نزدیک یکسال شد که نه اینجا آمدم و نه نوشتم
خب چی تغییر کرد؟ هیچی
فقط من تا ته ته سکوت رفتم تا ته نمیدونمها و با شرایط انزوای زندگی من با خودکشی تفاوت چندانی نداره
مگر میشه شبانه روز نه با کسی حرف بزنی و نه افکارت رو جایی برابر دید خودت قرار بدی
و نه گاه به داوری اندیشههات برخیزی و سلامت روح و روانت هم حفظ بشه؟
الان موضوع من هیچ یک از اینها نیست
با خدا رو در شدم
شخص خود خدا
و سهم من در اینک
اینکه نمیدونم میخوام باشم و ادامه بدم یا نه؟
کلی حرف نگفته و به بحث ننشسته در سر و سینه دارم که خودش به قدر لازم داره دیوانهام می کنه
بهتره اینجا کمی با خودم به گفتگو بنشینم
انتظار ندارم پس از نزدیک به یک سال سکوت گسی از کوچهی ما عبور کند و
دقالبابی صدا کند
اما گاه حرف زدن خودم با خودم بهتر از این سوکت کش دار لعنتیست که به جنونم خواهد کشاند
باید عمل قلب باز و انجام بدم
وسط خوبی و خوشی هم متوجهش شدم
انگار از خواب پریدم و حالا با خود واقعیام مواجه شدم که نمیدونه
واقعا دلش میخواد بمونه؟
واقعا به انسان خدایی و آزمون و و داستان اعتقاد داره؟
یا همهاش دکانی بود برای گذران ایام سخت زندگی
حالا این منه حقیقیام
خود خود منم که تا پیش از سکتهی اخیر ازش بیاطلاع بودم
میشه گفت
چه خوب شد که حالا فهمیدیو نماندی تا لحظهی مرگ متوجه این همه ندادنم ها باشی که وقت رفتن است
شاید زندگی یک فرصت دیگه داره بهم می ده تا فهم کنم کجا ایستادم؟
آخ که چنی دلم میخواد بعد از دو ما سیگاری روشن کنم و با یک لیوان چای احمد عطری خودم رو به میان گلهای بالکنی برسونم که حتا بودنشان برای انگیزهی ادامهی راه کافی نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر