۱۳۹۹ بهمن ۱۷, جمعه

عشق یه‌جور بیماری مثل آنفولانزا




اون‌وقت‌ها یه کمد پر از کاست‌ ویدیویی داشتم که بعضی‌هاش رو شاید دو بار هم ندیده باشم
فقط بار اول که دیدم
ضیاف همان قاشق اول بود
اگر هم مهپاره از دستش در می‌رفت و یه چیزی باب سلیقه‌ام پخش می‌کرد
اگر ویدئو به سیستم وصل نبود یا فیلم خام نداشتم، همون یک‌بار هم نمی دیدم
چون تمام مدت به جای این‌که لذت ببرم ازچیزی که می‌بینم
با خودم در جدالم که چرا نمی تونم هر موقع که دلم خواست ببینمش
در نتیجه برای فرار از مشاجره‌های درونی اصلا نمی دیدم حرص هم نمی‌خوردم که
چرا مال من نمی‌شه
در عشق هم همینیم
یعنی یا باید حتما دو طرفه باشه و خیالم تخت یااصلا نمی خواستم
کاری که همه می‌کنیم
حالا این‌که تو عاشق یکی باشی و او محل سگت هم نده
رو خدا رو شکر تا حالا تجربه نکردم 
ولی مگه نمی‌گیم عشق؟
عشق تعریفی از گیاه عشقه است. 
پیچکی که دور درخت رشد می‌کنه
ازش بالا می‌ره و به خودت می‌آی می‌بینی درختی از پیچک عظیم برابرت هست
به تدریج درخت زرد و خشک می‌شه و می‌میره
عشق‌هم به تعبیر همونایی که این تخم لق رو شکوندن مگر همینا نبود؟
مجنونی، بی‌لیلا کی بود؟ یا فرهاد
اونا که آخرش خودشون رو به کشتن هم دادن
پس ما از عشق چه انتظاری داریم که هم به هم برسیم
هم تا ابد عاشق بمونیم، هم همه چیز خوب پیش بره که ما بگیم عاشق هستیم؟
اون دیگه یه اسم دیگه‌ای داره
عشق نمی‌شه
عشق یه‌جور بیماری مثل آنفولانزا است که تاوان و درد، اشتیاق و ......... داره
نه عروسی، نه تعهد، نه ضمانت، هیچی نداره
ولی عمیق و ریشه می‌ده
فقط همینه



۱۳۹۹ بهمن ۴, شنبه

هراسی به‌نام ایمان

 


همه‌ی عمر فقط ترسیدم. بچگی پراز محدودیت ارزوهایم را هول داد به پشت دیوار و آرزوی آزادی. هی قد می‌کشیدم بلکه اونور دیوار را ببینم نشد، زدم به جاده و به خیال خودم هرطور بود خودم را نجات بدم.

سر از اسارتی بزرگتر درآوردم. یه ده‌سالی اون‌جا ترسیدم و لرزیدم. سر از کوچه کاستاندا و عرفان درآوردم. جراتی پیداشد تا از اون حبس هم فرار کنم.

واووووو با چه دنیای پلشتی آشنا شدم. پر از کثافت و نامردمی. هی رفتم رفتم بلکه راه دررم پیدا کنم. آدرس‌ها غلط غلوط. کوچه‌ها بن‌بست و دل من خسته.

با پوست و استخوان نیازمند خدا شدم. خدای حامی. چیزی که از آدمیان انتظار داشتم به صندوقش سپرده. امنیت ، آرامش، حمایت. حمایت از همه‌اش مهمتر بود. چیزی که حتی از کودکی نداشتم. زندانبان که حامی نبود.

این وسط‌ها هم از درودیوار بلا به سرم باریدن گرفته بود و تنها راه نجات حامی نادیده‌ای بود که ذهنم باورش داشته باشه.

    دل از هر آرزویی شستم. بسکه ترسیده بودم. حتی می‌ترسیدم رانندگی کنم، عاشق بشم، با مردم مراوده داشته باشم. دخترک هم که رفت. من ماندم و مولانا .

   یه نه سالی هم ، همسایه مولانه شدم. همه چیز به ظاهر خوب بود. ما را با خلق کاری نبود و در جهانی به دور از خشم، قضاوت، نیاز .... پلکیدم

   همه چیر خوب بود. نه از دنیا انتظاری بود و نه از علقه‌های خونی و نسبی که دختر بزگه پیدا شد.

   پنجره‌ای به‌سوی زندگی، آدمیت. دوباره افسانه‌ها و نیازمندی و آدمیت و خلاصه نیازهای بشری. مردم زندگی می‌کنند. من چرا تنها؟

    دنیایم شد دو اپ اینستا و واتس آپ. تا چشم باز می‌کردم گوشی به دست پی‌گیر احوال دنیا و آدم‌هایش بودم. حسرتی این میانه شکل گرفت، گرفت، گرفت. سفر، مراوده، خویشاوندی، خانواده و ..... الی آخر.

   یک‌ماهی هست در آستانه‌ی جنون فهم کردم. ایمان و عرفانم هم تقلبی و از سر ترس بود.

   نیاز به خدایی که مراقب خودم، بچه‌هام، مایملکم تا حیات خودم باشد بلکه یه نخود زندگی کنم. حیرت کردم. این‌جا فهمیدم که من فقط موجودی ترسیده و پناهنده در غاری هستم به نام عرفان. تقصیر مولانا و عرفان نبود. مقصر باب ایمان من بود که ترسیدم. 

   همیشه فقط ترسیدم و عادات بشری از سرم افتاده.

   این مدل ایمان کار نمی‌کند دیگر. به دردم نمی‌خورد اصلا . دیگر آرامش هم ندارم. اپ ها را از گوشی حذف و می‌خواهم خود برهنه‌ی بی‌خدا را کشف کنم.

من فقط ترسیدم

هی ترسیدم.

و فقط ترسیدم.

   به‌خودم آمدم متوجه شدم، نه ایمانی هست نه باوری. م

۱۳۹۹ دی ۱۴, یکشنبه

مرگی دیگر

 



فکر کن اگر تصویر مرگ انقدر ترسناک نبود.

اگر به جای چاله،  کفن،  دفن شکل دیگری جهان را ترک میکردیم. 

چقدراین دنیای زشت و سراسر تنهایی را تحمل می‌کردیم؟ 

مثلا،  اگر تمیز و آراسته و در تابوتی زیبا جایی به جز قبر نگهداری می‌شدم باز هم از مرگ می ترسیدم ؟ یا در سی و چند سالگی زندگی را پایان میدادم؟

اگر این همه ماجرای مرگ و روزی چندهزار سال،  دوزخ و خشم الهی آن سوی مرگ نبود هنوز زنده بودم؟ 

اگر این همه جهل نبود این همه را باور میکردم؟ 

از کجا پیدا جهنم و آخرت هم اکنون و وسط داستانی که بهش اسم زندگی دادیم نیست. شاید داریم جریمه بعد از مرگ پس میدیم؟ 


من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...