میدونی؟
همیشه از اینش میترسیدم.
اینش، یعنی از رسیدن به این نقطهدر سنی تنها بمونم که از تنهایی بیزارم
و همینطور ذره ذره و اندک اندک عشق را هم از یاد بردم
زندگی از یاد رفت.
باور عشق رفت
امید رفت،
فردا رفت و
همه امروزی ماند، بیثمر
و همه آنچه که از آن می ترسیدم میبینم و دوست ندارم
میترسم.
با جسارات تمام و لباس رسمی اعلام میکنم از رسیدن به پیری و ادامة تنهایی خیلی می ترسم
انقدر که مدتیست خودم را باختم.
باخت برای اینکه نمی دونم چقدر از راه مونده و
منی که تا الان جرئت انجام غلطی را نداشتم اظهرمن الشمس که باقی راه هم خبری نخواهد شد
و با پذیرش این حقیقت امروز را باختهام
خدا خودش بخیر کنه تا فردا را که نمی دونم چقدر باقی و جرم تنهایی تا کجا رشد خواهد کرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر