یه عصر و غروب دیگه
یه انتهای روز دیگه از زندگی
ولی من هستم راضی و این خیلی خوبه
وقتایی که ذهنم ول میزنه و سر از محلة بد ابلیس در میآرم، همون نقطة کور سیاهچاله است که منو به خودش میکشه
حالا اگه یه سفید چاله همزمان برسه و بچسبه اونسر سیاهچاله، تونل زمان میسازه وبعد از احیا دوباره ازش بیرون میآم
گرنه که وسط همون سیاه چاله تموم میشم. خاصیتش اینه خب
منم بخشی از این کیهان و
ذهن هم سیاهچالة من
امروز خوب کار کردم.
در این فضای جدید که نمی دونم چرا و چطور یهو سرکشید و همه چیز را تغییر داد مثل جناب خر دارم کیف میکنم
انگار برای اولین بار بهابل مینویسم
همه چیزش تازه است و من خیلی دوست دارم
بخصوص زمانی که براش انتخاب کردم . بهقدری زنده، حقیقی و تجربه شده است که حالا میتونم تا پوست و استخون تعریف کنم و بشه تصویر، فضا، داستان
خلاصه که چه خوبه روزی که آدم از خودش راضی باشه
و من چه مهربان و دوست داشتنی تر میشم
این وقتا به خودم میگم:
خانم یه چیزایی هست هنوز که تو رو به زندگی امیدوار میکنه
یه حسای خوب و تازه یه چیزایی شبیه به امید و یا شروعی نو
میدونم همیشه در تاریکترین لحظات جرقهها زده میشه
اما برای عبور از این تاریکیهای بیگاه و گاه گاه باید حسابی پوست انداخت
و نه گمانم پوستی ازم مونده باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر