شبای جمعه انقدر مینشستیم تا میرسید به این
روزا هم که دایم برنامه نداشت
درواقع همیشه این تصویر خوشایند پایان و آغاز بود
و من کودکی را در این طرح چه خوب بهخاطر دارم
ما به گذشته
به حس و عاطفه
به سادگی کودکانهمون دل بستیم
به امنیت پاک و مردم مهربانی که نمی دانستیم پشت این خندههای ملیح چه روح پلیدی خوابیده
خدای چقدر دلتنگ کودکیام و بلاهت کودکی
جقدر شاد بودم
جقدر قشنگ
و چه ازاد
وقتی از درخت کاج بالا میرفتم و دایه جان قدسی خانه را دنبالم زیر و رو میکرد و سر آخر وقتی به گریه مینشست
منم با اشک خودم را تسلیم میکردم که طاقت دیدن گریة دایه جان قدسی را که تنها کسی بود که
غیبتم را میفهمید و بهدنبالم میآمد را نداشتم
و باز بیش از هم او را میآزردم
انقدر که حتم میکردم او واقعا دوستم دارد و خود را به آغوش پر مهرش میانداختم
تصویرتان خوش
یادمانهای زلال و قشنگ کودکی من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر