۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه

دلتنگی کودکی



كمی دلتنگ و گاه اندكی كودك
روحم كمی دلنازكی دارد و گه بی تاب
دلم حياط قديمی پدر می خواهد كه سبز بود و صميمی
سيب هايش گلاب بودند و شيرين
و خاطره عصرهای تابستان كه نم ميزد
باغچه ي كودكي را به عشق و شبدر وانگور
لاله عباسی و شاه پسند
حافظ و شاهنامه كه همه ياد پدرباخود دارد
که شبی باد آن را به انتهای خاطراتم برد و باز نگشت و تنها ماندم
در پس جانماز سفيد مادر عطر ياس که چادر عشق بود
و نوازشش اميد دل كودك من
چه خوب بود بزرگ نمي شدم و هميشه ميان گيسوانش
گم بودم
شب از چيزي نمي ترسيدم كه پدر رستم شاهنامه بود
و ديو را به اين خانه راه نبود
صبح لطيف بود و
بوي بربري مي داد و
شب عطر هندوانه

۱ نظر:

  1. چادرم و بستم به کمر و اومدم ببینم چی از جون این بچه می خوای ؟ تو که خودت اینقده کودکی کودکی می کنی . چرا نمیذاری این بچه کارشو بکنه . فکر نکنی گلی بی صاحبه

    پاسخحذف

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...