اول آذر ماه سال یکهزار و سیصد هفتادو شش، در فاصلهی بیزمان و مکان تصادف تا امداد، با سرعتی بسیار از جسم دور میشدم پر از شوق بازگشت. بازگشت به خونه.
حسی مشابه اولین روز مدرسه و زنگ پایان. میدونستم قراره برگردم خونه. مکان امن و آشنا. موضوع اصلن چطور آغاز و به پایان رسیدن نیست. دارم از نقطهای میگم نزدیک به انتها . لحظهای که صدایی به یادم آورد برای تجربهی عشق آمده بودم و شکست خورده سفر به پایان رسید.
یک آه. آهی جان سوز از یادآوری کافی بود که با سرعت به تن برگردم و چشم باز کنم.
خدا میدونه دنبال این تجربه چقدر خریت کردم. زیرا تصورم از عشق اشتباه بود. فکر میکردم باید این عشق را با جنسی مخالف تجربه کنم.
اما زندگی یا روح قصدش از تصوراتم متفاوت بود. از آموختههای شنیده و دیده از عشق. و من گرانترین تجربهها را برای این درک در پیش داشتم. در سقوط پریا و کانسر، در سکوت و پذیرش و مبارزه با تنی زخم خورده از تصادف. آنجایی که هربار از روی منم جست میزدم برای یاری. در جنگهای خانوادگی، در گذشت و ادامه. به صلح رسیدن با آنها که دشمن تصور داشتم. در مراقبت از گیاهانم، با گربههای محله ..
. و حالا با شانتال که چطور از خواب و خودم میزنم با قصد نجات عزیزترینم.
کی فکرش را بلد بودم که این عشق را با سگی تجربه خواهم کرد؟ عشق را ذهنم میشناخت و عشق بزرگترین آزمون رها کردن منه من بود. رها گشتن از خودخواهی، لوس بازی، کله خرابی، غرور و ...
کی باورش میشه حاضر نیستم هرگز تجربهی اول آذر هفتاد و شش را از زندگی حذف کنم!! تصادف تولد دوباره من شد حتا با عصایی که هنوز مرا با خود همهجا میبرد، بال پروازم تا ...
