۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه

ساحل نجات



ای امیر جوانبخت، حکایت بدان‌جا رسید که خاندان نوح از طوفان" سرزمین هراز" به ساحل آرامش رسید و دگربار لنگرهای گران را به دریا فکندیم و قدم به خاک ناپاک پایتخت گذاشتیم
حالا می‌دونم اون‌جا خوشحال بودم یا اینجا؟
من به درد همین بر و بحر و کوه و بیابون می‌خورم. پایتخت حبهء دوستدارانش. 

ولی خب، این شاید تقصیر آی ـ کیو است که نمی‌ذاره اونجا این رو بفهمم، شاید هم عادت‌ها؟
باید حتما برگردم تهران. 

بعد دلم از قفس بگیره تا یادم بیفته
مرغ باغ ملکوتم نی‌ام از عالم خاک
به زبون لریش می‌شه فطرتا دهاتی‌ام.

که خیلی هم خوبه.
فکر کن از اکسیژن پاک نمی‌تونی بیشتر از ساعت هفت بخوابی. 
حتی اگر چهار خوابیده باشی.
مثل دیشب. 
بعد هم صدای مرغان بهشتی قلقلکت می‌ده زنده باشی
یه چیزی از تخت می‌کنه تا برم بیرون و از زیبایی لذت ببرم.

نفس عمیق بکشم و خدا را همه جا در اطراف ببینم و از ذوق زمین رو ببوسم
سال گذشته با دوستی اونجا بودم.

شاید باز در همین پیچ و تاب ول می‌خوردم که اونجا بودن در اون لحظه را دوست دارم؟ 
خوشحال؟ 
نباید می‌بودم؟ 
که یه اس ام اس اومد
لحظات عمر را در پی خوشبختی پشت سرگذاشتیم.

غافل از اینکه ، خوشبختی همان لحظاتی بود که ازآن می‌گذشتیم.
شایدهمیشه دچار تردیدم که نمی‌تونم خوشبختی رو پیدا کنم؟

۱ نظر:

  1. خوشبختی اصلا وجود خارجی نداره که!!!!
    واسه یه ماها عین قصه یه هویج و خر میمونه ...!!!!

    پاسخحذف

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...