یکی از تفریحات ایام قدیم این بود که بعد از ظهرهای تابستون
که مردم زیر باد پنکه، چرت نیم روز میزدند، بچه تخم سگای محله، زنگ میزدن و در میرفتن
الان منم یه حالی تو همون مایهها دارم
انگار دارم خواب میبینم
دلم میخواد هی بنویسم
به جان حضرت خانم والده، از بچگی هم از کارای یواشکی و ... اینا بدم میاومد
آدم باید مثل آدم بتونه بدونه ویپیان توی مملکتش این وقت شب که خوابزده شده
یه چیزی بنویسه که خل نشه یانه؟
مثلا؟
چیز
با همه اینها تا صبح نشه و با اون یکی وارد جهان کذا نشم
اطوینان حاصل نخواهم کرد که این لحظات در صحت عقل در حال نوشتار این شواهد تاریخی هستم
حس اولین آدمی رو دارم که رفت به ماه
به هر حال برای من تفاوتی هم نداره ، زیرا همین جهان واقعی وهمی بزرگ میدونم
که برای هر یک از ما تعریفی کاملا متفاوت داره و باز همچنان
تنها واقعیتیست که سراغ داریم
من برای خودم تعریف خودم را از خدا گرفته دارم .......... تا آقای پاکی که صدای جاروی نیمه شبش میآد
خیلی وقتها برای اون قصه سر هم میکنم
مثلا از ریتم سایش جارو بر آسفالت گمان میکنم، امشب نگرانه....؟ اوه.... ! جدی؟ لابد پول نداره؟ شاید ....؟ یا.....؟ اوه فهمیدم برای اون دختر کوچیکش خواستگار اومده
چرا که لابد مردم جهیزیه دختر بزرگه رو از بچگی جمع میکنن
شاید هم...؟ از کجا معلوم دختر داشته باشه؟
خلاصه که تمام دنیا را بر اساس شناخت خودم تعریف میکنم
یک آدم معمولی مثل تو
تو هم اگر معمولی نبودی، وقت نمیذاشتی تا اینجا بیای که ببینی من چی میگم؟
خلاصه که یه کم ولش کنیم
کمتر سخت بگیریم از قضاوت دست برداریم و برای همه مهر بخواهیم بی توقع و خواست به هر آیین و مسلکی سازگاری داره
باقی را باید به شناخت حقیقی خودم برسم
باقی باد هوا
فرق منو تو به اینه که من یکی دوبار تا حالا همه جونم مرگ را درک کرده و میدونم هر لحظه، پشته دره
و شماها قلبا باور ندارید
حالا
کو .......................... تا...................................................................................... اون روز
هیچ کدوم جاودانه نیستیم
و بهقول شیخ عبدالقادر دون خوان: هیچ قدرتی در هیچ نقطه از جهان، نمیتونه تضمین بده من و تو تا یک ساعت دیگه حتما زنده باشیم
در شب بم هم کسی از وقوع حادثه اطلاع نداشت
اگه باور کنیم میمیریم، بلکه شد از اون به بعد تا پوست و استخون زندگی کنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر