همهی عمر فقط ترسیدم. بچگی پراز محدودیت ارزوهایم را هول داد به پشت دیوار و آرزوی آزادی. هی قد میکشیدم بلکه اونور دیوار را ببینم نشد، زدم به جاده و به خیال خودم هرطور بود خودم را نجات بدم.
سر از اسارتی بزرگتر درآوردم. یه دهسالی اونجا ترسیدم و لرزیدم. سر از کوچه کاستاندا و عرفان درآوردم. جراتی پیداشد تا از اون حبس هم فرار کنم.
واووووو با چه دنیای پلشتی آشنا شدم. پر از کثافت و نامردمی. هی رفتم رفتم بلکه راه دررم پیدا کنم. آدرسها غلط غلوط. کوچهها بنبست و دل من خسته.
با پوست و استخوان نیازمند خدا شدم. خدای حامی. چیزی که از آدمیان انتظار داشتم به صندوقش سپرده. امنیت ، آرامش، حمایت. حمایت از همهاش مهمتر بود. چیزی که حتی از کودکی نداشتم. زندانبان که حامی نبود.
این وسطها هم از درودیوار بلا به سرم باریدن گرفته بود و تنها راه نجات حامی نادیدهای بود که ذهنم باورش داشته باشه.
دل از هر آرزویی شستم. بسکه ترسیده بودم. حتی میترسیدم رانندگی کنم، عاشق بشم، با مردم مراوده داشته باشم. دخترک هم که رفت. من ماندم و مولانا .
یه نه سالی هم ، همسایه مولانه شدم. همه چیز به ظاهر خوب بود. ما را با خلق کاری نبود و در جهانی به دور از خشم، قضاوت، نیاز .... پلکیدم
همه چیر خوب بود. نه از دنیا انتظاری بود و نه از علقههای خونی و نسبی که دختر بزگه پیدا شد.
پنجرهای بهسوی زندگی، آدمیت. دوباره افسانهها و نیازمندی و آدمیت و خلاصه نیازهای بشری. مردم زندگی میکنند. من چرا تنها؟
دنیایم شد دو اپ اینستا و واتس آپ. تا چشم باز میکردم گوشی به دست پیگیر احوال دنیا و آدمهایش بودم. حسرتی این میانه شکل گرفت، گرفت، گرفت. سفر، مراوده، خویشاوندی، خانواده و ..... الی آخر.
یکماهی هست در آستانهی جنون فهم کردم. ایمان و عرفانم هم تقلبی و از سر ترس بود.
نیاز به خدایی که مراقب خودم، بچههام، مایملکم تا حیات خودم باشد بلکه یه نخود زندگی کنم. حیرت کردم. اینجا فهمیدم که من فقط موجودی ترسیده و پناهنده در غاری هستم به نام عرفان. تقصیر مولانا و عرفان نبود. مقصر باب ایمان من بود که ترسیدم.
همیشه فقط ترسیدم و عادات بشری از سرم افتاده.
این مدل ایمان کار نمیکند دیگر. به دردم نمیخورد اصلا . دیگر آرامش هم ندارم. اپ ها را از گوشی حذف و میخواهم خود برهنهی بیخدا را کشف کنم.
من فقط ترسیدم
هی ترسیدم.
و فقط ترسیدم.
بهخودم آمدم متوجه شدم، نه ایمانی هست نه باوری. م
