۱۴۰۴ آذر ۱۶, یکشنبه

من و قمری‌های خونه


 


  یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.

    ساعت دو صبح کلاغ‌ها، ساعت چهار نوبت بلبل است و ساعت پنج و شش، قمری بیدار می‌شه و ساعت هفت نوبت کبوتر لات‌های محل، کفتر چایی است.

  شرطی شده بودم که صدای ماشین‌هایی که عازم محل کار می‌شوند خواب را از سرم پرانده و دیگه نمی‌شه خوابید. زیرا چطور وقتی مردم بیدار هستند من باید بخوابم؟

   این انزجار به لطف والده و همسر سابق در من نهادینه شد. به لطف صبح‌هایی که خواب از تخت بیرونم می‌کشید و سوار سرویس مدرسه می‌کرد و باقی خواب در سرویس و حتا گاه در کلاس‌های زنگ  اول  ادامه داشت و چیزی از مدرسه جز بی‌خوابی و خجالت در خاطرم نیست. حديث آقای شوهر هم که بماند در گذشته‌ها...

   این ایام که باید ساعت، یک و سه و چهار صبح به شانتال دارو بدم، دوباره ساعت نه داروی بعدی،  سیستم خواب به کلی فراموش شد. زیر بنای بیداری‌ها و دوباره به خواب رفتن شد عشق به شانتال و قصد من برای تغییر شرایط. 

   تمام ترومای از هفت سالگی تا سه ماه گذشته به ناگهان پرپر شد و به زباله دانی تاریخ پیوست و ذهن شرطی شده از بند ساعت و خواب آزاد شد.

   الهی شکر از این بند هم به لطف عشق رها شدم


   


     

۱۴۰۴ آذر ۱۰, دوشنبه

یاد دیروز


 جمعه غروب و علی‌اصغر خان طاهری و من

چه حس میکردم بزرگ شدم
به‌روز شدم
رفتم قاطی ارشدها 

عشق، پر پرواز

 




  اول آذر ماه سال یکهزار و سیصد هفتادو شش، در فاصله‌ی بی‌زمان و مکان تصادف تا امداد، با سرعتی بسیار از جسم دور می‌شدم پر از شوق بازگشت. بازگشت به خونه. 

  حسی مشابه اولین روز مدرسه و زنگ پایان. می‌دونستم قراره برگردم خونه. مکان امن و آشنا. موضوع اصلن چطور آغاز و به پایان رسیدن نیست. دارم از نقطه‌ای می‌گم نزدیک به انتها . لحظه‌ای که صدایی به یادم آورد برای تجربه‌ی عشق آمده بودم و شکست خورده سفر به پایان رسید.

  یک آه. آهی جان سوز از یادآوری کافی بود که با سرعت به تن برگردم و چشم باز کنم.

   خدا می‌دونه دنبال این تجربه چقدر خریت کردم. زیرا تصورم از عشق اشتباه بود. فکر می‌کردم باید این عشق را با جنسی مخالف تجربه کنم. 

   اما زندگی یا روح قصدش از تصوراتم متفاوت بود. از آموخته‌های شنیده و دیده از عشق. و من گران‌ترین تجربه‌ها را برای این درک در پیش داشتم. در سقوط پریا و کانسر، در سکوت و پذیرش و مبارزه با تنی زخم خورده از تصادف. آن‌جایی که هربار از روی من‌م جست می‌زدم برای یاری. در جنگ‌های خانوادگی، در گذشت و ادامه. به صلح رسیدن با آن‌ها که دشمن تصور داشتم. در مراقبت از گیاهان‌م، با گربه‌های محله ..


. و حالا با شانتال که چطور از خواب و خودم می‌زنم با قصد نجات عزیزترینم. 

   کی فکرش را بلد بودم که این عشق را با سگی تجربه خواهم کرد؟ عشق را ذهنم می‌شناخت و عشق بزرگترین آزمون رها کردن من‌ه من بود. رها گشتن از خودخواهی،  لوس بازی، کله خرابی، غرور و ...

   کی باورش می‌شه حاضر نیستم هرگز تجربه‌ی اول آذر هفتاد و شش را از زندگی حذف کنم!! تصادف تولد دوباره من شد حتا با عصایی که هنوز مرا با خود همه‌جا می‌برد، بال پروازم تا ...

۱۴۰۴ آذر ۹, یکشنبه

لیلی و مجنون




   یک عصر خنک آبان ماه،  در ایوان طبقه‌ی دوم چلک رو به جنگل برای اولین بار با این شاهکار آشنا شدم.

زیبا، زیبا، زیبایی که سفر را زیباتر از زیبا ساخت. و هنوز من به همان زیبایی اول مرتبه این کلیپ را با تمام سلول‌های عشق به وجودم می‌برم و نفس می‌کشم. 

   عشق یعنی این زیبایی های ابدی.

   عشق یعنی چلک که بی‌نیاز و پرعظمت هربار مرا  دوباره از خودم متولد می‌کند. 

۱۴۰۴ آذر ۶, پنجشنبه

معبد ، مطبخ

 




  مطبخ سرشار از عطر خورش کرفس و من به بازی.

  اندکی طعم قهوه فرانسه‌ و پشتش سیگار

   من و دیوار

   



۱۴۰۴ آذر ۳, دوشنبه

کنترل زی



  اگر قرار باشه خاطره‌‌ای اضافی از مغزم پاک کنم، اون چیست؟ بی‌تردید خاطرات عاشقانه.

  وقتی فکر می‌کردم عاشق شدم، دیگه این نبودم. تحت تاثیر انرژی‌های او، هیجان ناشناخته، طپش قلب، شوق دیدار، هورمون ،  رسیدن و ... و هزار دلیل نه من خودم می‌موندم، نه او خودش بود.

