۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

خندیدم چون نمی‌فهمیدم



اسمش ماری بود.
دو رگه از پدر آلمانی و مادر ایرانی
بعد از دوبار ازدواج ناموفق و بیست وچند سال نبود در ایران با یکخروار پول برگشته بود ایران که به پست من خورد
از در و دیوار مگسان گرد شیرینی دوره‌اش کرده بودند و هر کدوم یه جور براش . ... نه برای مارک و پوندی که با خودش آورده بود، غش کرده بودن
یعنی: یه روز کورش پاک که یادش هم‌چنان پاک، آوردش اینجا و گفت: این حالش هیچ خوب نیست. فکر کنم فقط تو زبونش رو بفهمی
یه‌کاری بکن
والله دروغ چرا من حتا زبونش رو درست حالیم نبود چه به امدادهای غیبی
به همین سادگی سه چهارماهی چسبید و زندگی منم شده بود هی برم ماری را جمع کنم
یه‌روز با گریه و زاری و حال پریشون اومد پیشم و کنار معبد " انتزاعی " خونه ایستاد و گفت:
من نمی دونم اینا که عکساشون رو اینجا گذاشتی کی هستن، ولی جون هر کی دوست داری، خرج سفرت هم می‌دم منو ببر پیش هر کدوم که بیشتر قبول داری
دست گذاشت روی عکس ساتیا سای‌بابا و گفت: مثلا این
- خب بری که چی بشه؟
- فقط بهم بگه که عشق
را قرار پیدا کنم یا نه؟
اگر بدونم دیگه قرار نیست عاشق بشم، همین حالا خودم رومی‌کشم
و من چه تلخ به ماری خندیدم.
خندیدم چون نمی‌فهمیدم چی می‌گه. هنوز پر از هزاران سوال و امید برای فرداها
پر از نقشه برای تا ابد
چطور می‌شه کسی بی عشق نتونه زندگی کنه؟


حالا من در سن اون روز ماری ایستاد
خودم را درآینه‌ای نگاه می‌کنم که بعد از هزار سال آخر خراب شده و منو خوب نشون نمی‌ده
و هنوز تنهام
تنهای تلخی که پیدا نیست چرا هنوز بعد از هجده سال تنهاست؟
و می‌فهمم ماری چی می‌گفت، نه که حاضر به خودکشی باشم. اما این زندگی نباتی‌ست و فاقد ارزش برای چنگ زدن و قاپیدن
حتا برای نگه داشتنش کوچکترین بهانه ای نیست


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...