۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

عشق‌من کجایی؟


یه گمانم بیمار شدم؟
شاید ویروسی درآب‌های شمال بود؟ البته گفتند یه ویروس تازه هست به هر چی دست می‌زنی دستت رو بشور. اما علائمش مثل وبا بود؟
اما انگاری این یکی مثل بلا بود
از وقتی برگشتم انگار دلم و اونجا جا گذاشتم؟ خب چه کنم؟ شماهم فکر نکنید دیوونه شدم. مگه می‌شه آدم الکی دلش دریایی عشق باشه؟
به‌خدا، خودم نمی‌دونم بی‌تابی برای چی این‌قدر آزارم میده. اما می‌دونم از دیشب هنوز نتونستم بخوابم
شایدهم عاشق رستم با اون دیو سفیدش شدم؟
چون مطمئنم غیر از نگهبان، باغبون و گروه ذکور میهمان‌ها مرد دیگه‌ای نبود که بهش دل داده باشم؟ منم که عاشق خیال از رستم دم دست‌تر می‌شد اونجا دید؟
تو میگی زنده می‌مونم؟

شازده




این مازیار مقدم
" شازده " است که اینچنین مخملین می‌گوید
و مرا
خواب یک صدا با خودش تا صبح می‌برد
خاطرش جاودانه
و روحش آزاد

مازیار مقدم


راستش حالم دوباره پنچر شد. دروغ چرا؟ طبق معمول هم کسی دم دست نیست که بخوام چیزی بگم. اما یه بغضی تو گلومه که نمی‌شه قورتش بدم
چند سالیه با صدای شازده بد جور حال می‌کنم. مثل نسخه خانوم جون به همه تجویز می‌کنم. تا اینکه امشب تو سایت عاشقانه خبر مرگش رو دیدم
نه ، غش چیه؟ کپ کردم. امریکا زندگی می‌کرد و واقعا اسم شازده برازنده خودش و صداش بود. صداش روح داره و وارد جریان حسیم می‌شه
تهش زنگ خستگی و عشق فوران می‌کنه. خیلی‌ها وقتایی که فکر کردن عاشق‌اند با صداش حالی و بزمی داشتن. از جمله خودم
با همه خاطرات و احساس خوبی که از او به‌من رسید او را در سرزمین کمال آرزو می‌کنم
روانش همچون صدایش جاری و آسوده
حیف شد، ولی. دیدی گفتم روی هیچی حسابی نیست؟

ولی باز گریه کن

سلمان خان جون گلی




بازم دم این دوست پسره گلی، سلمان خان گرم. دیدی؟
یه‌وقتی با مسیر چیزی که اصلا برنامه‌ات نبود چنان می‌ری که اصل و فرع کار از یادت میره. حتی
ممکنه موضوع مسخره باشه. اما اون لحظه دوای درد تو فقط اونه
بین پاشدن و موندن دو به شک بودم که گرفتار ، جلوهء عشق و شدم هووی گلی. نشستم و دل دادم به سلمان خان. البته با احازه گلی
فکر کن یه عمر هر چی بدبختی کشیدیم از تصدق این خواب و خیال‌های هندی بود. غلط نکنم با مخ افتادم تو هچل سلمان خان و تا ته فیلم نشستم. آخرش لپم درد گرفته بود. هی نیشم بزور باز شده بود و از قرار گیر کرده. چون یادم نمیاد خیلی اهل خنده اونم از نوع تبسم سیندرلا گونه بوده باشم
به هر حال هر چی که بود کلی موج رادیو رو چرخوند و طول موجم عوض شد فکر کنم افتادم رو یک کانال راک موزیک. فقط خدا کنه کانال به مستر بین مربوط نباشه
شاید،
باز فردا زندگی زیبا باشه و من از خدا راضی؟ شایدم این وسطا خدا دزدانه نگاهم کرده؟
شایدم هیچی نباشه؟
شاید حتی فردا بیدار نشم؟
فکر کن به چی اعتبار هست و ما دل به فردا خوش کردیم؟

خدایا نگاهم کن


دلتنگم
غریب و سخت عاشقانه، دلتنگم.

تصور تلخی است که تو عاشق کسی باشی و ندانی کیست؟ 
از بی‌عشقی وامانده و از دلتنگی درهم پیچیده
خدایا صدای اذان برخاست.

به‌سوی تو می‌آیم
اما، به حرمت و عظمت نام کبیرت که در فضا جاری‌است. 

تنهایی‌هایی‌ام را پایان بخش

خسته



از زندگي و راه‌هايي كه هر چه مي‌روم برآنها پاياني نيست، خسته‌ام . 

از انتظارهاي بي‌موقع و ناتوانی‌هايم خسته‌ام.
از ترس نوشتن اين سطور و بيم از قضاوت شدن خسته‌ام.
دلم مي خواهد بروم، هر جا كه باشد فقط بروم.

از مادري، خواهري از فرزندی و هر اسم ناهمگوني كه فقط باري است بر شانه‌هايم، خسته‌ام. 
بسيار خسته و ناتوان. 
از اينكه همچنان شانه‌اي نيست كه وقت وحشت و دلتنگي به آن پناه برم خسته‌ام. 
کاش می‌شد چنان دور روم كه كسي را ياراي يافتنم نباشد
جایی که چشمی انتظارم را بکشد و همان‌طور مشتاقم باشد که من مشتاق یافتنش هستم. جایی که می‌فهمم دوست داشتنی هستم.

می‌فهمم که اصلا، هستم. 
آغوشی امن و بی‌دغدغه که در پناهش از هیچ نترسم.
که تنها وحشت زندگی‌ام که تنها ماندن است
خدایا تو به‌من همه چیز دادی.

همه‌چیز. 
جز عشق؟ 
چه رازی در پی این معما خفته؟
نکند می‌ترسی با عشق خود و تو را فراموش کنم؟ 

شاید راهم را؟
بروم جايي كه مجبور نباشم از فردا بترسم، از دلتنگي بخشكم و از بي‌كسي در خود فرو ريزم.

جايي كه محبت زبان خود را داشته باشد.
آنجایی چون جاي بودنت آن‌جاست.
نه چنان باشم كه نيازم دارند. 
از انجام وظيفه و مادر خوب بودن خبری نباشد
از انسانيت بي بها دل‌زده و از نگراني‌های حتی هنگام خواب وحشت دارم.

شب ها از خوابيدن مي‌ترسم.
يك روز ديگر از عمرم رفت و همچنان تنها؟





۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه

کو؟

تولدی دیگر



وای چیه؟ کی گفته، عیبه؟
آخی نازی
بابا اینها رو کی کرده تو کلهء این حیوونی‌ها؟
عزیزم. عشق ناپاک نیست، که مقدسه
هوس و شهوت یا فرمایشات هورمون عشق نیست که ما از بودنش شرمنده باشیم؟
انسان تا به ذات الهی نزدیک نشه نمی‌تونه عشق حقیقی رو تجربه کنه. 

اخلاقیات عشق رو سرکوب کرد تا امثال تو ازش بیذار باشید.
تا آنها را به دردسر نیندازید.
که عشق شجاع می‌کند و ترس را ببرد و دلیری آرد. 
عشق آب زلالی است که حیات می‌آرد و روح هستی را به رقص وامی‌دارد
عشق آینه‌ای است که تو خود را در آن می‌بینی
ما در عشق خودمان را رسم می‌کنیم و بازمی‌یابیم. 

خود حقیقی و پاک.
خود شایسته‌ای که هر لحظه در پی بزرگتر شدنه
کسانی عشق را سرکوب می‌کنند که نه باور داشتند و نه دیدن. 

و این ذات انسانه که
چون ندیدند حقایق ره افسانه زدند






والی‌لی


قبل از دو راهی یوسف آباد بود که احساسی قلبم رو چنگ زد و ماشین رو زدم کنار و ایستادم. 
از آینه بغل چراغ‌هایی را می‌دیدم که شتابان بالا می‌آمدند و آسیمه سر می‌گذشتند
در فکر بودم که، اگر یکی یه جای دنیا، که نمی‌دونم کجاست. شاید همین بغل‌ها باشه که از گل و ذات من باشه و به عبارت خودمونی تر جفت کیهانی باشیم، حتما اونهم یه جایی درست همین حس غریب گم‌گشتگی و بیقراری رو باید داشته باشه.

و شاید اونهم همین حالا به این مسئله توجه کرد و ماشین را کشید کنار؟
فقط سر در نمیارم اگر من این‌همه بی‌تابم؟ 

اون داره چه غلطی می‌کنه که یادش نیست ما باید در یک نقطه با هم مواجه بشیم؟
اینم شانس! 

از قرار اون‌طرف کمی مشکل آی ـ کیو داره؟

به کجا چنین شتابان؟


قابل توجه بعضی‌ها که دائم منتظرند مچ منو بگیرند. 
این ناله‌ها و زجه‌های عاشقانه نه از سر ضعف است که از سر نیازی روحانی است که قاعده بردار نیست.
مچ گیری ممنوع
نمی‌دونم برای چندمین بار به خونه رسیده بودم که دوباره برگشتم.

گاهی اینطوره.
اینه همه علت والیلیه من.
به مجتوت گفتند بیا تا کابین لیلی رو برات خواستگاری کنیم. 
گفت: 
من لیلی نمی‌خوام. 
عاشق والیلی‌ام
من عاشق عاشق شدنم.

شاید تو و شاید همه ما دربدریم بیش از اونکه یکی عاشقمون بشه، خودمون عاشق یکی بشیم.
این‌همه مرض تو دنیا هست و همه دنبال درمان‌ها. 
جز بیماری عشق.
مال من مادرزادی و ژنی است.
یادم میاد تو شکم خانم والده هم دنبال عشق می‌گشتم. 
خودم رو بهش می‌مالیدم تا توجه کنه و عشق بده؟
حتما یه کاری می‌کردم. 

چون به نظر خانم والده گرام، خدا هنگام خلقت من ملات کم آورده و یه خروار عشق به‌جاش قاطی کرده
خدایا یکی بیاد که سخت عاشقش بشم.

چنان سخت تا برای همیشه از عشق توبه کنم





عشق یعنی آزادی

زندگی عشق است


خانومم، همهء شناخت ما از دنیا با مرور زمان و تجربه، ادراک می‌شه و تدریجا شکل می‌گیره.
بعضی چیزها هست که تا تجربه نکردی نمی‌تونی بشناسیش. گاهی بعضی چیزها مهم نیست اگر شناخته نشوند.
اما بی تجربه و ادراک بعضی دیگر نمی‌تونی به خودت بگی کامل زندگی کردی
مثل شناختی که از خدای مادی برای خودت خلق کردی. این اصلا مهم نیست چون هر انسان خدای خودش را دارد. 

اما عشق مرز و معنا داره. 
قابل لمس و تجربه‌است برای همه آدم‌هایی که باورش دارند. ازدواج تجربه‌ای نزدیک به مرگه، تا واردش نشی، نمی‌فهمی چه کردی؟
ببین درصد ازدواج و عشق‌های خطا و دردسر ساز فقط در سنین پایین اتفاق می‌افته.

چون در زمان تو می‌فهمی عشق چیه و ازدواج برای چیست
مثل عرفان. 

هر کسی باید تجربه کنه تا به ایمان و باورش برسه
بله عزیزم، اینها بدجور هم سن و سال داره

تا نسوزی چطور می‌خوای بدونی، سوختن یعنی چی؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه

Bhagwan shree rajneesh



ازدواج را براي ممانعت از عشق ابداع كرده اند، زيرا عشق خطرناك است. عشق تو را به چنان اوج هايي از خوشي و سرور و شعف و شعر مي برد كه براي جامعه خطرناك است تا به مردم اجازه دهد تا چنان بلندايي بالا بروند و چيزها را از آن ژرفاها و از آن بلندي ها ببينند.
زيرا اگر فردي عشق را بشناسد، ديگر چيزهاي ديگر هرگز او را ارضاء نخواهند كرد. 
آنوقت ديگر نمي تواني او را با يك حساب بانكي درشت راضي نگه داري، نه. حساب بانكي درشت كمكي نخواهد كرد، اينك او چيزي در مورد ثروت واقعي مي داند.

اگر انساني عشق را شناخته و آن بلندي هاي شعف انگيز را تجربه كرده باشد، قادر نخواهي بود كه او را جذب بازي هاي سياسي كني. 

چه اهميتي دارد؟!
قادر نيستي او را به كارهاي زشت غيرانساني وادار كني. 
او ترجيح مي دهد كه انساني فقير باقي بماند، ولي عشقش جاري باشد. 
زماني كه عشق را بكشي ــ و ازدواج تلاشي است براي كشتن عشق ــ وقتي كه عشق را بكشي، آنگاه آن انرژي فرد كه ديگر در عشق مصرف نمي شود، در دسترس جامعه است تا از آن بهره كشي شود.

كساني هستند كه عشق را نشناخته اند.

عشقي كه ناكام مانده باشد، به طمعي عظيم تبديل مي شود: عشقِ ناكام مانده به خشونتي عظيم تبديل مي شود و تو را وارد دنياي جاه طلبي ها مي كند. 
عشقِ ناكام مانده، بسيار ويرانگر است


اوشو
.

آزادی بخشش


دل‌شکسته و مایوس از هرچه عشق. شاید حتی اعتمادش را از دست داده؟
دختر جوانی که به چیزی به‌قدر عشق نیاز نداره. 

حتی اگر با فرسنگ‌ها فاصله باشه. چند شب پیش خبر شکستش را بهم داد.
امروز می‌گفت دیگه به کسی اعتماد نمی‌کنم. اما
فکر ‌کردی، یکی رو خیلی می‌خواهی. بعد می‌خواستی که باشه.

حتی اگر خیلی دور خیلی نزدیک؛ به‌خاطر احساست باورش کنی و بهش هر روز سخت تر دل بستی. 
معلوم نیست حقیقتا طرف کجای احساس بود؟
عزیزم تو از هر لحظه بودنش حتی دور لذت بردی.

از حضور یادش در خاطرت حتی خیلی دور، راضی بودی
چشم باز می‌کردی، برای سلام دادن به صبح انگیزه داشتی.

خالیه فکرت رو پر کرده بود. 
و هر چیز دیگری که بود
به پاس تمام لحظات رضایت، او و خودت را ببخش.

او را چون، دروغ گفته و فریبت داده. 
و خودت رو که اجازه فریب را به او داده بودی. 
بود، تو خواستی که باشه؟
پس اول خودت بعد او را ببخش.

اجازه بده خیر و نور وارد مسیرت بشه.
یادت باشه، با نگهداشتن حس منفی، فقط از کائنات منفی به طرفت می‌آد. 
تجربه‌اش را بردار.
داستان را به هستی بفرست ویادت باشه
ما هم گاه نیاز به بخشش داریم. 

شاید حتی برابر خدا؟
جا برای انتظار بخشیده شدن باز بذار
بپذیر ما اراده می‌کنیم هر چیزی بشه
کائنات ظرف خالی نمی‌شناسه. 

مطمئن باش این ظرف خیلی زود دوباره پر می‌شه. 
تا این نره، اون نمیاد

گنج

دانشجویی



اینها که می‌بینی وارد توهم گروگان گیری سفارت امریکا شدن؟
نمی‌دونم از سری اول چه خیری دیدیم که اینها دنبال داستان جدید هستند؟
اصلا کی گفته تو این مملکت هر کی دانشجو شد دارای شعور سیاسی است؟
عجب توهمی؟

باید حرف تازه‌ای زد. 
گفته‌ها را قدیم‌تر گفتن و گندش درآمد

آرماگدون


همه می‌دونید اهل سیاست نیستم. اما، بعضی چیزها هست که نمی‌شه ازش گذشت. از جمله این پانزده گوگولی مگولی انگلیسی که دیروز مورد عفو واقع شدن
سیاست و بوی گندش همیشه گند می‌مونه و ما بازیچه‌هایی بیش نیستیم
این مادر مرده‌ها که از قرار از دنیا بی‌خبر اسیر شدن خیلی برام جالب بودند.

یه روز لباس تفنگدارهای ارتش سلطنتی به‌تن دارند.
یه روز با گرم‌کن گل منگلی روی فرش ولو شدن و چلوکباب می‌خورن! 
اشتباه نکن همه به نوعی دچار همین هستیم. فقط حالی‌مون نیست. 
معلوم نیست دولت جناب بلر به چه منظور این‌ها را فرستاده در آب‌های خلیج فارس؟
نه تفنگ و دوربینی. 

هیچی. فقط تنگ هم نشسته و منتظر دستگیری؟
جریان چیه؟
شاید اومدن برای صید مروارید؟
شاید هم ماهی جنوب؟
ممکنه حتی آمدن هوا خوری؟
اما مطمئنن خودشون هم نمی‌دونستن کرم‌های قلاب ماهیگیری ما شدن!

ای خدا منو هیچ‌وقت سیاس نکن که داغ می‌کنم.
اینجا زمینه. 
یه روز لباس تفنگدار تنت می‌کنند تا اسیر بشی. 
یه روز گرم‌کن گل منگولی که آزاد بشی!
واقعا اختیاری وجود داره؟
شاید برای من و تو باشه. 

اما برای سیاستمدار و ارتشی هرگز
من همون نون و ماست حسرت عشق را می‌خورم اما به سیاست فکر نمی‌کنم چون داغ می‌کنم
فکر کن جهانی با دو امام زمان!!!!!!!!!!!!!! یکی بوش که در باور آرماگدون خواب و خوراک نداره ( بوش و دارو دسته‌اش باور دارند ، بوش منجی آخر زمانه) و یکی دیگه که مقابلش قرار گرفته و باور امام زمانی وجودش را گرفته! واوووووو .

خدایا پناه می‌برم به تو. ما که از اول جنس اصلش رو باور نداشتیم، چه کنیم با این دو نسخه ژنریک؟
غلط نکنم قضیه هسته‌ای ایران حل شد


۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه

آزاده


داستان خر و هویج نمی‌دونم چیه، آزاده.
اما نه نازنین. 
من این حرف را باور ندارم
ما اصلا نمی دونیم خوشبختی چی هست؟
مشتی آدرس جعلی از دیگران به دست گرفتیم و دنبال چیزی می‌گردیم که تجربه‌ای ازش نداریم. 

اگر ما نمی‌دونیم چیه. 
معنیش نمیشه که اصلا نیست. 
من میگم خوشبختی یعنی با چشم باز به آنچه که داریم نگاه کنیم و ذهنمون را درگیر نداشته هایی که هیچ معلوم نیست باعث خوشبختی ما باشند یا نه نکنیم. 
، خوشبختی بخشی از رویای کهن مردم زمین است
خدا میگه: 

من بهشت را چنان نزدیک به شما آفریدم که کافی است دست دراز کنی و برش داری
ما نابیناییم چه ربطی به خر و خوشبختی داره
خوشبختی یعنی اینکه تو اینجا رو ول کنی در قلب فرانسه بشینی، و به خر و هویج فکر کنی؟ 

بلند شو و خوشبختی را از همان‌جا خلق کن



آینه

با اوشو


معنایی در زندگی نیست! معنا را باید خلق کرد.
اگر آن را خلق کردی، معنا را کشف کرده ای

اوشو


این مرد

خوده، خوده عشقه
معنای عشق را از اشو یاد گرفتم
تجربه کردم

و
؟......

http://www.ods.ir

ساحل نجات



ای امیر جوانبخت، حکایت بدان‌جا رسید که خاندان نوح از طوفان" سرزمین هراز" به ساحل آرامش رسید و دگربار لنگرهای گران را به دریا فکندیم و قدم به خاک ناپاک پایتخت گذاشتیم
حالا می‌دونم اون‌جا خوشحال بودم یا اینجا؟
من به درد همین بر و بحر و کوه و بیابون می‌خورم. پایتخت حبهء دوستدارانش. 

ولی خب، این شاید تقصیر آی ـ کیو است که نمی‌ذاره اونجا این رو بفهمم، شاید هم عادت‌ها؟
باید حتما برگردم تهران. 

بعد دلم از قفس بگیره تا یادم بیفته
مرغ باغ ملکوتم نی‌ام از عالم خاک
به زبون لریش می‌شه فطرتا دهاتی‌ام.

که خیلی هم خوبه.
فکر کن از اکسیژن پاک نمی‌تونی بیشتر از ساعت هفت بخوابی. 
حتی اگر چهار خوابیده باشی.
مثل دیشب. 
بعد هم صدای مرغان بهشتی قلقلکت می‌ده زنده باشی
یه چیزی از تخت می‌کنه تا برم بیرون و از زیبایی لذت ببرم.

نفس عمیق بکشم و خدا را همه جا در اطراف ببینم و از ذوق زمین رو ببوسم
سال گذشته با دوستی اونجا بودم.

شاید باز در همین پیچ و تاب ول می‌خوردم که اونجا بودن در اون لحظه را دوست دارم؟ 
خوشحال؟ 
نباید می‌بودم؟ 
که یه اس ام اس اومد
لحظات عمر را در پی خوشبختی پشت سرگذاشتیم.

غافل از اینکه ، خوشبختی همان لحظاتی بود که ازآن می‌گذشتیم.
شایدهمیشه دچار تردیدم که نمی‌تونم خوشبختی رو پیدا کنم؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

جغرافیای صبر

بازگشت



وقتی سیب رو بالابندازی هزارتا اتفاق ممکنه باعث بشه اصلا به زمین نرسه؟! 
شاید یکی قاپید و برد. باور کن
داستان قوم نوح بدانجا رسیده بود که همگی راهی دیار پایتخت شدند.

غافل از آنکه اهریمنی بد سرشت کوه‌های سرزمین هراز را در هم کوبید و فروریخت تا راه بر قوم نوح ببندد.
از جانب بالا وحی رسید که ای فرزندم، ماندن در ترافیکی چنین ناپیدا و نا میمون جز آنکه به پیروزی نیروهای اهریمنی یاری رساند چیزی نخواهد بود و از آنجا که نوح کمی نازک نارنجی تشریف داشت در ساعت سوم سفر که تازه به مرزهای جنگل اصرارآمیز آمل رسیده بودند. 
سفاینشان را به سمت خانه اول کج نموده و به قلعه‌شان چپیدن
خلاصه اینکه هوای نوشهر بد نیست و سفر به درازا کشیده. 

نمی‌دونم خوشحالم که برگشتم یا نه؟
در هر دو صورت انگیزه‌ای ندارم.

ولی اینجا طبیعت باماست. 
همان‌طور که خدا با ماست. 
جوان‌ها از ادامه این پارتی چند شب و چند روزه شادو ما دل‌نگران، راه فردا؟
فکر کن آخر شب برق هم بره و طوفان دور خونه بپیچه و مثل فیلم‌های هیچکاک تمام راه‌های ارتباطی بسته بشه و هر چی به ذهنت می‌رسه در ادامه جا بده، دیگه این سفر چی می‌شه؟
خدایا هر آنچه تو نیک دانی




۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

پایان راه


عاقبت عمر این سفر قوم نوح به پایان رسید و فردا سفایتشان راهی دیار پایتخت می‌شود
الهی شکر برای تعطیلات خوبی که هدیه کردی .
شکر یک بهار دیگر ×چلک را هم دیدم
تازه یادم افتاد حالا که سفر تمام شده یه چیزی از اینجا یعنی چلک محله غار دیو سفید بگم.

بالای خونه چند غار بسیار زیبا و دیدنی هست که طبق کتاب‌های باستانی یکی از این غارها که از همه بزرگتر و زیباتره مکانی است که رستم در آن با دیو سفید جنگیده و شکستش داده
بر اصول عرفانی هم اگر رستم منیت یا نفسش رو کشته باشه هم ، باز اینجا جون میداده برای این‌کار.مازندران در قدیم طبرستان نامیده می‌شده، بی تبر نباید از آن عبور می‌کرد. 

چون، محل زندگی دیوان و جنیان بوده است
کلی براتون کلاس گذاشتم ؟ 

بسه. شکر که فردا می‌رم خونه و زندگی دوباره جدی می‌شه .
خداکنه سال جدید به همین خوبی تا انتها پیش بره.
فردا جاده آفتابی و خلوت باشه و ما به راحتی به خونه برگردیم
راستی؛ امروز کلی به خودم حال دادم و یه عالمه گل‌های خوشگل خریدم با دو تا نهال بید مجنون. 

من حتی گل‌ها رو هم دوست ندارم فرد ببینم برای همین جفت می‌گیرم. 
ولی با این‌همه کلک خودم فرد موندم

۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه

من و هاچ



وقتی ذهن درگیر نیش زنبور باشه هنوز، پس حقشه دو و نیم صبح به جای بلبل جنگلی یه خروس بی‌موقع بخونه. 
فکر کن از صبح از لجم از خودم تا پنج بعداز ظهر مثل تراکتور تو حیاط کار کردم و یک خروار فلمه زدم. 
بماند این لمس خاک سرشار از انرژی است. 
اما برای منه از اونور برگشته فقط می‌تونست یک تنبیه سخت بدنی باشه. 
با چند گزینه
لچم گرفته، چون بخشی از برنامه‌ام خراب شد؟
لجم گرفته چون، از تکرار این نیش خسته شدم؟
لجم گرفته چون ضعیفم و نقطه ضعف‌ها کار دستم میده؟
لجم گرفته چون ، از حل این یه قلم هیچ‌وقت برنیومدم؟

لجم گرفته چون، انتظارش رو نداشتم؟ 
و هزارتا احتمال دیگه برای اینکه من از درد و افسردگی نتونم بخوابم. 
خسته‌ام قد یه جنازه.
اما خواب نیست.
ذهنم درگیره .
چرا ما از هم محبت را دریغ می‌کنیم؟
من الان هستم برای یک‌ساعت آینده ضمانتی موجود نیست.

اما بعضی درگیر توهمات ابدی هستند و خودشون رو برای یک نبرد همیشگی قوی‌تر می‌کنند. 
غافل از اینکه من حتی دیگه امید ندارم بفهمم که این هاچ مادر مرده بالاخره مادرش رو پیدا کرد یا نه؟
شایدهم همه حرفای الانم بیخود و نتیجه فول مون باشه؟ 

اما پناه می‌برم به خدا



منافق


همین دوساعت پیش،
سه ساعت منبر گذاشته بودم که خداوند، 
کافر و حتی ستاره پرست را به منافق ارجحیت داده
تا آن‌لاین شدم که بنویسم، رفتم تو مایه‌های صحرای کربلا. چند دقیقه نگذشته بود که مچ خودم رو گرفتم
ما فکر می‌کنیم القاب قرانی یعنی فقط در حیطه دین! ولی نه نازنینم منافق دو رو یعنی الان من؛ یک هفته توپ خوب گذشته همه چیز همونطور که خداوند نیک اراده کرده بود به نیکی سپری شد.

مهمان‌ها کم و زیاد شدند تا حدی که دو شب پیش جماعت دکور همگی در هال خوابیدند. 
الهی شکر همه چیز خوب هست تا هنوز . 
اما دیروز طبق یک سنت خانوادگی و دیرینه پهن شدم روی بند و هنوز هم خشک نیستم.
از غروب زار زدم تا قبل جلسه منبر
به قیمت یه پشمک داشتم خدام رو می‌فروختم که چرا بین این‌همه نعمت یه زنبور سرخ سهمیه‌ام کرده؟
می‌خواستم زوضه‌ای براتون بخونم که دل سنگ کباب بشه
به این میگن هم کافر هم منافق. 

حالا شما دنبال مجاهد بگردید. 
ما کدومیم؟
بچه ننه‌های لوسی که انتظار داریم همه چیز لقمه‌ای وارد دهنمون بشه. گرم، تازه، لذیذ و به اندازه! چه شود؟




سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...