    در پایان هم کسی نمی‌تونه عشقی را در ذهنش حمل کنه که به تلخی، جدایی، خیانت، بلاهت، سواستفاده و ...  ختم شده باشه و عشق هم‌چون حبابی در فضا زمان محو و نابود می‌شه.  

  درواقع چنان از خاطره‌اش گریزان و پریشان می‌شم که چیزی جز تصویری از بلاهت خودم باقی نمانده.

    نمونه، عشق کبیرم آقای شوهر هزار سال پیش که به‌خاطرش قید خانواده و ... همه‌ی همه چیز را زدم و یک‌روز اومدم خونه و گفتم: من زن شوهرم شدم.

   به ماه عسل قد نداد که تقش درآمد. یا دیگر عشق‌ها که خواستم و خودم رو گول مالیدم و مدت‌ها در غمش سوگ‌وار شدم. الان که نگاه می‌کنم فقط زنی در حسرت حسی کاذب و مجاز می‌بینم که هربار می‌دونسته و باز خودش رو گول‌مال کرده.

  واقعا این خاطرات قابل ؛  کنترل، آلت، دیلیت است. یا کنترل زی. دکمه‌ی غلط کردم معروف. یا سجده به قبله‌ی غلط کردم.

  

   


   

۱۴۰۴ آبان ۳۰, جمعه

خوشبختی همین حالا

   



    خوشبختی مجموع لذایذ کوتاه و چند دقیقه‌ای است.

  زمانی فکر می‌کردم،  کافیه بزرگ بشم و از خونه‌ی پدری پا بذارم اون‌ور دیواری که فکر می‌کردم تا ابدیت می‌رفت. 

   بعدتر، کافی بود یکی عاشقم بشه،  یا یک فقره آقای شوهر، بعد بچه‌دار بشم، بعد آرزویی نبود جز رهایی از حبس دیو دو سری به‌نام شوهر و قوم شوهر، دوباره دنبال عشق و ... چقدر زمین خوردم دنبال خوشبختی! 

  چه همه ترک کردم، ترک و تحقیر و شکسته شدم ، به‌نام خوشبختی؟! چه صدماتی که ندیدم تا برگشتم به نقطه‌ی آغازین

    امن،  یعنی همین خونه‌ی پدری. بوی غذا از مطبخ، آفتاب لمه داده روی فرش‌های اتاق. صدای موسیقی از درامافون، گلدان‌های ایوان در  رقص نسیم و عطر رز شناور در خانه. من و چای احمد معطر مخصوص و در دستم نخی سیگار.

   نه چشم انتظاری بر در و نه در ذهن غوطه‌ور.  در همین لحظه‌ی اکنون . خوشبختی بسته‌ای آماده‌ی تحویل در هیچ دستی نیست که هبه شود. 

   من خالق خوشبختی خودم هستم اینک و اینجا. 

۱۴۰۴ آبان ۲۹, پنجشنبه

باور، جرقه‌ی فندک

 


     پیلوت گاز وسیله‌ای بسیار شبیه به انسان.

   آن‌چه در من وارد عمل می‌شه، باور منه. باور مانند جرقه‌ی فندک عمل می‌کنه. حال این باور به هر چه که باشه. خدا، جادو، سنگ ستاره.... به هر چیز. مهم جرقه‌ای است برای فعال شدن.

   زیرا انسان از روح خالق، آگاهی، زندگی... انگیزش هستی است. نام‌ها حدیث عنب و انگور است، تنها امکان، شدن باور یا ایمان است.

   باور تزریقی یا تلقینی نیست. تجربی است. هنگامی که به باور رسیدم فهمیدم این تنها ابزار شکافتن نیل است. تنها راه رسیدن به آرامش. حتا تنهای تنها. زیرا تو وقتی باور می‌کنی همه یک هستیم در اشکال مختلف حس تنهایی از بین میره. 

   ذهن دیگه سوارت نیست، نمی‌تونه بر اساس دیده و شنیده‌ها که پردازش شده تا دیتا را درش شکل بده، تو رو منقلب کنه و تو روحی هستی از جنس آگاهی، انرژی.  و سکوت ذهن آغاز آزادی و شادی است.

تو خدایی


 

  اگر از آغاز این حقیقت رازی ممنوعه نشده بود. اکنون نه جنگی بود، نه داروی افسردگی و نه تخصصی به‌نام روان درمانی.

   منصور بر دار نمی‌رفت و جهل و خرافه جهان را در بر نمی‌گرفت و انسان موجودی آزاد بود. 

    نه اسیر محدودیتی به‌نام ذهن. 

    

۱۴۰۴ آبان ۲۱, چهارشنبه

زمان دایره‌ای


 


  شاید بزرگترین سوال زندگی‌م همواره این بوده. زمان

  گیریم که زمان نه خطی، بلکه دایره‌ای باشد. ولی چطور آینده‌ای که هنوز تجربه‌ی فیزیکی نشده وجود داره؟ 

   چطور وقایعی مربوط به سال‌های آینده یا حتا هفته‌ی اینده را می‌توان در خواب دید؟ با کوچکترین جزئیات؟!

   پس من در اینک، گذشته  یا آینده تکراری ابدی هستم؟ 

   و به‌قول نیچه، چه گرانبار می‌شود زندگی اگر تمام رنج‌هایش را همواره تجربه و رنج ببریم. 

   آیا می‌توان این چرخه را تغییر داد؟ مثل تجربه‌ی شادی و رضایت به‌جای رنج و پشیمانی؟

   ما تنها شاهدی ناظر بر داستانی هستیم به‌نام زندگی؟ 

   

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...