شیخ بر لب آبی نشسته بود و با رفیقی گپ میزد
مردی از آنجا میگذشت نزد شیخ آمد و پرسید:
یا شیخ، تو راستم بگو، آیا خدا هست؟
شیخ سری به انکار جمباند و گفت: خیر. او نیست
مرد با خوشحالی دور شد
دقایقی گذشت و مردی دیگر رسید و همان سوال را پرسید
شیخ با اطمینان سر تکان داد و گفت: آری هست
مرد دوم هم رفت
ساعتی بعد یکی دیگر میگذشت و دوباره پرسید:
یا شیخ، تو بگو، آیا خدا هست؟
شیخ به تردید فرمود : آری
رفیق شیخ پیش از هیجان و چاک دادن گریبان و دریدن جامگان از جا جست و پرسید:
دیوانه شدی مگر؟ به هر یک چیزی گفتی؟ آخر هست یا نه؟
شیخ لبخندی زد و گفتا:
تا که بپرسد؟
شمس از راهی میگذشت ، گذر را گرفتند و پیش از دریدن جامه پرسیدند:
ای شیخ، شراب حلال است یا حرام؟
شیخ فرمود:
تا که خورد؟ گاه مشکی آب دریا را نیالاید
گاه قطرهای ، حوضی نجس سازد
آنگاه بود که مریدان سر به کوهستان گذاشته، جامه دریده و سینهها چاک کرده
و هنوز در حال دویدنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر