۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

صبح امتحان



به روزهایی فکر می‌کنم که مثل امروز پر از هیجان بیدار شدم
رفت و شاید هم در خاطره‌ای ثبت نگشت
مثل صبح امتحان، صبح‌های کنکور، ثبت نام دانشگاه و این صبح
صبح روز رسیتال
بچه‌ها همین‌طوری بزرگ می‌شن و از پیش ما می‌رن
حالا نه لزوما رفتن فیزیکی، به هر حال از سن بلوغ ما از جهان شان دور و جهان تازه‌ای بی‌ما می‌سازند
خدا کنه در این جهان تازه جایی برای نقشی که این سال‌ها ایفا شده باشه
معمولا که این گونه سوابق زود از خاطر بچه‌ها می‌ره و نق و نوق‌شون می‌مونه که،
تو مگه برای من چه کردی؟
هیچی عزیز دل
این‌که تازه چیزی نیست
ما خودمون هم همینطوری بزرگ شدیم
نفمیدیم کی اومدیم که یهو این‌طور دراز شدیم؟ به گمانم همین‌طوری دراز به‌دنیا اومده بودیم
ولی خب هر یک از این روزها بسیار هم شیرین است
روزهایی که می‌گه عمرت این مدلی رفته

خندیدم چون نمی‌فهمیدم



اسمش ماری بود.
دو رگه از پدر آلمانی و مادر ایرانی
بعد از دوبار ازدواج ناموفق و بیست وچند سال نبود در ایران با یکخروار پول برگشته بود ایران که به پست من خورد
از در و دیوار مگسان گرد شیرینی دوره‌اش کرده بودند و هر کدوم یه جور براش . ... نه برای مارک و پوندی که با خودش آورده بود، غش کرده بودن
یعنی: یه روز کورش پاک که یادش هم‌چنان پاک، آوردش اینجا و گفت: این حالش هیچ خوب نیست. فکر کنم فقط تو زبونش رو بفهمی
یه‌کاری بکن
والله دروغ چرا من حتا زبونش رو درست حالیم نبود چه به امدادهای غیبی
به همین سادگی سه چهارماهی چسبید و زندگی منم شده بود هی برم ماری را جمع کنم
یه‌روز با گریه و زاری و حال پریشون اومد پیشم و کنار معبد " انتزاعی " خونه ایستاد و گفت:
من نمی دونم اینا که عکساشون رو اینجا گذاشتی کی هستن، ولی جون هر کی دوست داری، خرج سفرت هم می‌دم منو ببر پیش هر کدوم که بیشتر قبول داری
دست گذاشت روی عکس ساتیا سای‌بابا و گفت: مثلا این
- خب بری که چی بشه؟
- فقط بهم بگه که عشق
را قرار پیدا کنم یا نه؟
اگر بدونم دیگه قرار نیست عاشق بشم، همین حالا خودم رومی‌کشم
و من چه تلخ به ماری خندیدم.
خندیدم چون نمی‌فهمیدم چی می‌گه. هنوز پر از هزاران سوال و امید برای فرداها
پر از نقشه برای تا ابد
چطور می‌شه کسی بی عشق نتونه زندگی کنه؟


حالا من در سن اون روز ماری ایستاد
خودم را درآینه‌ای نگاه می‌کنم که بعد از هزار سال آخر خراب شده و منو خوب نشون نمی‌ده
و هنوز تنهام
تنهای تلخی که پیدا نیست چرا هنوز بعد از هجده سال تنهاست؟
و می‌فهمم ماری چی می‌گفت، نه که حاضر به خودکشی باشم. اما این زندگی نباتی‌ست و فاقد ارزش برای چنگ زدن و قاپیدن
حتا برای نگه داشتنش کوچکترین بهانه ای نیست


۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

فقط یه سایه



اگه گفتی اسمش چیه؟
غلط نکنم ترس باشه، یا تردید، دقیقش عدم باور
می‌بینم، حس می‌کنم یه چیزایی انگار اون دورا پیداست
یه چیزی شبیه یک سایه.
اما راستش یه وقتایی ما به یه کور سوی کرم شب تاب هم دل می‌بندیم
گاه به هیچ آدمی نه
دل عجب موجود سختی‌ست.
یه وقتایی با یه‌چیزایی می‌افته به تاپیدن که
آدم می‌مونه حیرون و سرگردون که چی شد؟
یه وقتایی‌ هم خودت رو به در و دیوار هم بزنی
افاقه نمی‌کنه و راه نمی ده
می‌مونه به این مشترک مورد نظر نا در دست

سبز مثل دیفن باخیا



می‌گفت: گیر کرده
اصرار داشتم: نه موجود نیست یا گم شده
فکری شدم که یعنی چی؟
عشق چی شد؟ گیر کرد یا گم شد
اصلا حقیقت داشت
یا توهمات عده‌ای شاعر بود
داستان عشق در زندگی من به کجا شد؟
حالا دیگه نمی‌دونم، باورش را از دست دادم؟
ناامید شدم؟
یا ........ چی؟
حوصله ندارم یا می‌تونه حتا اسمش نبود مواد اولیه باشه؟
هر چی که باشه خیلی نگرانم کرده که نکنه واقعا دیگه دل به بهانه‌ای نبندم و روز به‌روز نباتی تر زندگی کنم
فکر کن، سبز بشم و جوانه بزنم.
به شوخی و وبلاگ نویسی در حد اینکه بشه گلی، بد نیست. اما سبز من اصلا قشنگ نیست
سبز راه راه مثل، دیفن باخیا
ممکنه باعث بشه دنیا را سبز ببینیم؟
خب اگه این باعث یه تحول بزرگ بشه مهم نیست
چون ما که همین‌طوری‌شم عشق نداریم و دنیا هم خاکستری‌ست
و غروب جمعه‌اش نیمه سنگین متمایل به ابری‌ست
شاید اگر بشه اندکی سبز دید، کمی راحت تر زندگی مرد
درود بر زندگی نباتی

بی‌بی زمان



وای خدا جون، چه جمعة معطری! چه زیبا ، چه دوست داشتنی


پر از عطر بی‌بی کگه کودکی را یادم می‌آره و جمعه‌ها
همون‌جمعه های خوب و صمیمی که چشمت به در بود تا ببینی اول کی از در در می‌آد؟
دایی جان یا خاله‌جان
و باز هم بنان می‌خواند و من بی‌قرار می‌شوم، به‌قدر هزار سال
بشقاب‌ گلسرخی‌ها از تو کمد درمی‌آد و سفرة ترمه پهن می‌شه وسط اتاق پنج‌دری و هم‌چنان من لوس بی‌بی بودم
بچه‌ها یکی‌یکی می‌اومدن و من از ترس از بی‌بی دور نمی‌شدم
اون‌موقع‌ها نمی‌دونستم حسد چیه، بی‌بی کیه و یا سهم من از این بی‌بی چقدره؟
فقط می‌دونستم مدام و یواشکی از دیگرنوه‌های بی‌بی کتک نوش جان می‌کردم و همه اوستای حاشا بودن
هنوز بی‌بی‌جهان یادم نداده بود که سوگلی نوه‌ها یعنی چه
تلافی، دیگر نوه‌ها چه دردناک و من چه بی‌گناه افتادم
فقط می دونستم نباید زیاد دم پرشون وول بزنم که این رشتة مهر بی‌بی بندی‌ست تا استخوان و جان که هرگزرهایی‌
از آنم نیست
بی‌بی رفت و جمعه‌ها را با خود برد
اما جمعه به نام بی‌بی زنده موند
نمی‌دونم شاید برای همین در ذهنم جایی برای موسیو زمان موجود نیست
جمعه تنها خاص بی‌بی ست
اوه ، ................ بی‌بی
نکنه تو خودت همون باشی که قراره یه روزی جمعه بیاد؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

شما هم؟




واما امشب
منم و من و من
از وقتی که تصمیم گرفتم شما مدتی برید مرخصی کمی تکلیف زندگی سبک شده و توقعاتم از شما آب رفته
و این یعنی نیکو
تا وقتی بشینم شما با معجزه کار و زندگی منو از جمیع آفات دور نگهداری
خودم هم باید کنج پستو بشینم که مبادا یه سوتی خلاف بدم
حالا سبک‌تر قدم برمی دارم، کارهای نکرده و کرده رو هم به حساب شما نمی ذارم
کمتر هم دنبال اینم یکی بیاد خدمت هر کی که آزارم داده را برسه
اصلا دروغ چرا تا یه وقتی ما هر چه حواله بود می دادیم به شما و خودمون معملوم نبود پس چی؟
حالا که قرار نیست چیزی برای شما حواله بشه، بهتره کمتر از کسی دلخور بشم و به دلخوری‌ها هم فکر نکنم
چون کسی نیست سوسک‌شون کنه مگر حواس جمع خودم منو از جمیع آفات دور نگه‌داره
این‌طوری مسئولیت کرده و نکرده‌ام هم پای خودم و کمتر به شما نق می‌زنم خلاصه
که امشب
خوبم. مثل همه آدم‌های عادی و در تدارک مراسم بعد از رسیتال
زندگی عادی می‌کنیم و اگر هم پا داد دل می‌بندیم و هروقت هم شد، نفس می‌کشیم بی‌اون‌که فکر کنیم شما کار و زندگیت را گذاشتی تا ببینی ما کی دست به ببینی می‌کنیم
خلاصه که خودمونیما ، حالی داری می‌کنی شما
مام بله، شما خودش رو مثل همیشه نمی‌خواد نگرانم کنی

درخت گردوی قدیمی



سال‌های 68 یا 9 بود و کلاس‌های تکمیلی رنگ روغن
مکان خیابان منوچهری
کلاس‌ها یکی از شیرین ترین زمان‌های زندگی من بود و روز بروز برگی تازه ورق می‌خورد بی‌آن‌که بدونم
بچه‌ها پیش پدر مهربون و من به خیابان منوچهری.
البته فقط روزهای زوج و دو ساعت چهار تا شش عصر
اگر تا شش می‌موند و کش نمی‌اومد شاید می‌شد به آیندة هنری‌م امیدوار بود،‌ولی نشد
از ماه دوم سوم غیبت‌ها زیاد و زیاد و زیادتر شد تا جایی که صدای همة اهل بیت دراومد
و تو فکر می‌کنی کجا بودم؟
نه اون‌موقع هنوز مد نشده بود بانوان گرام هم دوست پسر داشته باشند
دنبال خنزر پنزر پشت ویترین‌ها و گاه تا انبارهای تو در تو و ترسناک می‌رفتم
نمی‌دونستم دنبال چی؟
ولی یه چیزی روانم را بهم ریخته بود و باید از آن سر در می‌آوردم. من دنبال چه بودم؟
هم‌زمان یک‌سری رویا هم شروع شد، درخت گردوی قدیمی ، پشت پنجرة چوبی که رنگ سبز خورده بود.
اتاق مغز پسته‌ای و درگاهی و حوض گرد وسط خونه و ...دیگر چه؟
یه چیزی در این تصاویر مکرر درست نبود. یعنی سر جای خودش نبود و من مثل دیوانه‌ها دنبال شیء مزبور بودم

