خوبم
بخصوص با این بارندگیهای اخیر فوق خوب
گو این که اگر چلک بودم تا حالا افسردگی در حد فجیع میگرفتم
اما از جایی که اینجا همیشه در حسرت بارش هستم، لذت بخش میشه
یعنی کل زندگی به همین مموال در حال تجربه است
میمونه به حکایت عاشقیت
تا وقتی لهله و دوری و نیاز و ... ایناست ، تو عاشقی
ولی اگر برسی و به تجربه بنشینی
عشق هم به قید دو فوریت تمام میشه
یعنی اصولن ما همیشه چیزی رو میخواهیم که نیست و نشدنیست
از جمله بارندگی که یکجا میشه نعمت و جای دیگر دردسر
القصه که
خوبم
فقط نوشتنم نمیآد
یعنی نه که نیاد
دارم تمرین نمی دونم می کنم
یادمه قدیم ها اگر موردی پیش میآمد که پیشترش در اینجا درمورد نوشته بودم
زودی اشاره میکردم به این که:
- اتفاقا صبح بهش فکر میکردم و حتا در گندم هم مفصل نوشتم
خودش الکی پلکی میشه نشانه برای فهم من
که اصلن خوب نیست
این نشانهی فهم نه در حیطه ی روح که از باب ذهن ورود میکنه
و من که دارم هر لحظه تمرین میکنم که
نمی دونم
هیچی نمی دونم
اصلن نمیدونم
اینطوری موجب میشه در هر مناسبت دست و پا نشسته نپره وسط که
من می دونم و اظهار فضل کنه
عملن هم کلی سود بردم
از وقتی به تمرین سکوت نشستم و من نمیدونم
کلی از وراجیهای ذهن حذف شده
زیرا دیگه نه محترم است و نه دانشمند
حالا یا اعتماد به نفسش متزلزل شده یا سلاح از کفش رفته ؟
به هر حالا دیگه اون شور و نشاط قبل رو نداره برای ور ور مداوم و اظهار نظر و ارائهی تاریخچههای کهن و ....... داستان
خلاصه که نه بلایی سرم اومده و نه بیمارم
خیلی هم خوبم
فقط نمیدونم
این حس دانستنی که در ذهن تک تک ما خانه کرده
یکی از بزرگترین اسبابهای دردسره
و حالا من یادگرفتم که با ارائهی هر پیشنهاد تازه برم تو شکمش که:
من که نمیدونم یعنی تو هم نمی دونی
تو چی بیشتر از آموختهها و تجارب من میتونی بدونی؟
تو روح من نیستی که هی راهکار برام رو کنی زیرا
روح نه در گذشته کار می کنه و نه در آینده و تمام نیازهای ذهن من
در این دو نشانه زیست میکنه
اطلاعاتی سوخته و بیاثر شده
روح نه میترسه و نه افسرده میشه
ولی تو داری دست و پا میزنی من رو ببری محلهی بد ابلیس ذلیل مرده
مرا با تو کاری نیست
و در نتیجه داره بهکل از زبون میره
زیرا فهم کرده حناش دیگه پیش من رنگی نداره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر