۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

بازگشت



وقتی سیب رو بالابندازی هزارتا اتفاق ممکنه باعث بشه اصلا به زمین نرسه؟! 
شاید یکی قاپید و برد. باور کن
داستان قوم نوح بدانجا رسیده بود که همگی راهی دیار پایتخت شدند.

غافل از آنکه اهریمنی بد سرشت کوه‌های سرزمین هراز را در هم کوبید و فروریخت تا راه بر قوم نوح ببندد.
از جانب بالا وحی رسید که ای فرزندم، ماندن در ترافیکی چنین ناپیدا و نا میمون جز آنکه به پیروزی نیروهای اهریمنی یاری رساند چیزی نخواهد بود و از آنجا که نوح کمی نازک نارنجی تشریف داشت در ساعت سوم سفر که تازه به مرزهای جنگل اصرارآمیز آمل رسیده بودند. 
سفاینشان را به سمت خانه اول کج نموده و به قلعه‌شان چپیدن
خلاصه اینکه هوای نوشهر بد نیست و سفر به درازا کشیده. 

نمی‌دونم خوشحالم که برگشتم یا نه؟
در هر دو صورت انگیزه‌ای ندارم.

ولی اینجا طبیعت باماست. 
همان‌طور که خدا با ماست. 
جوان‌ها از ادامه این پارتی چند شب و چند روزه شادو ما دل‌نگران، راه فردا؟
فکر کن آخر شب برق هم بره و طوفان دور خونه بپیچه و مثل فیلم‌های هیچکاک تمام راه‌های ارتباطی بسته بشه و هر چی به ذهنت می‌رسه در ادامه جا بده، دیگه این سفر چی می‌شه؟
خدایا هر آنچه تو نیک دانی




۱ نظر:

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...