وای خدا جون، چه جمعة معطری! چه زیبا ، چه دوست داشتنی
پر از عطر بیبی کگه کودکی را یادم میآره و جمعهها
همونجمعه های خوب و صمیمی که چشمت به در بود تا ببینی اول کی از در در میآد؟
دایی جان یا خالهجان
و باز هم بنان میخواند و من بیقرار میشوم، بهقدر هزار سال
بشقاب گلسرخیها از تو کمد درمیآد و سفرة ترمه پهن میشه وسط اتاق پنجدری و همچنان من لوس بیبی بودم
بچهها یکییکی میاومدن و من از ترس از بیبی دور نمیشدم
اونموقعها نمیدونستم حسد چیه، بیبی کیه و یا سهم من از این بیبی چقدره؟
فقط میدونستم مدام و یواشکی از دیگرنوههای بیبی کتک نوش جان میکردم و همه اوستای حاشا بودن
هنوز بیبیجهان یادم نداده بود که سوگلی نوهها یعنی چه
تلافی، دیگر نوهها چه دردناک و من چه بیگناه افتادم
فقط می دونستم نباید زیاد دم پرشون وول بزنم که این رشتة مهر بیبی بندیست تا استخوان و جان که هرگزرهایی از آنم نیست
بیبی رفت و جمعهها را با خود برد
اما جمعه به نام بیبی زنده موند
نمیدونم شاید برای همین در ذهنم جایی برای موسیو زمان موجود نیست
جمعه تنها خاص بیبی ست
اوه ، ................ بیبی
نکنه تو خودت همون باشی که قراره یه روزی جمعه بیاد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر