه تصمیمات من
همین و بس

ملاقات با من



از بچگی همان‌طور که افتد و دانی، هرچیز که تکلیف می‌شد
دوست نداشتنی بود. حالا می‌خواد تکلیف شب مدرسه بود یا حتا نقاشی که از نوزادی براش می‌مردم
تا به زور و تکلیف می‌شد ، دلم رو می‌زد، از جمله، شوهر داری، مامان بودن ، دختر خوب و ...........
امروز هم یک کشف مهمی در رابطه با شما داشتم 
این‌که
وقت نماز، همه‌جا هستم جز در درون
اون بیرون، باون بالاها، توی ابرها، بین ستاره‌ها، کنار خورشید و ..............
چند روزی‌ست که امید از همه برکندم و روح خودم وارد مراوده شده‌ام
یعنی صرفا در درون و با خودم عشق‌ورزی می‌کنم
نه که شما فرمودید ، نفخه‌ فیه من الروحی . از همین رو اگر با روحم مرتبط باشم تو گویی که با شما در حال فالوده خوردنم
همه‌چیز تغییر کرد
حالا دیگه فکر نمی‌:نم باید تکلیف شما رو انجام بدم
وقت نماز حواسم نیست به بیرون خودم
از شنیدن صدای بال پرندگان تا فریاد دستفروش رهگذر
هرچه هست درون من است و اون تو هم که همه خالی است
در نتیجه ، نماز از تکلیف درآمد و دوبارهدشد نیازی صد در صد
خب چه کرمیه؟
ما هی می‌رفتیم سر سجاده و دولا راست می‌شدیم و حواس‌مون هم پر می‌کشید به اون دور دست‌ها
حالا یک احساس لطیف و دل‌نشین را تجربه می‌:نم
حضور، من
منه واقعی
خود خودم بودن

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

تق،‌ درآمده‌ی عشق




این چند روز که اسیر بستر و فین و فین دماغ بودم یه کشف مهمی هم کردم
اونم این‌که 
از هر شونه که به شونه‌ی دیگه غلتیدم و خواستم با خودم از نبود عشق بنالم
بلافاصله یاد سن و سال و اینا افتادم و لبم رو گاز گرفتم
حالا این‌که اگه یه روز آلزایمر بگیرم و یادم نباشه چند سالمه، ممکنه باز عاشق بشم یا نه
باز خدا عالمه
نمی‌دونم کی،  این مرز بندی ها رو در سرم کرده که برای هر حرکت یک‌راست سراغ سجلد احوالم می‌رم؟
نه که همیشه عقلانی دل می‌دادیم.
 حالا کار کشیده به تائیدات عقلایی
شایدم چون‌که پی بردم اون عشق‌ها همه خالی از تاثیرات هورمونی نبوده و دیگه برام جلوه‌ نداره
البته نه از باب نبود هورمونکه از باب درک واقعیت و 
خلاصه ما موندیم و تق،‌ درآمده‌ی عشق
باز بندازیم گردن جامعه و خانواده و تقویم‌های نجومی و ........... خلاصه
اینم از کشف جدید که تا پریروز ازش بی‌اطلاع بودم
یعنی تو مي گی هنوزم ممکنه بشه؟ یا نه؟
البته سن هم بی ربط نیست 
دیگه آدم در این سن و سال مثل نوجوانی و شباب و اینا زودی خر نمی‌شه دلش بره دنبال یه خیال وهمی
که تازه بعد از کلی جون کندن سر در بیاره اینا همه‌اش از اول تا آخر توهمی بیش نبود
توهمی که خودم دوست داشتم باورشون کنم و مدتی به دلدادگی و دلداری سر بشه
که ندیده از دنیا نرفته باشیم

زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم....چی چی چی چی حافظا



یه چی می‌گن، قدما.... زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم....چی چی چی چی حافظا
اندر حکایت ماست
یک هفته است ساک سفر بسته و آماده‌ی رفتنم
هوا خراب شد، آسمان تپید و جاده برفی شد که هیچ
تازه، سینوزیتی که هزار ساله خفته و صدایش در نمی‌آمد، زده به جاده خاکی و از پیشونی تا پسه کله و گردن رو گرفته
چشمام که بزور باز می‌شه، الانم دارم کورمال کورمال و آلبالو گیلاس می‌چینه و  یه چی می‌نویسم
چند شب هم هست از سر شب تا خود صبح به 124 هزار زبان زنده و مرده‌ی دنیا کابوس می‌بینم
از نوع جفنگ و هفت رنگ 
که چی یه توک پا داشتیم می‌رفتیم تا چلک و برگردیم
حالا این رو به حساب عوالم نشونه‌ها بذارم؟ به حساب احوال پریشانی ذهنم؟
به حساب تغییرات جوی ؟
یا بگم خدا راهم رو بسته؟
خلاصه که همه‌یعمر سی همینا دیر رسیدیم یا اصلا نرسیدیم
اون‌جا که باید می‌رفتیم، موندیم
اون‌جا که باید می‌موندیم، رفتیم
و .............. خلاصه که هنوزم سفیر و سرگردونیم
اونام رو گذاشتیم پای قسمت و سرنوشت و برخی هم شانس و خلاصه که اسباب بد بیاری 
دردسرت ندم، خودم هیچ وقت هیچ نقش بسزایی نداشتم که بگم ما اینیم
یا نذاشتند، ندادند، نشد، بستند و گرفتند که ما اینیم
یکه و تنها و ....................... بد بیار
وگرنه که اگه دست خودم بود قبل از انوشه خانم انصاری، ماه که هیچی مشتری هم رفته بودم و داشتم اسباب سفر به مریخ مهیا می‌کردم
ولی خب دیگه از اون‌جا که همه‌اش زیر سر این اینگیلیس‌های بی‌پدر و مادر بود
مام هنوز هیچی



۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

زیر کرسی بی‌بی



همین‌طور که اون زیرمیرا صدای بارون رو که می‌خورد به شیروونی اتاق می‌شنیدم، از این شونه به اون شونه چرخیدم
یک روز تمام عیار بارونی
لعنت به معلم تاریخ و جغرافی، علوم و ریاضی که همه‌اش ضایع‌ست
از زیر لحاف پنبه‌ای با روکش مخمل صورتی و ملافه‌ی نرم سفید بود کشیدم، منتظر بوی شیر سررفته بودم 
آخه یک روز در میون کاسه‌ی شیر خانم‌والده سر می‌رفت و بوی شیر سوخته همه‌جا سر می‌کشید
دوباره لعنت فرستادم به هر چی مدرسه و من‌که باید از بستر نرم و راحتم می‌:ندم و زیر این بارون راهی می‌شدم
صدای بوق ماشین خواب رو به کل از سرم پروند
لحاف لایکو را کنار دادم و از پنجره به آسمانی نگاه کردم که بارانی بود
و من قرار نبود به هیچ مدرسه‌ای برم
عین یک روز جمعه که می‌شد تا لنگ ظهر خوابید و از زمستان در زیر لحاف یا حتا کرسی بی‌بی‌جهان لذت برد
این‌جا بود که دیگه خواب به‌کل از سرم پرید
این من بودم، با گذشت هزاران سال از فصل مدرسه
دلم گرفت
کاش مجبور بودم برم مدرسه ولی هنوز بچه بودم، قدم‌های سنگین بی‌بی را که بر فرش‌ها می‌کشید را می‌شنیدم
یادش بخیر
اون‌وقت‌ها شوفاژ نداشتیم، زمستان حقیقتا زمستان بود، اگه از زیر لحاف در می‌اومدی تنها پناهت بخاری دیواری یا بخاری نفتی وسط اتاق بود
و اگر در اتاق بي بی به خواب رفته بودم که مامن ، کرسی گرم و مهربان او می‌شد و دلت نمی‌خواست از اون زیر بیرون بیای
و وای که اگر برف باریدن داشت. کرسی به قدر همه ثروت دنیا ارزش داشت و هی خوابت می‌برد
حالا نمی دونم اثر گاز کربنیک اون زیر بود و ذغال ؟ یا کودکی که ذهن مانع نمی‌شد دوباره و سه‌باره و چهارباره به خواب بری
بالاخره باید به حکم مادری از جا می‌:ندم
به آشپزخانه رفتم و بعد از گذاشتن کتری رو گاز قابلمه‌ی آش را هم به جریان انداختم
بخار روی شیشه‌ی پنجره و صدای عبور لاستیک ماشین‌ها بر روی آسفالت خیس
خاطرات فرداهای پریا را می‌ساخت که هم اکنون مثل دیروزهای من زیر لحاف بود و بو می‌کشید:
داره بارون می‌آد! یعنی مامان آش رو گذاشته؟



۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

Notre Dame De Paris song 8 pope de fools

برنامه رادیویی گلچین هفته

Golchin-eHafte33.zip - 4shared.com - ذخیره و تبادل فایلها به صورت آنلاین – دانلود - <a href="http://www.4shared.com/file/l5m--MqR/Golchin-eHafte33.html" target="_blank">Golchin-eHafte33.zip</a>

جمعه آمد، غم مخور



اگر بنا بود ، به زندگی وا بدم
تا حالا مرده بودم
همیشه در جنگم
جنگ با حال بد، و سر درآوردن از محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده
به‌قول ناپولئون: تا هستم، زندگی «  باید »  جریان داشته باشه
رفتم سراغ آرشیو موسیقی و برنامه‌ی  گلچین هفته را گذاشتم و پر کشیدم به روزگاران دور
 چون کانون ادراکم دچار لقی مزمن هست
چشم بستم و در دورها باز کردم
و از جایی که این اینگیلیسیای بی‌پدر طبق معمول سایت بیدل را هک کردن
نشد همان فایل را در این‌جا بذارم ولی من که از پای نمی‌شینم
و 
سخت و تلخ است شیرینی را به تنهایی خوردن
و
از جایی که هیچ لذتی به تنهایی معنی ندارد، رفتم سراغ صندوق‌چه‌ی اینترنتی و این فایل را برای شما هم محلی‌های خوب، روز جمعه پیدا کردم
باشد که حال همگی اندکی،‌به شود
غم مخور



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...