از یهجایی بسکه تنگ و گشادم آمد و فایده نداشت و کسی هم برای دلتنگیهام کاری نکرد
پس کشیدم و تو را هم پس زدم
آخر این چه خدایی است که در من باشد و شادی از من بگریزد؟
تو باشی و مدام اندوه همخانهام باشد؟ و بسیار اقلام دیگر... که به قلم ناید
از وقتی هم که پس کشیدم و انتظار از تو برداشتم ، سکوت درم جاری شد
سکوتی بیتوقع و عمیق
فهم کردم باید از بلا و آفت دوری کنم که فریاد رسی نیست جز خودم و خودم هم که عمری به پشتوانهی شما
لنگ انداختم ماندهام تهی از خودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر