۱۳۸۴ اسفند ۷, یکشنبه

كفتر جلد



يكي هم پيدا نمي‌شه ما رو خوش استيل َجلد كنه
بعضي از عادات سخت ما را زمين گير مي‌كنند
بعضي عادات ما را اهلي مي كنند. باز همان زمين گيري است
ولي چه زمين گيري شيريني كه تو جلد بوم يكي بشي
هر روز موقع مشخص دليلي براي شادي داري و هر جا كه باشي پر مي‌كشي روي اون بوم چون مي‌دوني الان وقت غذاست و طرف ميادا سيرت كنه
فكر كن جلد يه كفتر باز اصيل بشي كه حتا با استيلی خاص به تو دونه مي‌ده
نه گمانم ديگه از روي اون بوم بپرم ديگه و جام خوش مي‌شه

۱۳۸۴ اسفند ۴, پنجشنبه

باطري صورتي




خداييش فكر كن كه اگه نتوني كاري بكني كه بشه به حساب خودت بذاري، چقدر كم مياري و بي خيال خودت نمي شي
و من كه طبق سابقه پيشين وقتي باطري عشقم آمپرش رو به پايين مي‌ره
ديگه هيچ خلاقيتي برام نمي‌مونه با خودم سخت در گير می‌شم و تا اطلاع ثانوي نوشتنم نمی‌آد
باعث خجالت و شرمندگي از اين زندگي كه تو نتوني يك انگيزه ساده حتی براي چار خط دری‌وری نوشتن پيدا كني

۱۳۸۴ بهمن ۱۷, دوشنبه

جنس خويش




دنبال كسي مي‌گشتم،

 از جنس و قواره خودم. كه، زندگيم يك‌نواخت و تكراري شده بود
شاید یکی غیر از خودم می‌تونست از وضع نجاتم بده
شایدنجاتم بده از منه بي حوصله و شاكي
شاكي! اما شاكي‌ها.

 نه از اين شاكي‌هاي معمولي كه،
بشه با زير ميزي و زد و بند موضوع را ماسمالي‌زيشن كرد
بعد عمري تازه فهميدم خودم حوصله‌ام از خودم و ادا اطفارهام سر رفته.
تازه داشتم دنبال يكي مثل خودم هم مي‌گشتم
كسي مي‌خواستم از جنس خويش
كه از خود ملول شده بودم
تا تو چه فهم كني
كه ازخود ملول شده بودم

خونه



از شمال به جنوب مدرس مي آمدم
نگاهم به خطوط سفيد مسير بود و ذهنم در ناكجا
سعي داشتم بهونه‌اي براي خونه اومدن پيدا كنم. اما نبود. از دور در خونه رو برانداز كردم
.....
هيچ حسي منو به اون‌جا نمی‌خوند
دوباره رفتم باز برگشتم. انگار چيزي شده كه ازش خبر ندارم؟
براي بار دوم به در خونه رسيدم. پارك كردم ماشين را خاموش كردم و دوباره و ماشين را روشن كردم
....
اين بار همت غرب. چمران شمال. نگاهم در آینه به پسه مردمك رفت و تصوير خالي قلبم را ديدم
چرا هيچ كس درون قلبم نيست؟
مگر دل، جاي دلبر نيست ؟
مگه مي‌شه اسمش دل باشه وعشق نداشته باشه؟
قلبي به اندازه يك مشت
وسيله پمپاژ خونه به همه بدن. چه تعريف سرد و چندش آوري از سلطان عشق
چقدر بد. براي ورود به امن ترين نقطه صميمیت دليلي نباشه

سلام نیمه

خواب دیدم.
در خواب من، من و تو یکی بودیم.
جفت، زن و مرد.
دوست و همزاد.
یکدل و یک‌زبان و یک رنگ.
عطر تنت هم عطر تن من بود و موهایت در پیشانی می‌رقصید و من
ذوق می‌کردم
در خواب من، همیشه با هم بودیم.
از زندگی های کهن تا زندگی‌های آینده
من خواب دیدم.
خوابی بغض آلود و گرم که من و تو یکی هستیم

صبح چشم که باز کردم سرشار از عشق تو بودم. حتی عطرتنت همراهم بود! چه زیبا بود؟!
تا تجربة پیراهنت، یادم هست
گرمای نگاهت و حس حضوری که شبیه هیچکس نیست و فقط خاص تواست. و من که چطور بی‌تو هزاره‌هاست آواره‌آم
هزارسالة اول عهد کردم فکرت از سر به در کنم
حتی به‌یادآوری‌ت وقت مرگ
یا این‌که برگشتم تا پیدات کنم
یاد سرخ و گلگون عشق
عشقی پر از فراق و جان دادن
این را که تو را در مرگ به‌خاطر آوردم و باید پیدایت کنم
مدت‌هاست قسم خوردم اینطور پی یافتنت خود را آواره کوچه و بیابان نکنم
عهد کردم معمولی و مثل همه فقط به عشقی ساده و زمینی اندیشه کنم
وه که به جنون می‌کشدم این خیال تو
یاد حضورت هنوز در پستوی جانم
و انرژی عشقت
زیر پوست تنم بالا و پایین می‌کند.
دلم‌ می‌خواست دوباره بخوابم.
که نه.
کاش باقی عمر در خواب روم و تو در کنارم باشی
خدایا این چه خیال حزینی‌ست که به‌جانم ریختی؟
موهایم سفید شد
مثل دندان‌ها
هزارسال
هزار بار از هزار نگاه بی‌تو گریختم
چشم ز خود بستم
با غیر ننشستم
کجایی؟
نکند عشق از یادت رفته باشد؟
نکند دل به گیسوی تازه عروسی بسته باشی؟
نکند عهد الست از دست گشودی و دستی دیگرگرفتی؟
نکند چشمت بر زنی اوفتاده؟
نکند بر پیرهنی رقصیده؟
نکند بر چشمی جادویی نگاه کرده باشی
نکند خواب زنی تو را برده باشد
نکند، نکند، نکندها را چه کنم؟
نکند خواب جادو تورا برده؟
نکند عهدمان از یاد بردی؟
نکند مرا فراموش کردی؟
نکند سراب باشی؟
نکند در راه نباشی؟
نکند مرا از یاد بردی و
این سفربی تو
به انتها رسد؟
فقط
یکبار دیگر
به خوابم بیا
دستم بگیر و با خود ببر

۱۳۸۴ بهمن ۱۶, یکشنبه

چهره ي آبي عشق




سر خودم را گول مي‌مالم، بزرگ شدم! ولي هنوز همون دختر بچه ي شانزده ساله ام كه
از آرتيست بازي و عاشق زير پنجره خوشم مياد
وسط زمين و آسمون در چاه عميق هم كه معلق باشم كافيه يكي از اون بالا صدا بزنه
آهاي ديوونه. فكر نمي‌كنم به دقيقه بكشه كه رو بال ابرهام
خدايا من كه آنقدر زودي دلم خوش مي‌شه و آسمون روحم بارونی. چرا مي‌ذاري توي خشكی بپژمرم؟
يك تيكه ابر باروني كه نمش به پوستن بخوره و تو حس كنم
هستم!!!!!!!!!!ا

۱۳۸۴ بهمن ۱۳, پنجشنبه

world net



عجب دنياي خوبیه اين اينترنت
اول همه به جريان ها مطابق با زمان سرعت بخشيده و تشابه خاصي به جهان روياگونه ما آدم ها داره
با اين تفاوت كه همه چيز خيلي سريع اتفاق مي‌افته و تو مجبور نيست وقت زيادي هزينه كني
هر كي اونيه كه دوست داشته باشه. در خلسه‌ای رويايي، بودن. شناور و با جريان حسي خودش همراه و جاري مي‌شه
اين دنياي زيبا همان جايي است كه، همه زيبا و متمول هستند
مجردند
مدارج بالاي علمي و يك لنگه پا به ديار فرنگ در تردد برای فاينانس هستند.

كه البته يك درميون آن را با گلد كوئست اشتباه گرفتند
زود , زود عاشق مي شوند و زودتر فارق
مجبور نيستي خودت را هزينه كني زود تكليف مياد دست
پر از ويروس و اگه اندكي هشيار نباشي كوچكترين هكرها در سيستمت نفوذ مي‌كنند و آرامش نخواهي داشت
كامپيوتر شخصي تو مثل همسرت خياتكار از آب در مياد و اطلاعاتت به خارج از حريم مي‌رسه
ديگه همه با چشم بسته و خيال راحت دروغ ميگن چون مقابلت ننشستند
بعضي از آيدي‌ها زياد در ليست مي‌ماند و بعضي به يك هفته نرسيده ايگنور مي‌شه
تو قدرت داري در يك زمان به سه نفر عشق بورزي و لاو بتركوني و به هر سه بگي شب ها بي او خوابت نمي بره
ديگه كسي هم از راه نمي رسه مچت را بگيره
چون عيال مربوطه در آشپزخانه به دنبال بوي پياز داغ معروف كه تو از آن بيزاري ولی به خاطرش به او نمره بيست ميدي




زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...