طولانی شد بیا پایین

توهمی عاشقانة



کار از شیء مزبور رسید به اصوات و اخبار مشکوک. مثلا یادآوری زمان جنگ
نان جوی سیاه و قند کوپنی
اما نه جنگی که درش بودیم جنگی که از سنه هیچ ربطی نمی‌تونست به‌من داشته باشه
جنگ جهانی دوم
و روز بروز حالم بدتر و خانواده همه به‌فکر چاره که چطور این جنی که رفته زیر جلدم رو بیرون کنند
شایدم روح چمی‌دونم یه چیز به‌قول گلی خطرناک که بهتره آدم ازش حرفی به میون نیاره
بالاخره روزی مرحوم همشیرة ما رو برد پیش روان پژوهی به‌نام طاها
اول که مدتی گفتار درومانی و اینا و آقا تصمیم به هیپنوتیزم ما گرفت . دردسرت ندم که ماتا رفتیم ، تصاویر هم رفت. نه به جلو
به عقب می‌رفت
شهرزاد کوچک و کودک و نوزاد و خاطراتی که عمرا به‌خاطر داشتم و بعضی توسط خانم والده بعدا تائید ‌شد. بعد
سیاهی و دیگر هیچ
بعد سنگ‌ریزه‌های واضح و ملموس، بعد خاک، بعد سنگ مرده شور خونه و بعد وسط یک حیاط
زیر یک درخت بزرگ جسدی برای آخرین وداع زیر ترمة قدیمی و گرانبها منتظر بود. بعد چند نفر آدم که دور جسد ایستاده بودند
همه آشنا، اولین و مهمترین امیر بود. نه. امیر خان. آخرین دختر کوچک خانه به‌نام زهره
عزیز دل مادر، نگین انگشتر و چه با نگرانی نگاهش می‌کردم، می‌خواستم مطمئن بشم حالش خوبه ؟
بعد پنجرة سبز و شاخه‌های گرده و حواسم را ربود و به در چوبی باز و منتظر داد. رف
درست در نقطة دیدم رف قرار داشت، با یک آینة سادة بیضی، نقره و دو ظرف شیرینی خوری، اونام بلور مغز پسته‌ای
وای که چه خیالم راحت شده بود. بالاخره دیدم
اونجا بودن. خدا رو شکر " فکر کن تعلق خاطر به اشیاء " این چیزیایی بود که در منوچهری دنبال‌شون می‌گشتم
بعد همون زن در بستر مرگ و بعد با سرعت غریبی دور می‌شدم. در عرض کوچه‌ای ماندم.
همراه محبوب قدم می‌زدم. او که لباس ارتشی به‌تن داشت و من‌که کشف حجاب کرده بودم، با هم
مخفیانه، دزدانه قدم می‌زدیم
وای خدا این زن چه دل شیری داشته اونم اون زمان و عشق ممنوعه

چند..................... ماه بعد
نتیجه گیری،‌ طاها
می‌گفت: تو در زندگی قبل عاشق مردی بودی. با کس دیگه ازدواج می‌کنی. بعد
رابطه پنهانی
خدا منو بکشه
خلاصه که این عشق بقدری شدت داشت که منو به زندگی پیشینم میکشید و در اکنون آروم قرار نداشتم
بعد
انقدر بلا سرم اومد که هم از عاشقی رفتم و هم از باور رجعت
موند برام توهمی عاشقانة خوابی خوش با صدای آقای طاها
نمی‌گم وسطاش کار داشت به تلاق هم می‌کشید با آقای شوهر که جمع‌ش کنید این بساط از زندگی من
راست می‌گفت داشت همه علایقم به باد فنا و زیر سوال می‌رفت
اگر در زندگی قبل بچه‌هایی داشتم که می‌شه رفت و دیدشون، پس این حب به بچه و اینا یعنی کشک؟
چون من در این زندگی فقط حاضرم جونم را برای پریسا پریا بدم
نه دکتر امیر ساکن خیابان آشیخ هادی




غلط کرده



دیدی؟
مرد گنده نزدیک بود بزنه زیر گریه
بگو واسه چی؟
می‌گفت طرف مربوطه که فقط به اون مربوطه هر روز پای یه رقیبی رو می‌کشه به بازی
و آقا هم حسابی کلافه و ناچار نمی‌دونست چه گلی به سرش بگیره
البته راست می‌گفت اما به راز پی نبرده بود
می‌گفت: بهش می‌گم،‌یا منو ول کن برو یا هر روز سر و کلة حسن و حسین و تقی پیدا نشه
که البته راست می‌گفت
اما اون طرف
می‌میره برای این‌طرف فقط یه اما داره
از اول طرف مذکر داستان شرط کرده ازدواج نخواه
خانم هم طبق معمول این ماجرا خیلی شیک گفته
راحت باش. اتفاقا منم همین‌طور
و از جایی که دروغ می‌گفت مثل چی ... ز،
به آینده و معجزات هفت گونة خودش امیدوار بود، زمان می‌رفت و از معجزة عشق آتشین و ازدواج خبری نشد خانم سر از محلة بد ابلیس درآورد
یعنی متوصل به حیّل شد و هر روز سرو کله یکی پیدا شد
این آقای خواستگار
اون آقای خاطرخواه پا به قرص و .................. شده بود مایة دق آقا
گفتم: اخوی تو فقط هربار اسم یه حسنی می‌آره بگو غلط کرده مرتیکة ........... همین کافیه
اون می‌خواد اینو ازت بشنوه به‌جای گفتن
خودت می‌دونی ، مامانت اینا چی می‌گن؟ از اول که من گفتم.
بالاخره اونم در همین فواصل می‌فهمه تو به دردش نمی‌خوری و مال ازدواج نیستی
ولی وقتی اون لحظه دو پهلو می‌ری، می‌دونه داری دورش می‌زنی، شاکی می‌شه
در نتیجه چشم از کاسة تو در می‌آره
به همین سادگی یک جمله مارو می‌تونه سال‌ها نگه‌داره



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

قشنگ یعنی امید



یه عصر و غروب دیگه


یه انتهای روز دیگه از زندگی
ولی من هستم راضی و این خیلی خوبه
وقتایی که ذهنم ول می‌زنه و سر از محلة بد ابلیس در می‌آرم، همون نقطة کور سیاه‌چاله است که منو به خودش می‌کشه
حالا اگه یه سفید چاله هم‌زمان برسه و بچسبه اون‌سر سیاه‌چاله، تونل زمان می‌سازه وبعد از احیا دوباره
ازش بیرون می‌آم
گرنه که وسط همون سیاه چاله تموم می‌شم. خاصیتش اینه خب
منم بخشی از این کیهان و
ذهن هم سیاه‌چالة من
امروز خوب کار کردم.
در این فضای جدید که نمی دونم چرا و چطور یهو سرکشید و همه چیز را تغییر داد مثل جناب خر دارم کیف می‌کنم
انگار برای اولین بار بهابل می‌نویسم
همه چیزش تازه است و من خیلی دوست دارم
بخصوص زمانی که براش انتخاب کردم . به‌قدری زنده، حقیقی و تجربه شده است که حالا می‌تونم تا پوست و استخون تعریف کنم و بشه تصویر، فضا، داستان
خلاصه که چه خوبه روزی که آدم از خودش راضی باشه
و من چه مهربان و دوست داشتنی تر می‌شم
این وقتا به خودم می‌گم:
خانم یه چیزایی هست هنوز که تو رو به زندگی امیدوار می‌کنه
یه حسای خوب و تازه یه چیزایی شبیه به امید و یا شروعی نو
می‌دونم همیشه در تاریک‌ترین لحظات جرقه‌ها زده می‌شه
اما برای عبور از این تاریکی‌های بی‌گاه و گاه گاه باید حسابی پوست انداخت
و نه گمانم پوستی ازم مونده باشه

ای قربونت برم من ، من


خب
دیگه چه خبر؟
من که، دیشب مهمونی بودم. دوستانه . خلوت ولی گرم
دوست‌داشتنی
راستش این چند روز مشغول ساخت و ساز پوستر و بروشور پریا بودم
مثل همیشه مامان خوبه و نشستیم به ساز این بچه رقصیدن تا بالاخره کارها چشم دل دخترک را هم سیراب کرد
اینم از اون تجربه‌های خوب و دوست داشتنی‌ست نه؟
به نقطه‌ای رسیدم که بعدش بشه به خودم در آینه نگاه کنم و بگم: نه. بیهوده نبود
شکر بابت این همه قشنگ که در حال تجربه و عبورش هستم
خب خبرهای پریا همیشه دعوا و بیماری نیست.
گاهی هم به رسم عادت دسته‌گلی چنین هم از کار در می‌آد که باعث سبکی و رضایت من از من می‌شه
ای قربونت برم من ، من.
ولی خب دروغ چرا؟ ماییم و این من. نه؟
همه زندگی از این من آغاز و تعریف و خاتمه پیدا می‌کنه
پس درود بر منی که راهش رو گم نکرده باشه
درود بر زندگی که این همه تصاویر قشنگ هم داره
وقتی سه سال و نیم‌ش بود رفت روی صحنه فهمیدیم عاشق اون بالا ر
فتن
وقتی شد رئیس شورای دانش آموزی منطقه، گفتم اینم نشون به اون نشونه
وقتی هم که سال دوم شد رئیس شورای استان تهران " دختران " باز به دل‌مون قند آب کردن
وقتی هم که کاندیدش کردن برای مجلس دانش آموزی رفتیم و جلوش رو گرفتیم
دیدم من حوصله این مدل صحنه‌ها رو ندارم
پدر سوخته رفت یه صحنه دیگه جا باز کرد
اینم از شیرینی‌های زندگی
خدا مرسی



چشم شیطون کور



خیر قربان خبری نیست.
چشم شیطون کور و گوشش کر و از دو پا شل که من به این خوبی‌ام
اما یه چیزی درست نیست یعنی سرجایی که باید نیست
احتمالا از این وسط نمی‌تونم نقطة خالی یا جابجا رو ببینم
باید بیام بیرون تا جای ممکن ، دور
انقدر که بشه تصویر کاملی دید
مثل طرف که اومد جون کند تا نقطة ورود مرگ به جسم را ببنده
جاودانه شد، جسمش فرتوت و نمی‌میره.
حالا بقدری جسم داغون شده که نمی‌تونه دوباره دریچه رو پیدا و باز کنه
در حسرت مرگ می‌سوزه
چی گفتم واسه خودم
حالا شما هم متوجه منظورم شدی؟
می‌آم اخبار محلی بدم می‌رم ناکجا البته گو این‌که معمولا اوضاع بهتر از این نیست
اما تا اطلاع ثانوی لطفا جدی نگیرید
به گمانم زیر سر این پارازیت‌های دولتی باشه
منم امواج و کانالا قاطی کرده

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

الهی ذلیل بشی هیتلر



اوه خدا جون ! عجب هوایی


من از زمان طوفان نوح و سیل گیلگمش یه ژن ترس با خودم حمل می‌کنم نافرم
یعنی همین‌که صدای زوزة باد رو می‌شنوم که داره به سمت خونه می‌آد تو دلم خالی می‌شه و دست و پام یخ می‌کنه
تو می‌گه این مرض لاعلاج یا علاج داره؟
خب خیلی سعی کردم به خودم تلقین میت بدم که ، تو چون تجربة طوفانی نداشتی پس دلیلی برای ترس هم نداری
حتما این خاطرة ترس از یه ژنی بهت منتقل شده و تو فقط حمال این ترسی و باجش هم می‌دی
ولی مگه اثر داره؟
حکایت گضنغفر و مسیحیت و صلواة
تا حس می‌کنم می‌خواد طوفان بشه دست و پام رو گم می‌کنم و می‌شینم به تماشای طوفانی که به سمتم می‌آد
یادش بخیر اینو از یه سگ آلمانی که داشتیم یاد گرفتم
باور کن. یه‌نموره شبیه روباه بود و تا دلت بخواد شجاع
بزرگترین نقطه ضعفش صدای رعد و برق بود. دکترش می‌گفت. خیلی از سگ‌های آلمانی این وحشت را دارند که مربوط به زمان جنگ جهانی می‌شه
الهی ذلیل بشی هیتلر که نه تنها در حق بانوی مکرمه " اوا بران " جنایت کردی هم در حق بشریت و جک و جونور

خب در فاصله این همه آسمون و ریسمون عظمت طوفان شکست
خدا کنه نشه پرتغال، سیل و زلزله باهم.
باز بگو هنوز وقت آخر زمانی نیست

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

دایه جان قدسی






شبای جمعه انقدر می‌نشستیم تا می‌رسید به این
روزا هم که دایم برنامه نداشت
درواقع همیشه این
تصویر خوشایند پایان و آغاز بود
و من کودکی را در این طرح چه خوب به‌خاطر دارم
ما به گذشته
به حس و عاطفه
به سادگی کودکانه‌مون دل بستیم
به امنیت پاک و مردم مهربانی که نمی دانستیم پشت این خنده‌های ملیح چه روح پلیدی خوابیده
خدای چقدر دلتنگ کودکی‌ام و بلاهت کودکی
جقدر شاد بودم
جقدر قشنگ
و چه ازاد
وقتی از درخت کاج بالا می‌رفتم و دایه جان قدسی خانه را دنبالم زیر و رو می‌کرد و سر آخر وقتی به گریه می‌نشست
منم با اشک خودم را تسلیم می‌کردم که طاقت دیدن گریة دایه جان قدسی را که تنها کسی بود که
غیبتم را می‌فهمید و به‌دنبالم می‌آمد را نداشتم
و باز بیش از هم او را می‌آزردم
انقدر که حتم می‌کردم او واقعا دوستم دارد و خود را به آغوش پر مهرش می‌انداختم
تصویرتان خوش
یادمان‌های زلال و قشنگ کودکی من

خدا بخیر کنه تا فردا



می‌دونی؟
همیشه از اینش می‌ترسیدم.
اینش، یعنی از رسیدن به این نقطهدر سنی
تنها بمونم که از تنهایی بیزارم
و همین‌طور ذره ذره و اندک اندک عشق را هم از یاد بردم
زندگی از یاد رفت.
باور عشق رفت
امید رفت،
فردا رفت و
همه امروزی ماند، بی‌ثمر
و همه آنچه که از آن می ترسیدم می‌بینم و دوست ندارم
می‌ترسم.
با جسارات تمام و لباس رسمی اعلام می‌کنم از رسیدن به پیری و ادامة تنهایی خیلی می ترسم
انقدر که مدتی‌ست خودم را باختم.
باخت برای اینکه نمی دونم چقدر از راه مونده و
منی که تا الان جرئت انجام غلطی را نداشتم اظهرمن الشمس که باقی راه هم خبری نخواهد شد
و با پذیرش این حقیقت امروز را باخته‌ام
خدا خودش بخیر کنه تا فردا را که نمی دونم چقدر باقی و جرم تنهایی تا کجا رشد خواهد کرد؟

کلي گويي آفت شعر است


کلي گويي آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن است
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن ياغي ستاره مي چيند
فاق کوتاه آفت لگن است
آفت جنگ نو گلنگدن است
آفت مزرعه سه تن ملخ است
آفت عشق وصل يا بوسه

این شعر محسن نامجو‌ست و صد البته من به بعضی کارهای ایشان ارادت خاصی دارم
بخصوص این شعر
شاید به‌نظر بی‌ربط گویی ولی استعارة زندگی است
حکایت دیشب من است و مادر حوا و حکایت باران
همین‌طور ذهن می رفت و من بیکار مثل چیز به‌دنبالش
فکر کردم وقتی چلک هستم، چون جز کوه و جنگل چیزی وجود نداره منم شروع به ایجاد ارتباط با محیط می‌کنم
از علف و شاخ‌های خشکیده تا آفت و حشره و جونة تازه سبز شده
همو‌ن‌جایی که بودا می‌شم
ارتباط دقیق زندگی را با طبیعت می‌بینم و درک می‌کنم
مام یه‌جورایی با همان قوانین زندگی می‌کنیم اما به مدل انسانی
برگ‌های مسن زرد و خزان و در پاییز می‌میرند. بعضی برگ‌ها هم به‌خاطر رشد اونای دیگه حرص می‌شه
زرد و زار و بی‌رمق که پیداست خیلی هم قدرت مبارزه نداره و بهتره از شاخه جدا بشه و ال.......... آخر
برگردیم به باران و مادر حوا
نقش مادر حوا را نباید در این سناریو نادیده گرفت. زن‌ها زود گریه می‌کنند، زندگی می‌دن و می‌تونن باعث خشک سالی بشن
البته در منزل و روح آقای شوهر
کافی بود دو دفعه رعد و برق و آسمون قرمبه بشه و بعد بارون بیاد تا آدم و سایرن حدس بزنن این داستان زیر سر بانویی‌ست چندین برابر بانو حوا که خودش چندین متر ارتفاع داشته
در نتیجه در این نقطه ایزدبانویی متصور گشت که نعره می‌کشه و بعد می‌زنه زیر گریه
می‌شه خدای باران و مه وجه مونث ایزد یکتا و بانو مریم تا کنون
البته بانو آناهیتا از خاطرها نره لطفا که همه این‌ها ارتباط تنگاتنگی با انواع آب و منشاء آن داشتند
نه؟
بریم سراغ کشف باقی خدایان تا ببینیم کی به وحدانیت رسید؟
تقصیر خودته عزیز جان

کلي گويي آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن است
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن ياغي ستاره مي چيند

و ذهن بی عشق به سمت کفر خواهد رفت

استخفراله............. مثلا





سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...