۱۳۸۵ خرداد ۲۹, دوشنبه

آزادی عشق



به همدیگه نچسبید . عشق را در آزادی یاد بگیریید
بگذارید عشق شما را بچسباند , نه سند و قباله
ازدواج هم خوب است . اما نه اول بسمه الله و باب مالکیت عشق
هیچ اسیری عاشق زندانبان خود نیست
هیچ ضعیف قدرتمند رو دوست نداره
عشق را به ذلت نکشیم
اعتبارش بخشیم
در عشق نگرانی برای فردا نیست .
دلتنگ دوری اکنون است

ترس ها


وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی , با شهامت می شوی
ما زمانی ترسو هستیم که هنوز می تونیم دست ها را به چیزی بند کنیم تا از چیزی نترسیم
وقتی رابطه درست جواب نمیده . راه بسته است و راه نمیده . تمامش کن
وقتی به رابطه غلط می چسبی وارد مبارزه ای دائمی می شوی . نبرد خسته کننده است . تو غریقی
غریق همیشه دست و پا میزنه و به اولین چیز که کنار دستش می رسه چنگ میزنه . در روابط اون چیز فقط طرف مقابل است . بعد از مدتی کوتاه هر دو خسته و غرق می شوند

همه عمر دیر رسیدیم


معلوم نیست کی وقتشه
گاهی زیادی زود می رسیم
گاهی دیر
چرا نمیشه همیشه سر موقع رسید؟
این خوشبختی چیه که ما همه عمر دیر رسیدیم
وقت هایی هم هست که زیادی عجله داریم و قبل از خوشبختی می رسیم , کم طاقتی باعث میشه برگردیم
گاهی چیزهایی رو می خواهیم که اصلا مال خوشبختی نیست و فکر می کنیم , به زور میشه درستش کرد
گاهی هم خوشبختی رو با مدل های غربی می خواهیم
گاهی خوشبختی آمده , مقابل ما ایستاده . اما باورش نداریم . چون خوشبختی زری و فاطی این شکلی نبوده
بهتر نیست اول خود را بشناسیم . بعد به انتظار بشینیم ؟
دنبالش نگرد . وقتی طالب هستی , پشت ویترین ها می ایستی . جنس به قدری زیاده که تو از یاد می بری , دنبال چی می گشتی .
در نتیجه یا با جنس بنجل بر می گردی و یا دست خالی
خوشبختی نوعی آرامشه . آدرس و نقشه هم نداره
حادثی است که در آرامش واقع می شود

جهان زیباست



کافی است بگوییم
عظمت این دنیا , چنان آشکار است که فقط ناهنجاری می‌تواند ما را از توجه به آن باز دارد
زمانی که از دنیا شکوه‌داری و به همه ناسزا می گویی , بدان
همه فقط از ناهنجاری های تو برخاسته
گرنه
جهان بسیار زیبا و شگفت انگیزتر از آن است
که
تا هنگام مرگ بفهمی
مگر اینکه , دست از من بیچاره ات برداری
و
مسئولیت تصمیماتت را
شخصا بپذیری

۱۳۸۵ خرداد ۲۴, چهارشنبه

بچه سالاران


به نسل ما ميگن نسل سوخته ميگي چرا ؟
عرض مي كنم . وقتي ما بچه بوديم زمان پدر يا مادر سالاري بود و هر چه توي سرمون مي زدن . صدامون در نمي آمد
بعد سطح شعور فقط در اين يك قلم بالا رفت و روانشناسي نوين انگشت روي بچه ها گذاشت و مد تغيير كرد
موقعي كه نوبت ما شده بود تا با رهايي از قيد سالار ها نفسي بكشيم , چرخ چرخيد و مد تبديل شد به « فرزند سالاري » ا
خانم والده هنوز خانم والده مونده و انتظار داره صدام در نياد و بگم چشم
گلي هم كه وظايفم رو هر روز خاطر نشان مي كنه
حالا نسل من هنوز هم از سالاران گذشته بايد تو سري بخوريم و هم از سالاران نوين
بيچاره نسل ما كه سهم از هيچي نداشت
مردها هم كه در جنگ و انقلاب يا كوچ كردند و يا نفله شدن و يا از قفس پريدند
و عده اي هم موندن بي شوهر
غلط نكنم نسل ما « كارماي » عظيمي را بايد پرداخت مي كرد كه هنوز نفهميده چرا ؟
تازه اين گلي از من ارث پدرش رو هم مي خواد







۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه

دلتنگی کودکی



كمی دلتنگ و گاه اندكی كودك
روحم كمی دلنازكی دارد و گه بی تاب
دلم حياط قديمی پدر می خواهد كه سبز بود و صميمی
سيب هايش گلاب بودند و شيرين
و خاطره عصرهای تابستان كه نم ميزد
باغچه ي كودكي را به عشق و شبدر وانگور
لاله عباسی و شاه پسند
حافظ و شاهنامه كه همه ياد پدرباخود دارد
که شبی باد آن را به انتهای خاطراتم برد و باز نگشت و تنها ماندم
در پس جانماز سفيد مادر عطر ياس که چادر عشق بود
و نوازشش اميد دل كودك من
چه خوب بود بزرگ نمي شدم و هميشه ميان گيسوانش
گم بودم
شب از چيزي نمي ترسيدم كه پدر رستم شاهنامه بود
و ديو را به اين خانه راه نبود
صبح لطيف بود و
بوي بربري مي داد و
شب عطر هندوانه

love way


عشق يك آينه است
رابطه واقعي آينه اي است
كه در آن دو عاشق چهره يكديگر را مي بينند
و خدا را باز مي شناسند
اين راهي به سوي پروردگار است

عشق ؟؟؟


« عشق در لحظه حال تو را چنان بی تاب می کند که تو به فردا نمی اندیشی »
عشق حقيقي بي دليل است و از قلب سرچشمه مي گيرد
هرگز به دنبال تأييد عشق با معيارهاي ذهني نباش. ذهن فقط به درد زندگي در دنيا مي خورد
عشق مثل علف بايد از درون صخره از دل انسان راهي به بيرون بيابد . با سعي و كوشش نمي تواني در دل هيچ كس نفوذ كني مگر , خودش اجازه عبور بدهد
عشق فراتر از اين هاست
فراتر از معيارهاي ذهني است
عشق از جاذبه هاي بدني هم فراتر است
نزديكي عشق فاصله هاي زماني و مكاني را درهم مي شكند چون مرز عشق از زمان و مكان فراتر است
تو از طريق قلبت با قلب ديگري ارتباط مي گيري
اين رابطه كلامي نيست به حرف در نمي آيد و با هيچ معيار ذهني قياس نمي شود
از قلب عشق و اعتماد زاده مي شود
ذهن هميشه ترديد دارد در حالي كه عشق كاملاً اعتماد مي كند

۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه

بت



کلامي نيست
جز اندوه تلخ آدمي در لحظه ء , نبود ايمان
ايمان به خود , ايمان به خدا
روزي انسان خدا را ساخت كه در لحظات اين چنيني تنها بود
احساس عدم حضور يك حامي يك تكيه گاه
حسي كه به خداي كوچك گفت
« ناتوان و دردمندي . تو , هيچي نيستي »
به برون چنگ بزن , خواهي يافت . كمك آنجا است
انسان پرسید
« كجاست كه نمي بينم ؟
مکر پاسخ داد
« ا« دور، دور . بالاتر از ابرها و سياهي ها
انسان باور كرد و آرام شد
دوباره به فكر افتاد و پرسيد
« پس اين خدا كو كه نمي بينم ؟ »
چشم كه خواهر مكر بود از او نشان مي خواست .
به سرعت بتي ساخت وبه سجده شد
بت نه حرف مي زد، نه حركت داشت
دوباره انسان لرزید . از خانه برون شد، چند گام آن سو تر مردي را دید
به گدا پول مي داد
با انسان مواجه شد
نيازهايش را او بيش از خداي ناديده پاسخ گو بود .
پس به سوي او شتافت
و
من به سوي عشق كه، روغن چراغ
معبد تن من است


۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه

كالسكه





سلامي به طعم خوش آشنايي
از بچگي يادم دادند به اسرار مگو كار نداشته باشم ؟ اول , امام زمان , كي قراره بياد؟
دوم , سن خانم ها كه به سنه و سال چنده؟ا
خاطرات كودكي من از خاطرات تو قطعا صفحاتش زرد تر و در پسش غباري است به وسعت آرزوهاي يك ريالي
وقتي بچه بودم , فوتينا مد روز بود , بسته اي يك ريال
شانسي هم اگر شانسي , داشتي داخلش پيدا مي كردي كه البته بيشتر پوچ بود
ولي هيجانش خوب بود , بعد فوت كردن فوتينا به سرو روي هم كلاسي ها ( فوتينا = آرد نخودچي نرم مخلوط با خاكه قند . در بسته هاي كوچيك پلاستيكي و يك ني كوچيك هم داشت
صداي مرضيه و دلكش در خانه بود و نور گرم بي دود , آفتاب زمستان بر گلهاي قالي و كاسه لعابي شير صبحانه , روي بخاري نفتي كه معمولا , سر ميرفت .
كوزه ترشي هاي مادر جان در انبار و دزدانه خوردن هاي ترشي بادمجان
ديوار گلخانه , شمعداني ها كه از سرما در آنجا خوابيده بودند
دزدي رب انار , از كوزه , يواشكي ! واي ...! چه مزه اي !! هميشه سه مي كردم . تمام مدت كه به سمت انبار مي رفتم , به خودم قول ميدادم فقط يك ليس , معيار يك ليس از (پايين كف دست بود تا نوك انگشت ها ) از اولي شروع مي شد به دومي تا پنجمي و آخر هم دهمي ..... و برعكس
ايكاش بيست تا انگشت داشتم . از دهنم نپرس كه از يك فرسخي تابلو مي شد. بيست و چهار ساعت اين سياهي لاكردار آثار جرم از زبونم نمي رفت و لال مي شدم . كمتر حرف مي زدم تا , سرقت بزرگ , برملا نشه .بعد ها فهميدم , خانم والده
مي فهميد و از خدا مي خواست : عمر رنگ رب انار از بيست و چهار ساعت به هفتاد و دو ساعت كش بياد . اين همه گفتم تا بگم چيزي كه باعث مي شه به دنبال مكاشفه باشي شايد همين ياد وخاطره دور مانده و گمشدگي هامان باشه ؟
ياد پسرهاي محل كه پشت كالسكه ها مفتي مي رفتند
خاطراتي به نوعي شبيه به هم به ما ياد آوري مي كنه ,كجا بوديم و كجا ايستاده ايم ؟
ساعات كلاس درس , خرج تخيل مي شد و كشف و شهود
فقط نمي دونم اين درس ها چطور به نتيجه مي رسيد ؟
این نيمكت هاي چوبي دراز بد قواره كه بدون استثنا ميخ داشت . شايد اگر نبودند سر كلاس خوابم هم مي برد
از اون طرف اگر عمرم رو حساب كنم , به زير زمين حوض خانه لاجوردي مي رس
ه
با صداي بنان , ياد پدر تازه میشه . مرضيه را مي خواند مادر هنوز
خودم هم كه اين وسط ها مونده ام سرگردون
كاش بچگي اين رو مي فهميدم و به جاي كلاس هاي اجباري , پيه تركه آلبالو رو به تن مي كشيديم و فقط بازي كرده بودم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...