۱۳۸۴ دی ۵, دوشنبه

كشمش و مويز


و در روز هفتم خداوند انسان را آفريد
خداوند انسان را پررو آفرید
وانسان كه پررو خلق شد
يكيش من بودم
خدايش تا همين بعد از ظهر ابروهام كج بود كه :« ببين چه هيچكي اصلا هيچكي عين خيالش نيست من ممكنه بميرم
انقدر گفتم كه ....... بعد اين را هم ميگم . بذار از اولش بگم :ا
بله با نيشي باز امروز از مطب دكتر خارج شدم چون طبق آخرين خبر تونسته بودم يه بار ديگه اين جناب عزرائیل
را , هشتپلكو وكردم
امروز دكتر نتيجه مي داد و اين بيچاره رفقاي من از ترسشون پنج دقيقه يكبار به نيت پنج تن تلفن مي زدند و خبر لحظه به لحظه مي گرفتن كه از فردا زبونم سرشون دراز نشه كه :ا
اصلا هيچكي منو دوست نداره
به محض اينكه به زير برف كوتاه عصر صاحبقرانيه رسيدم يه هواي خنكي به صورتم خورد و در كمال پرروي اولين جمله كه گفتم اين بود كه : خوب حالا بريم عاشق كي بشیم
چه بي جنبه ايم ما به خدا ديگه گندش و در آورديم , با يك كشمش گرمي مون مي كنه با يه مويز سردي , البته ممكنه ترتيبش را غلط گفتم باشم كه ميشه برعكس . عجب زندگي غريبي مي كنم , من ؟
تا ظهر در فكر آب تربت بودم . بعد از خاج شدن از مطب دكتر انگار نه انگار تا حالا خبري بوده : ا
چرا من هنوز عشق ندارم ؟
خب پس فعلا برم عشق پيدا كنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ا






۱۳۸۴ دی ۱, پنجشنبه

كفشهايت را جستي؟


ميان سبد سبد ستاره ي انتظار هايش رفت و از افق دور شد
چنان كه گويي , هرگز در ميان ما نبود
شازده كوچولواي , از سياره اي ديگركه
به ذوق اندكي بازي كودكانه , به ميان مان آمد , تا از او ياد بگيريم
چيزهايي هست كه نمي دانيم
و با خروارها دل تنهايش به سياره خود بازگشت و ما
هرگزپي نبرديم او در ميان ما چه ميكرد ؟
اما كلامش برايمان ماند تا ياد بگيريم ساده زيستن و آب تني كردن
در حوضچه اكنون را
در شبي كه دزدانه از سياره اش رهسپار اينجا شد
و با ما گفت
در گشودم
قسمتي از آسمان افتاد , در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه هاي كوچك من , خواب هاي نقره مي ديدند
در پس اخبار
فتح يك قرن به دست شاعر
فتح يك كوچه به دست دو سلام
سهراب از كدام تجربه ناب شب زمين حرف ميزد , يا از كدامين وقت و درخت ؟
حال غريبي در اين جهان تجربه كرد كه به رسم هيچ آئين قابل ادراك نبود جز به عشق و تجربه بي كلام هستي
و , واژگان خود سهراب , آقاي نبض زمين
كه آموختمان
حس حيات را در , شبدر و ريحان و جاري شدن با آن
در رگهاي ماعشق
براي برداشتن يك سيب با كدامين بغل به ما گفتي
‌كه عشق را در آغوش بگيريم ؟
و رود را جاري گذاريم
به درياي كدام مهتاب , ميهمان شدي ؟
جاودانه ی هر فتح , در ميانه ي چند قرن
با حزن كدامين درد با پنجره ها گفتي ؟
عاقبت
كفشهايت راجستي ؟

۱۳۸۴ آذر ۲۹, سه‌شنبه

بيوه گي


كسي كه عشق را نمي شناسد
خدا را نمي شناسد
زيرا خدا محبت است
رحم است
شفقت است
كه خدا عشق است , عشق
بدون خودخواهي و لگد مال كردن ديگران
خدارا شكر كه ما نه مذهبي شديم و نه كافر , جرممان اين است كه عاشق به جهان وارد شديم . عاشق

مي خوام امشب كمي جسورانه اعتراف كنم . خدا را چه ديدي ؟ كي به كيه ؟ تاريكيه .ا
شايد فردا يا همين امشب اين مرد مومن عزرائيل از اينجا مي گذشت و چشمش منو گرفت ؟
ما كه از زميني ها شانس نياورديم , خدا را چه ديدي ؟
لطفا هر كي بيماري قلبي يا ذكام فمنيستي داره , نخونه
هميشه اسم من بد در رفته . امشب مي خوام عقده گشايي كنم
تا متلقه شدم و مهر ( بيوه ي ميوه ) رفت روي پيشونيم , در بارگاه خداوندگار پدر هياهويي بپا شد و همه مردهاشان را در اشكاف گذاشتند تا من , ندزدمشون
اول همه , خواهر جانم
حالا بماند كه از دخترهاي شونزده هفده ساله همين ها خدا مي دونه شبها از كدام كلاس به خانه مي روند ؟
حالا بماند كه در قوانين روشنفكري و متجددانه فرنگ زده در پايتخت , اگر آقاي شوهر داشته باشي و( بوي_ فرند ) نداشته باشي؟ خاك تو سر امُلِ عقب افتاده ات
ولي خوب بيوه هميشه مرغ همسايه است و بيوه است
ترك فاميل كردم و عارف شدم , از عرفان كه چي بگم ؟
ضرب اول سر از خانقاه قادري ها درآوردم . البته دمشون گرم از همه باحال تر بودند . اگر هم مي خواستند سرت را كلاه بگذارند صاف توي چشمت نگاه مي كردن . نه از پشت به سبك طايفه ي ياجوج و ماجوج

البته اينجا هم بي دردسر نگذشت . دو ماه از درويش بازي نگذشته بود كه خليفه گفت بشين خونه , چله
منم كه احمق فكر كردم : ببين در من چه معنويتي كشف كرده كه نيومده داره چله ميده ؟ بعد زمزمه ها به گوشم رسيد كه : خليفه شده شيخ صنعان و سيب تلخ دختر ترسا
ذكي ! چي فكر مي كرديم چي شد ؟ پس بيخود نبود اين چله نشيني و ساپورت خصوصي , وقت و بي وقت جناب خليفه ؟
مدتي هم لا دين شدم
چه بدي داشت ؟ اونهم نوعي بود براي خودش و به جاي دين داري , دون خواني شدم . از اون به بعد ماجرا شيك تر شد به قول دون خوان مقيم مركز : احمق , اين پدرسوخته ها همه بيرون در, دون ژوان هستن , چشمشون به تو كه مي افته دون خوان ميشن !! منهم كه گاگول , باور نداشتم
از دون خواني , قرآني شدم
شدم دون خوان مومن و خدا شناس . چه غلطهاي زيادي ؟ فقط دون خوان بفهمه ما چي از اين مكتب شمني ساختيم
خدا رو شكر كه درس هاي اين يك قلم كتاب را خوب فهميدم . وگرنه از بركات آخرين استاد بايد الان دوباره مرتد و لادين مي شدم
ديني كه استادش اين باشه , واي به كتابش كه
ولي با اينهمه در مجامع ديني من كافر و ولنگار به حساب ميام و طايفه ي از ما بهترون , از ما بهترون مي مانند ! عجب حكايتي داشت اين بيوگي ما كه تازه فهميدم با شيش متر چادري همه ي درها باز ميشد و همه مشكلات عالم حل ؟!ا
همه ي عمر دير رسيديم

۱۳۸۴ آذر ۲۸, دوشنبه

من نه منم


مهم نيست بودن يا نبودن .ا
قبلتر شكسپير هم اين را پرسيده بود . رحت كنه خدا پدرش را
TO BE OR NOT TO BE
مهم اين است كه آموختم جنس زمان را
مثل داستانهاي عشق و زندگي . قصه هاي كوتاه و بلند هفته نامه هاي گاه مبتذل و گاه فرهنگي هنري , متجددانه و آلا مد كه از پس اتاق زاويه و پنج دري در رخت عيد كودكي , يا خوراك عزاي پدر شروع و تمام مي شوند و تو هميشه در حيرت بزرگترين ابهام هستي مي ماني
طعم شله زرد آيا واقعي بود ؟
يا اينهم وهمي است به عزمت هستي ؟
بقول شاعر
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
و مرا دردي گويا مي كشد به دنبالش .ا
پاورچين و نوك پنجه راه رفتن در راهروي زمان !ا
مبادا خاكي برخيزد و اوراق زمان دو تا يكي ورق بخورند !ا
با چشماني نيمه باز به لحظه ها نگاه مي كنم تا شايد بتوانم سهم نيمه باز ديگر بيابم و عمر مانده را دو برابر كنم
ميشه ليوان ليوان چاي سياه و قهوه ي تلخ پشت هم سر كشيد
آتيش به آتيش علف و سيگار كشيد .ا
كي به كيه ؟
شايد فردا نباشم پس بذار سركوب ها را يكي , يكي بيرون كشيد
فكر مي كنم شايد بتونم با استفاده از تك ماده دوم يه چند روزي وقت اضافه بگيرم تا دوباره مجبور نشم باز به اين زمين بد تركيب بر گردم و از استاد تا مرگ را سرگردان عشقي باشم كه شاعران در پس شبهاي وحشت از مرگ براي دلداري خويش ساخته اند ؟
عمرم به ترس هاي پيشينيان تباه شد و حيران خيالي باطل شدم
اما عشق را در معناي جمعي ياد گرفتم
دوست داشتن , ذكريا : كارگر خانه تا جنابان من منان بزرگ و كوچك
ياد گرفتم هر وقت خيلي فكر كردم مشكلاتم وسيع و حجيم شده . از تنم بيرون بيام . بالا برم از زمين دور بشم آنقدر كه اثري از .... من ... نمي ماند و همگي ما شديم .ا
حل شده در مكان در زمان .ا
بعد آنقدر به كوچكي منظومه ي شمسي مي خندم كه كوچكي خود را نبينم

۱۳۸۴ آذر ۲۰, یکشنبه

يا مرگ يا تو



از اين‌ورش كه خيري نديديم 
خدا كنه اولياء انبيا خالي نبسته باشند و اون‌طرف حداقل يه خبرايي باشه
نخند
چيه فكر مي كني خل شدم ؟
تو بگو جاي من بودي چه مي كردي ؟
يكي خنده خنده و به شوخي بهت مي گفت سرطان داري .
تازه اونم جهنم
اينكه قراره مثل يه مين قبل از خنثي كردن بتركه چه حالي داشتي
تازه اونم جهنم , اگه يكي نباشه اين وقت شب كه تازه چند ساعته فهميدي هر لحظه ممكنه بميري چه حالي مي كردي ؟
بيا دلمون رفت پي نيمه , هزار پاره شديم
نه عشق و فهميديم چي بود
نه نيمه اي در اين ميانه بود
نه مثل سكينه خانوم يا فلور جون زندگي كرديم
يك پا توي تشت رخت و يه پا در ديار فرنگ ؟
جدي كي مي تونه بگه انتخاب درست چيه
آيا اين يك انتخاب غلط نيست كه در بحراني ترين لحظات عمر يك شونه ندارم كه سر روش بذارم و بگم
من فعلا نمي خواهم بميرم
پس تلكليف آرزوهام چي ميشه
پس عشق چي
هالو من , كه دلم و به اين چهل تيكه ها خوش كردم
که يكي شون نيست الان كمي دلداريم بده
همه‌اش خالي بندي،  بي تو مي‌ميرم
جهان بدون تو هرگز
يا تو يا مرگ و الي آخر.................................

بايد امشب بروم



مثل هميشه چنان تيپي زده بود كه انگار مهموني سفارت دعوتههمه عادت دارن
خوب خوشگ‌لها تيپ نزنن ما بزنيم ؟
مايه دار هم كه هست و ماشين مدل بالاش و خلاصه هر چيز كه مي تونه بهش بگه : واي كه تو چه ماه‌آي
از پله هاي مطب با غرور و مستانه بالارفت و مي دونست مردهاي كناره پياده رو با چه حسرتي نگاهش مي‌كنند
خوب اينه ديگه
شوخي و خنده اش مطب را پر كرده بود و منشي ها در دل مي‌گفتند : چه زيبا و چه شاده ! خوش‌به‌حالش
همه‌ي اينها فقط تا ده دقيقه بيشتر نپاييد
وقتي با ناز و لوس بازي روي تخت معاينه دراز كشيد و دكتر بعد از كلي سونومونو و معاينه در كمال خونسردي بهش مژده داد : يك طومور سرطاني داره به اندازه يك گرپ فروت
رشدش به هدليل چند برابر شده و تا آخر هفته بيشترين وقتي است كه بايد عمل بشه




ممكنه با يك فشار كار تموم بشه ديگه چيزي نمي شنيد مات پول و داد و از مطب خارج شد .ا
حالا ديگه نه ماشينش مالي بود و نه خودش تيكه
بعد از ده دقيقه هوس كرد لبه جدول خيابون راه بره . كاري كه يك خانم هرگز نمي كنه
چشمش افتاد به يك آقاي خوش تيپ كه چند تا نون سنگك دستش بود . به سادگي گفت : ميشه يه تيكه از نونت بمن بدي ؟
مرد گفت : همه اش مال شما
نه همين يك ذره كافي است
چراغ ها نوراني تر و قرمز واقعا قرمز بود
به بك بهونه ي ديگه باز پارك كرد و از پير مرد سراغ نانوايي سنگكي را گرفت
خوب خدا را چه ديدي ؟ شايد فردا نباشه كه بتونه نون سنگك تازه بخوره ؟!
نون سنگك گير نيومد ولي به جاش چه نون شير مالي گيرم اومد ! مزه ي بچگي داشت
آخ خانوم جون پدر جان كجاييد ؟
خدا را شكر دينم را عوض نكردم توي اين مدت كه حالا بيام در بهشت شما و تنها نباشم

بايد امشب بروم
و چمداني كه به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد
بردارم و به سمتي برم
كه در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
چه كسي بود
صدا زد :
سهراب؟
يعني نروم
و
بمانم ؟ اميدي هست هنوز ؟

۱۳۸۴ آذر ۱۷, پنجشنبه

مذهب






به اين ميگن اسلام ناب محمدي!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ا
خدايي وقتي از ترس نمره و
آتيش جهنم مجبورت كنند به خواندن اين كتاب مقدس و پر عشق نتيجه بهتر از اين هم نميشه
يادش بخير خانم جونم مي گفت بي وضو چشمت به آيات نيفته !!!ا
غلط نخون و بي احترامي نكن كه خدا سنگت مي كنه !!!ا
خوب همين ها باعث شد بچه ها از اول دست به قران نزنند يا اگر هم زدن , زوري باشه

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...